eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 عملیات روانی باکله پاچه 😳 مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم🚶 مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!! مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!! زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش! 😳 من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر. 😂😂😂 شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند😭😭 خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد درکمال تعجب 😳هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. 😋 آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم : آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟! 🤔 شاهرخ خنده تلخی 😔کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!😝 حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🔴 چهره نورانی و خوش بر و روی آقا خیلی جلب توجه می کرد. نظم در پوشش لباس و تناسب آنها و نیز ترکیب سیاهی عمامه و ریش سفید جلوه خاصی به ایشان داده بود و الحق چشم برداشتن از او امکان پذیر نبود. این جذابیت را در برخی از شهدا هم قبلا تجربه کرده بودم و چیز غریبی نبود و نشان از عنایت الهی به برخی خواص دارای خلوص داشت. نیم ساعتی تا اذان فاصله داشتیم و منتظر چگونگی پر کردن این زمان بودیم که دو جانباز ویلچرنشین به سمت آقا هدایت شدند و مورد تفقد رهبری قرار گرفتند. اشک های جانباز عزیز از شوق دیدار چنان شدت گرفته بود که به هق هق افتاده بود و بوسه هايی که از امام بر چهره آنها می نشست غبطه خوردنی برای ما و جماعت بهمراه داشت. در همین حین متوجه صفی تقریبا بیست نفره در پشت جانبازان شدم که هر کدام کتابی در دست داشتند و منتظر نوبت تا به آقا هدیه کنند. در بین صف چشمم به برادر مسرتی افتاد که کتاب دین در دستش بود تا تقدیم کند. با دیدن این کتاب به یاد خاطرات شهدای داخل آن افتادم و زحمتی که ایشان برای جمع آوری و تدوینش کشیده بود. خاطراتی که یک پوسته داشت و یک عمق. و چه کسی می داند عمق آن خاطرات و حکایات چیست! مگر در آن حال و هوا شهدا را دیده باشد و همکلامشان شده باشد. لحظه ای در دل آرزو کردم که ای کاش رهبر عزیز این کتاب را بخواند و آنرا ببیند. نفرات تند و تند کتاب ها را به دست مبارک آقا می دادند و با چند کلام کوتاه محترمانه از آنجا کنده می شدند تا نوبت به بقیه برسد و با نماز تلاقی پیدا نکند. هر چند دل آنها پیش رهبرشان جا می ماند و خود می رفتند. با اتمام نفرات، به وقت اذان رسیدیم و این نشان از دقت نظر اطرافیان به نماز اول وقت و نظم برنامه داشت..... 6⃣ 🌺
شب خاطره در حضور مقام معظم رهبری @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 من با تو هستم 0⃣1⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان در ایستگاه راه آهن مشهد، از قطار که پیاده شدیم، سید جمشید نگاهش افتاد به رزمنده هایی که داشتند سوار قطار می شدند. محو تماشای آنها شده بود. ساک هایمان توی دستمان سنگینی می کرد و راننده های تاکسی هم مرتب سؤال می کردند کجا می روید اما سید جمشید هیچ عکس العملی نشان نمیداد. بهش گفتم: «برای چی مانده ای اینجا؟! خب بیا بریم. زودتر بریم که یه جایی پیدا کنیم.» فقط گفت باشه و با دستش اشاره ای داد که یعنی صبر کن. دوباره گفتم: «پس کجایی! حواست کجاست؟! بریم دیگه» گفت: «نه! بذار تا اینها سوار بشن بعد...! " گفتم: «بابا! چند روز دیگه دوباره برمی گردی. فقط دو، سه روزه که ندیدیشون!» یک لحظه نگاهش را به طرفم چرخاند و دوباره به آنها خیره شد و گفت: «ببین! اصلا آدم اینها رو که می بینه لذت میبره. احساس می کنم بچه های خودم هستن.» طوری می گفت بچه هایم که انگار شصت ساله است. بعضی از آنها سنشان از او بیشتر بود. به هر حال ماندیم تا نفر آخرشان که رفت داخل، ما هم راه افتادیم و سوار تاکسی شدیم. در طول مسیر بازهم از بچه هاحرف می زد. می گفت: «بهترین کسی رو که دوست دارم اول امامه و بعد این بچه ها.» با شنیدن این حرف حس حسادتم گل کرد و گفتم: «به به!.. پس حتما من طبقه ی پنجم و ششم هستم دیگه؟!" گفت: «نه! اونها به جای خود، شما هم جایگاه خودت رو داری.» قرار بود سه روز، مشهد بمانیم. همان روز اول، در مسیر برگشت از حرم جلوی مغازه ای ایستاد تا برای برادرهایش لباس بخرد. من هم کنار خیابان منتظرش ماندم. سید جمشید صدایم کرد و گفت: «ببین این پیراهن خوبه؟» صورتم را چرخاندم و نگاهی کردم. همین که گفتم «بله» جیغی کشیدم و ضعف کردم... همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas
@defae_moghadas
🍂 🔻 من با تو هستم ادامه ⏬ عرض خیابان کم بود و تاکسی از روی پایم رد شده بود. وقتی به خود آمدم، دیدم سید جمشید سرش را از پنجره ماشین برده داخل و دارد با راننده جروبحث می کند که: «چرا حواست نیست... کمی دقت کن...حالا خدا رو شکر به خیر گذشت، اگه بدتر از این می شد چی؟!» بعد هم به راننده اجازه داد که برود و خودمان راهی بیمارستان شدیم. پایم به شدت ورم کرده بود. دکتر گفت چیز مهمی نیست، فقط باید یک هفته با آتل بسته شود. یکی از عادت های سید جمشید این بود که زیاد صدقه می داد. معمولا پول خرد در جیبش می گذاشت و هر جا که فقیری میدیدیاصندوق صدقه ای در مسیرمان بود حتما صدقه می داد. اعتقاد داشت که صدقه به تدریج داده شود بهتر است. قبل از این حادثه هم تازه صدقه داده بود. گفت: «بازهم خدا رو شکر. معلوم نبود اگه صدقه نمیدادیم چی می شد؟! اگه ماشین کمی جلوتر می اومد، خیلی بدتر از این می شد... بعد گفت: «با این اوضاع نمیشه برگردیم دزفول. الآن خانواده ات میگن دخترمون رو برد، ناقصش کرد و برگردانده و به جای سه روز، یک هفته مشهد ماندیم. بعدها دخترمان زهرا نیز همین ویژگی را از پدرش آموخت و هرکجا صندوق صدقه یا فقیری میدید، سریع می آمد و از ما پول می گرفت و می داد. بعضی مواقع هم با این کارش جیبمان را خالی می کرد. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas 🍂
🔴 با گفتن اذان، صفوف نماز منظم شد و نماز مغرب در حال خوشی به امامت ایشان به اتمام رسید. بعد از اتمام نماز مغرب، از جای خود بلند شدند و بر روی صندلی نشستند. این عمل مقداری نگران کننده بود که نکند مشکل زانو و یا علت دیگری داشته باشد که البته در این سن چیز غریبی نبود ولی همین مقدار هم برای ایشان جای نگرانی داشت. بعد از تعقیبات و نماز مستحبی، نماز دوم هم خوانده شد و صندلی بر روی سکو قرار گرفت و مراسم با قرائت قرآن توسط یکی از جانبازان و تشویق حضار رسما شروع شد. اسکندر کوتی گزارشگر سابق فوتبال بعنوان مجری برنامه پشت تریبون قرار گرفت و با معرفی خود، توضیح داد که افتخار حضور در جبهه و عملیات ثامن الائمه را هم داشته و..... برنامه دوم، کلیپ زیبایی با صدای حاج صادق آهنگران بود که در وصف عملیات والفجر هشت خوانده شده بود و قبل از اتمام کلیپ، با حضور حاج صادق پشت تریبون اشعاری با همان سبک و سیاق بصورت زنده اجرا و ادامه داده شد. بعد از اتمام این مثنوی دو خاطره هم چاشنی کار شد. یکی نحوه شهادت صادق محمدپور و دیگری خاطره‌ای از فرار حاج صادق از دست بسیجی ها جهت تجدید وضو و.... که با تکه سنگینی از طرف آقا، مجلس با خنده منفجر شد و.... چهره های زیادی خصوصاً نظامی در مجلس به چشم می خوردند که هر کدام به تنهایی ستارگانی بودند که با حضور خورشید چندان به چشم نمی آمدند و فروغی نداشتند. جلسه شب خاطره با نوشته آقای سرهنگی، مسئول دفتر هنر و ادبیات پایداری که بیان خاطرات را دفاع و مرزبانی از مرزهای افتخارات، همانند حراست از مرز جغرافیایی خوانده بود مورد تایید رهبری قرار گرفت و در سخنرانی خود به آن اشاره کرد...... 6⃣ 🌺
🍂 پنجم مهر، سالگرد شکسته شدن حصر آبادان گرامی باد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 در نزدیکی اسارت ✨ مرضیه فیاضی یادم میاد روز حصر آبادان بود. رفتم به شادگان به خانواده سر زدم دیدم روی زمین سرد خوابیدن و وسیله ندارند . به برادرم گفتم برگردیم آبادان چند وسیله زندگی از منزلمان برایشان بیاریم ،تا رسیدیم آبادان دیدیم شهر شلوغ و همه در تلاطم و تلاش هستند. ماشین ها که بار زده بودند تا اسباب خود و مردم را ببرون از شهر ببرند، ولی امکانپذیر نبود همه وسایل خانه را برگردانند، مثل ما که دست خالی رفتیم. به منزل رفتیم که اعلام کردن آبادان محاصره شده. شب را منزل خواهرم در ایستگاه 6 زیر بمباران و بدون امکانات خوابیدیم و صبح راه افتادیم تا بر گردیم شادگان که راه بسته شده بود. ادامه تا لحظاتی دیگر 🔻🔻