eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در یکی از روزها، جبار که کشیک گربه را می کشید رفت و نشست مقابل گربه و گربه هم به خیال همیشه منتظر غذا بود. جبار با تمام قساوت سرنگ دارو را کوبید توی چشم های گربه! گربه جیغی کشید و برای همیشه ناپدید شد، اما هم شیفت جبار که او هم سنّی مذهب بود، بسیار انسان مهربان و دل رحمی بود. او وقتی دست بند محکم شده روی دست زندانی را باز می کرد، می نشست و محل سرخ و متورم شده را با دست های خودش مالش می داد و اشک می ریخت. همان روزهای اول بستری در بیمارستان، محمد پیش من آمد و با من گرم گرفت. پرسید: انتَ مُزدوج؟ یعنی ازدواج کردی؟ گفتم: آره. - اولاد؟ با سئوال او یک دفعه دلم خواست اولاد هم داشته باشم. در جواب او نمی دانم چرا به شوخی گفتم: آره! مهدی! و اسم پسر برادرم را گفتم. او خوشحال شد و مرا ابومهدی صدا زد. وقتی فهمید بچه هم دارم، خیلی دلش برایم سوخت و با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله زود می روی ایران. عیال و بچه خوشحال می شوند. اشتباه کردم نباید دروغ می گفتم، یعنی نیازی نبود، اما گفته بودم و کار از کار گذشته بود. در همین لحظه درد پیچید توی بدنم. محمد برگشت و احوالم را پرسید و با دل سوزی گفت: خوبه که اسیر شدی و در جنگ نمردی، خدا را شکر که زنده ماندی... از کلمه ی مُردن بدم آمد. گفتم: محمد! نه نه ما در جنگ کشته نمی شویم، شهید می شویم. و برایش خواندم: بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ وَلاَ تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوفیِ سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءُُ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ... آیه را که خواندم، برق ایمان را در چشم های او دیدم. گویی با خوندن این آیه تمام دنیا را به او داده باشم. شاید انتظار نداشت. شاید این حقیقت گفته های دروغین دشمن را درباره ما برملا می کرد. با شادی تمام تشویقم کرد و چند بار گفت: احسنت، احسنت، احسنت! او تختم را با رضایت کامل مرتب کرد، دستی به شانه ام زد و رفت. وقتی اسماعیل و جاسم ( یک نفر دیگر از پرستاران عراقی بیمارستان) شیفتشان به هم می خورد، نور علی نور بود. این جوشکاری ها و پیوندها را عبدالکریم مازندرانی انجام می داد و می توانستیم حداقل در بیمارستان یک نفسی بکشیم، اما آنها باید با احتیاط کارهای انسانی انجام می دادند وگرنه صدام خودشان و خانواده هایشان را نابود می کرد. در همین روزهای اول، دو نفر از بچه ها بر اثر اسهال به شهادت رسیدند و ما از سرنوشت بعدی آنها بی اطلاع بودیم. از گوشه کنار با خبر شدیم که جسد آنها را برای آموزش، کالبد شکافی می کنند و این خبر برای من مثل این بود که مته بگذارند و تمام بدنم را سوراخ سوراخ کنند. با این شرایط من به رسم گذشته ام سعی می کردم بچه ها را بخندانم و سر به سرشان بگذارم که حالا نمی شود همه اش را گفت. این فیلم بازی من آن هم بر روی تخت بیمارستان با آن وضعیت جسمانی متلاشی، گاه نگهبانهای عراقی را هم به خنده وامی داشت و از من تکرار مجدد برنامه را می خواستند! آن روز که جاسم برای تعویض پانسمان بچه ها آمد، من به سبک مسیحی ها که در کلیسا کُر می خوانند، داشتم کُر می خواندم. در این زمان، شجاع، یکی دیگر از نگهبان ها هم آمده و به تماشا ایستاده بود. من اول متوجه نبودم، وقتی متوجه حضور او شدم نمایش را قطع کردم. او رو به من کرد و پرسید: انتَ مسیحی؟ گفتم: لا. باور نکرد و گفت: انتَ مسیحی! من قرآن خواندم تا بداند من مسیحی نیستم و قبول کرد و گفت: دوباره بخوان. دو مرتبه شروع کردم به کُر خواندن و کلّی خندیدند و تشویقم کردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هجدهم فشنگ آخر برگشتم کمیته، مقداری فشنگ و یه تیربار ژ۳ برای مقرمون آوردن. علی متین راد تیربار را جوری بغل کرده، انگاری یه گنج توی دستاش گرفته. یه تیربار نو، هنوز گریسهای کارخونه را داره، گذاشتش روی زمین، چه ابهتی داره. بچه ها از دیدن تیربار خیلی به شعف اومدن. علی متین راد می‌پرسه: خب حالا کی بلده بازوبستش کنه، کی بلده تنظیفش کنه؟ صورت همه کِش اومد. ؛ من بلدم ولی بشرطی که گازوئیل و پارچه بدید، خودم هم تنهایی بازش میکنم. جعفر زیارتی: عزت تو خیلی لاف میایی کوکا. ؛ شما گازوییل و پارچه و سُنبه بدید اونوقت معلوم میشه لاف اومدم یا نه. محمد کلانتر یواشکی زیر گوشم میگه، واقعا آموزش تیربار دیدی؟ جوابش را نمیدم، تیربار را بغل کردم و رفتم توی آشپزخونه و درب را بستم. راسیتش آموزش تیربار ندیدم ولی مطمئنم مکانیسم اسلحه های هر کشوری شبیه به هم هستن. وقتی ژ۳ را بلد باشیم با کمی دقت میتونیم همه ی اسلحه های انفرادی آلمانی را باز کنیم. جعفر مقداری پارچه و گازوئیل و یه طشت برام آورد. آروم آروم شروع به بازکردن اسلحه کردم، قطعات را به ترتیب پشت سرهم میچینم که اشتباه نکنم. یهویی قسمتی از گلنگدن ناخواسته از هم پاشید، بدون واهمه و با صبر و حوصله سرهمش کردم. قطعات را شستم و بستم، یه تیکه نوارفشنگ برداشتم و رفتم لب آب برای شلیک. دل تو دلم نیست، اولین باره که میخوام با تیربار شلیک کنم. براساس اینکه ژ۳ چقدر لگد میزنه، توی ذهنم حساب میکنم لگد زدن تیربار باید خیلی بیشتر باشه. انگشتم را روی ماشه فشار دادم و شلیک، خیلی عالیه. چند جعبه فشنگ برای ژ۳ هم آوردن، یه بسته برای تفنگم برداشتم. بسته ی فشنگ را که باز کردم با تعجب دیدم هیچکدومشون چاشنی ندارن. یه بسته دیگه، اینها هم چاشنی ندارن، بسته ی بعدی و بعدی. صندوق دیگه را باز میکنم، این صندوق هم بدون چاشنی است. قضیه را با بچه ها در میان میگذارم، بچه ها معتقدن خیانتی درکار است. صندوق فشنگ تاریخ تولید داره، دقت کردم، تاریخش اواخر سال ۵۷ را نشون میده. بنظرم این فشنگها در زمان انقلاب تولید شده، شاید در اون روزها عده ایی در کارخانه ی تولید مهمات بعنوان همبستگی با انقلاب فشنگ‌های بی چاشنی تولید می‌کردن. نظرم را به بچه ها میگم، بعضیا قبول میکنن بعضیا نه. دلمون خوش شد که فشنگ رسیده و از شر سهمیه بندی راحت شدیم، هرشب فقط ۳ تا فشنگ سهمیه داریم. احمد محمودی، هرشب میاد و التماس میکنه تیراندازی نکنید، سهمیه هاتون را بدید به من، از هر کسی یکی دوتا فشنگ جمع میکنه تا بشه ۲۰ تا، انگشتش را میگذاره روی ماشه و رگبار میزنه. همه مقرها میشناسنش، بهش لقب احمد رگبار دادن. یه گزارش در مورد فشنگها نوشتیم و همراه چندتا از فشنگها بردیم مقر فرماندهی. ای بابا، چندتای دیگه از مقرها هم همین مشکل را دارن. رفتم توی اتاق اسلحه خونه ی فرماندهی، چندتا صندوق فشنگ دیگه اینجا هست، اینها هم چاشنی ندارن. هیچی، سهمیه ی امشب مون یه دونه فشنگ شد چرا که دیروقته و کسی نمیره مهمات بیاره. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 حمیدیه / روز نهم ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ حمیدیه از صبح روز نهم مهرماه ۱۳۵۹ به این باور رسیده بود که چالش ماندن و یا رفتن به منتهی الیه خویش رسیده است و این سپاه کوچک هر آنچه دارد را باید در دو سوی جاده ای که به سمت اهواز می رود ، بکار بندد. شهر آبستن التهابی از نوع دیگر بود . بتدریج تردد کم می شد. به گونه ای که صدای تک و توک موتورسیکلت یا ماشین ، خیابان اصلی شهر را به جولان در می آورد. گاهی عابری می دیدی که با عجله درحالی که ترسی مزمن در چهره داشتند و حیرتی غم انگیز در حرکاتشان که بیشتر به دویدن شباهت داشت، طول و عرض خیابان را طی می کردند. گاهی می ایستادند و به صدائی که از پشت سرشان می شنیدند با وسواس گوش می دادند. وانتی پر از اثاثیه از کنارم می گذرد در حالیکه خانواده ای هراسان و در فشار کنار هم نشسته اند. همگی حیرت زده ایم. کمتر کسی از ما هم با دیگری سخن می گفت و کلمات در نهایت کوتاهی و در حد اشاره از زبان جاری می شد. هر چه بود داشت اتفاق می افتاد. ما در متن خبر بودیم. شاید هم  خود خبر بودیم که داشتیم رخ می دادیم و احتمالا دیگران باید آن را می شنیدند. هر چه بود خودش داشت می آمد. مانعی امیدوار کننده هم وجود نداشت. حالاخلوتی رعب آور حاکم بود که از لابلای سکوت آن فقط می توانستی محبتی کم نظیر را میان همرزمانت ببینی که بی هیچ منتی فقط مهربانی و نگرانی را میانتان تقسیم می کرد. عصر همان روز با نزدیک شدن شلیک هائی که پس از ده روز انتظار از آغاز جنگ حالا در زیر گوشمان موسیقی تلخ گوشت و پوست و خون را می نواختند در می یافتیم که دشمن نزدیک و نزدیکتر شده است. از کوت سیدنعیم بسختی گذشته است. کشاورزان در آنجا آب را در زمین‌هایشان رها کرده بودند تا بلکه باتلاقی برای تانکهای عراقی درست کرده باشند با این حال کاروان دشمن مثل ماری زخمی بر روی جاده بسمت حمیدیه با اصرار به جلو می آمد. و ما با اندک سلاح هایمان در افتادگی شانه های جاده خود را پنهان کرده بودیم. حالا دیگر باورم آمده بودکه حمیدیه آخرین رمق هایش را برای ماندگاری اهواز در طبق اخلاص گذاشته است و نشانه های آن را به چشم می دیدم که تیرهای رسام دشمن روی جاده و اطراف را شخم می زدند و من در آن لحظات به باقیمانده گلوله هایم امیدواربودم و اینکه هنوز هم تفنگ ژ-3 رمقی از خود نشان می داد. پس از آن سکوت بود تا در تاریکی غمگین، شبی را در انتظار توپخانه ای از خراسان سپری کنیم که نیامد اما در عوض همان شب، بچه های اهواز آمدند و قبل از استحکام دشمن هول و هراس را در کاروان آنها فرو کردند تا بدین ترتیب حمیدیه هیچوقت اشغال نشود! غلامرضا فروغی نیا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آسایشگاه کچلان •┈••✾💧✾••┈• در اسارتگاه موصل ، با تعدادی از بچه ها که همیشه صف آخر بودیم قرار گذاشتیم با هم سرهایمان را با تیغ بزنیم. صبح قبل از آمار توی سلول شروع کردیم به تراشیدن سر. به محض شروع کار، یکی دو نفر هم وسوسه شدند و به ما پیوستند و کم‌کم تمام ۱۲۵ نفر به ما پیوستند و سرها را تراشیدند. بهرحال هم رعایت بهداشت بود و هم تنوع و هم وحدت. وقتی سرباز عراقی برای شمارش جلو در ایستاد، نفر اول رد شد و بی توجه از او گذشت، دومی که رد شد کمی تعجب کرد و سومی و چهارمی و... با حیرت نگاه می‌کرد و بلند بلند می‌خندید. بقیه اسرای اردوگاه هم به محض دیدن ما، مرده بودند از خنده و حال و هوایی که اردوگاه را از کسلی و یکدستی خارج کرده بود. و از آن به بعد شدیم آسایشگاه کچلان.             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂