eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 راننده بلدوزر خیلی جوان بود آنقدر جوان که هیچ مویی به صورت نداشت با خواهش و التماس راه خود را به جبهه باز کرده بود آنهم بخاطر جربزه اش در راندن بلدوزر و ماشین های سنگین راه سازی آنروز که مردانه چفیه بر سر پیچاند و چون مردان بزرگ پشت غول آهنین نشست، نمی دانست تا لحظاتی دیگر در بزم شهدا استقبال می شود و بسلامت از آزمایش الهی خارج می گردد و این حکایت هرروز سنگر سازان بی سنگر این مرز و بوم بود که عده ای راه را هموار ببینند و بر سر سفره روزهای امنیت لقمه حرام برچینند ببینید 👇👇این حماسه را @defae_moghadas 🍂
🍂 🔶 اولین اعزام من 16 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ یکی از روزهایی که تو پادگان بودیم نیروها رو ادغام و دسته بندی کردن و یک گروهان قوی با نفرات زیاد، تکمیل کردن. ما متوجه شدیم که باید به منطقه بریم. شروع کردن به تجهیز کردن نیروها و سوار شدن بر اتوبوس ها و حرکت به سمت اهواز. ⭕️ شهید محرابی شروع کرد به صحبت کردن و گفت ما داریم می ریم فاو و باید در یک پدافندی شرکت کنیم. شما همه تون قبلاً فاو بودین. نگهداری از فاو برای ما بسیار مهم می باشد. ازتون می خوام مثل همیشه قوی و با حوصله باشید و کسی بدون اجازه حق تردد در منطقه رو نداره. ⭕️ تیراندازی بی خودی هم ممنوع. به علت آتشبار شدید دشمن هرکس که پست نداره باید تو سنگر خودش استراحت کنه و حق سرکشی به دیگر سنگرها رو ندارید. اگر چیزی دیدم برخورد می کنم که بچه ها با هم صلوات فرستادن. اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واهلک اعداءهم ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔶 اولین اعزام من 17 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ اگر درست یادم باشه نزدیکای شب بود که به منطقه وارد شدیم. شهید محرابی دسته ها رو توی خط تقسیم کرد و به مسئولین دسته دستور داد تا لیست نگهبانی رو آماده کنن و نیروها رو روی خاکریز مستقر کنن. من و یکی از بچه ها که فامیلش عساکره بود کار تدارکات دسته رو به عهده گرفتیم. ⭕️ عساکره فارسیش ضعیف بود و همین سبب می شد که موقع تقسیم مواد غذایی بچه ها کلی بخندند. وقتی می خواست بیسکویت بین نیروها تقسیم کنه با لحن بلند می گفت:"خودت فیفر می خوایی یا کرم دار؟" نیروها می خندیدن و می گفتن عساکره ما دیگه بزرگ شدیم و مار می خوریم. کرم مال بچه هاست، که دوباره او داد می زد و می گفت "من نمیدنم خودت بلد نیستی فارسی حرف میزنی. می خوای یا برم" . یاد اون روزها بخیر! ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔶 اولین اعزام من 18 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ یکی از نیروهایمان که بچه خرم آباد بود فکر کنم فامیلش بهاروند بود؛ نزدیک به سه راهی بالای سنگر ما درحال پست دادن بود و داشت با صدای بلند لری می خوند که ناگهان گلوله خمپاره ۶۰ درست افتاد وسط جاده و بهاروند که روی لبه سنگر نگهبانی نشسته بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت. با کوله کمک های اولیه خودم رو بالای سرش رسوندم. ⭕️ خونریزی شدید بود و هر طور می خواستم جلوی خونریزی رو بگیرم نمی شد. مجبور شدم یکی از باندهایی که معروف به باند شکمی بودن ( این باندها رو از قبل برای پارگی های شکم آماده کرده بودن که بسیار زخیم و دارای بندهای بلندی بود که بتونن اون رو دور شکم و کمر مجروح تاب بدن وجلوی خونریزی و خارج شدن روده ها رو بگیرن) را تا کردم و توی محل جراحت فرو کردم و اون رو با باند محکم بستم وجلوی خونریزی راگرفتم. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 تصویر پربازدید مجازی امروز @defae_moghadas 🍂
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 صبح يعنی طلوع مشرقی‌ ترين نگاه گرم شمـا ... بر چهره های عقب مانده از شما باشد که دستمان را بگیرید #صبح_بخیر @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 طنز جبهه 🔅 شوخی های اشکی در يكی از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگودينی پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اينكه آ نها سالم بودند خيلی خوشحال شديم. جلوی مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقی بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی كردند. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثی كرد، در حالی كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتی كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاری شد چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چی، چی شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايی اشك آلود و عصبانی به دنبال ابراهيم مي گشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
آن روزها هنوز خودروی خاطره‌انگیز «تویوتا لندکروز» به عنوان مرکبِ ثابت پاسداران جای خود را در جبهه‌های جنگ باز نکرده بود و خودروهای غربی به جامانده از رژیم گذشته در گوشه و کنار مقرهای سپاه مورد استفاده قرار می‌گرفتند. این تصویر در نخستین سال های دهه شصت به ثبت رسیده است. «فرمانده جوان و تازه نفس سپاه» روی یک خودروی «ب. ام. و» در حال سخنرانی برای نیروهای خود است.
اينان بے نامـان اند صاحبان قبور بےنشان ڪه از خود، تنها نام #گمنام را برجاے گذاشتند ودر غفلت ما همين بس ڪه رفيقشان نشديم... @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 پلاک های بی نشان ای طلوع عشق در امواج خاک        ساحل خورشید چشمانت کجاست روح تو می تابد از معراج خاک       بغض دریا، ذوق توفانت کجاست آمدم برخیز دستم را بگیر         ورنه من این راه را گم می کنم ای تو را دریا و توفان در ضمیر      گر نتابی ماه را گم می کنم می گذشت از روی سنگر عطرخیز     بوی صبح یاس های کهکشان  باز می تابد ز عمق خاکریز         یک چفیه , یک پلاک بی نشان در تفحص از حریم آفتاب          خاک ها را می زند یک سو دلم می شود پیدا نسیم سبزآب       مثل دریا می شود از او دلم خفته اما روی گلفرش سحر      در کنارش کوله باری از امید بار دیگر می گشاید بال و پر       می رود تا کهکشانها این شهید زخم عاشورا نمایان بر تنش      می وزد از پیکرش بوی حسین نقش بود این جمله بر پیراهنش      عشق یعنی , « زائر کوی حسین » 🔸 کانال حماسه جنوب، @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 اصطلاحات سنگری 👈 خوراک: نیروی دشمن، (برای به درک واصل کردن)، و برای اسیر هم استفاده می شد. 👈 خوشخواب: نیروهای عراقی که غافلگیرانه در خواب اسیر می شدند 👈 خیلی دل است: خیلی شجاع است. معمولا به اشخاص بی باک و نترس می گفتند. 👈 داروخانه: خط مقدم، جایی که درمان همه دردهای بچه‌ها بود. 👈 دانشگاه: جبهه. ميدان واقعی تعلیم و تعلم در دوره عالی 👈 دبستان: پشت جبهه، از حیث سطح کمال یابی 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔶 اولین اعزام من 18 و 19 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ ⭕️ یکی از نیروهایمان که بچه خرم آباد بود فکر کنم فامیلش بهاروند بود؛ نزدیک به سه راهی بالای سنگر ما درحال پست دادن بود و داشت با صدای بلند لری می خوند که ناگهان گلوله خمپاره ۶۰ درست افتاد وسط جاده و بهاروند که روی لبه سنگر نگهبانی نشسته بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت. با کوله کمک های اولیه خودم رو بالای سرش رسوندم. ⭕️ خونریزی شدید بود و هر طور می خواستم جلوی خونریزی رو بگیرم نمی شد. مجبور شدم یکی از باندهایی که معروف به باند شکمی بودن ( این باندها رو از قبل برای پارگی های شکم آماده کرده بودن که بسیار زخیم و دارای بندهای بلندی بود که بتونن اون رو دور شکم و کمر مجروح تاب بدن وجلوی خونریزی و خارج شدن روده ها رو بگیرن) را تا کردم و توی محل جراحت فرو کردم و اون رو با باند محکم بستم وجلوی خونریزی راگرفتم. به علت شوره زار بودن زمین، تردد فقط با چیفتن صورت می گرفت. بهاروند رو سوار چیفتن کردیم و به عقب انتقال دادیم. وقتی شهید محرابی رسید چیفتن حرکت کرده بود و من وسط جاده داشتم رفتن چیفتن رو نگاه می کردم . ⭕️ حمید پرسید آقاسید کی مجروح شد؟ گفتم بهاروند. گفت ترکش به کجاش خورد؟ من هم بدون مکث گفتم به جای بی تربیتیش که حمید ازخنده غش کرد و هر موقع منو می دید می گفت سید ترکش خورد تو جای بی تربیتیش؟ و بلند می خندید. پایان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطرات کوتاه عليرضا زارعی نوجوانی سيزده يا چهارده ساله بسيجی، اندامی نحيف داشت و به همراه پدرش در جبهه‌های جنوب اسير شده بودند. در اردوگاه موصل يك وقتی بعثی‌ها آب و غذا را از اسرا دريغ كردند، آثار تشنگی و گرسنگی در چهره‌ها آشكار شد. افسر بعثی برای شكنجه روحی اسرا، مقداري آب و نان آورد و به عليرضا تعارف كرد. در ميان بهت و حيرت خود عليرضا را ديد كه از پذيرفتن آب يخ و نان امتناع كرد با وجودی كه به شدت تشنه و گرسنه بود. او كه دست افسر بعثی را خوانده بود گفت «اگر به همه زندانی‌ها آب و نان بدهی من هم پيشكشت را قبول می‌كنم». او تشنگی و گرسنگی را تحمل كرد ولی حاضر نشد از صف متحد هموطنانش در برابر دشمن خارج شود. 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
صبح انعکاس لبخند شماست بخندید تا زمین نفس بکشد... سلام صبحتون شهدایی 🌸 @defae_moghadas
🍂 🔻 "پلوتیک به دشمن" 🔴 در عمليات رمضان بچه ها نتوانسته بودند موقعيت خود را تثبيت كنند و آتش و پيشروی عراقي ها هم شروع شده بود. تعداد زيادی از تانكهای عراقی در حال عبور از پل بودند و با عبور آنها اتفاقات بدتری رخ مي داد. در اين گير و دار متوجه تانكی شدم كه نزديك ما بود و به نظر مي رسيد كه به ساير تانك ها گرا مي دهد و فرماندهی می کند. احساس كردم احتمالا بايد تانك فرماندهی باشد. به نحوي خود را به آن نزديك كردم و نارنجكي داخل كابينش انداختم. خدمه ها به درك واصل شد. وارد كابين تانك شدم، از بيسيم تانك به مكالمات عراقی ها گوش كردم و متوجه وضعيت بد نيروهای خودی شدم. باید از همین بیسیم که سالم هم مانده بود باید کاری می کردم. زبانم عربی بود و می توانستم خوب صحبت کنم. گوشی را گرفته و شاسی را فشردم و با اقتدار فرماندهی گفتم: 📞از فرماندهي به كليه واحدها..... ....... از فرماندهي به كليه واحدها📞 ايراني ها ما را دور زدند. هر چه سريعتر عقب نشينی كنيد😄. لحظاتی نگذشت که ديدم تانك هايی كه از پل عبور كرده بودند، به سرعت در حال باز گشتند و حتی بعضی هاشان از تانك ها خارج شدند و پا به فرار گذاشتند. وقتي مطمئن شدم وضعيت كمي آرام شده از تانك خارج شدم و برگشتم. مروج گردان كربلا كانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂