eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 صحبت های آقا از روی ساعت حسینیه حدود پنجاه دقیقه بود و در تصور ما چند دقیقه بیشتر نگذشت. محو کلمات و جملاتی که پشت سر هم چیده می شدند و مفاهیم جدیدی درست می کردند شده بودم. معجزه کلام حق را می دیدم و اینکه اگر عمل شوند چقدر می تواند جهان را متحول کند. همانجایی که فرمودند: - یک دانه فیلمِ دفاعِ مقدّس را اینها نشان نمیدهند؛ چرا؟ معلوم میشود که میترسند. میترسند از اینکه این تصویر افشاگر به اطّلاع مردم دنیا برسد و افکار عمومی دنیا را تحت تأثیر قرار بدهد؛ میترسند. پس این سلاحِ کارآمدی است، این امکانِ بزرگی است در اختیار ما؛ چرا از این امکان استفاده نمیکنیم؟ - یک نهضتِ ترجمه‌ی آثارِ مکتوبِ خوب باید راه بیفتد؛ نهضت ترجمه‌ی آثار خوب. خوشبختانه آثار خوبِ مکتوب کم نداریم.  - اگر چنانچه شما امروز به جمع‌آوری و افزودن بر سرمایه‌ی خاطرات جنگ رو نیاورید، دشمن میدان را از شما خواهد گرفت. با اتمام سخنرانی از جا بلند شدند و دستی تکان دادند و از پرده پشت سکو خارج شدند و آخرین نگاه را عاشقانه به چهره اش انداختیم و با شعار "دست خدا بر سر ماست..." او را بدرقه کردیم. اواخر سخنرانی بود که بوی غذای مرغ در حسینه پیچید و گویای انداختن سفره و پذیرایی را میداد. گوشه ای بر سر سفره نشستیم و شروع کردیم. اواسط شام بودیم که با اشاره حاج عباس متوجه حضور بی سرو صدای آقا و مولایمان شدم که او هم در سفره کنار دیوار حاضر شده‌اند و بی تکلف آمده بودند تا شام را در کنار ما صرف کنند. از فرصت دیگری که برای زیارتشان مهیا شده بود در پوست خود نمی گنجیدم و باز محو نگاهش شدیم. سردار قاسمی در کنارش نشسته بود و تند و تند با او صحبت می کرد و مثل همیشه با حرارت نشان میداد. با اشاره یکی از پاسداران به سمت خروجی هدایت شدیم. حرکت بعضی دوستان که برای تبرک مقداری نان یا غذایی می گرفتند برایم جالب بود. ....و با این همه اعتقاد و ایمانی که به آقای خود نشان می دادند......و آن همه تبریکی که برای این توفیق، دوستان ما گفتند... و آن همه حسرتی که اطرافیان برای زیارتش دارند، فهمیدم حکومت بر دلها و ارادت های قلبی را به ایشان و اینکه رسم و راهش بر طریق حق است و بندگى...... و عزتی که از خدایش گرفته است. الـــــلـــــهم احـــفـــــظ قائـــــدنـــــا الامــــــــام خــــــامـــــنـــــه ای 🙌 ................. پایان @defae_moghadas 8⃣ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻من با تو هستم 1⃣1⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان ❣حنا زدنش لو رفت!... تازه از سفر مشهد برگشته بودیم که یک روز، دل درد شدیدی گرفتم. رفتم دکتر گفت حامله ای! وقتی خبر را به مادر شوهرم دادم خیلی خوشحال شد. آنقدر ذوق کرد و هیجان زده شد که باورم نمیشد. شب که خبر باردار شدنم را به سید جمشید دادم، او هم دست کمی از مادرش نداشت. آنقدر اظهار شادمانی کرد که من هم به وجد آمدم. گفت: «چه کیفی داره! توی جبهه باشم و بهم بی سیم بزنن، بگن بچه ات به دنیا اومده. اون وقت سوار ماشین بشم، گازش رو بگیرم و بیام و بچه ام رو ببینم..." چنان با ذوق و شوق تعریف می کرد که مرا هم برد توی عالم خیال و گفتم: «نه! این بچه ی اول مونه تو باید موقع تولد پیشم باشی." گفت: «آخه اینجوری خیلی باحال تره... یه شعف خاصی داره که از جبهه بیام و بچه رو ببینم. دوباره ادامه داد «نه!... اصلا این بچه رو امام رضا به ما داده، باید بریم مشهد، همونجا هم متولد بشه.» گفتم: «نه بابا! اونجا نه مادرم هست نه فامیلی داریم، اصلا نمیشه. حرفش رو هم نزن.... حالا تا اون موقع ببینیم قسمت چیه.» سریع از جا بلند شد و تقویم را برداشت و آمد کنارم نشست. پرسید: دقیقاکی تولد بچه است؟» تاریخی را که دکتر گفته بود پیدا کردیم. حدود یکی، دو هفته قبل از تولد امام رضا (ع) بود. گفت: «پس به کار دیگه... باید همزمان با تولد امام رضا عليه السلام به دنیا بیاد گفتم: «مگه نعوذ بالله تو خدایی یا دکتری! مگه دست خودمونه که تاریخش رو تعیین کنیم؟!» گفت:"نه ولی من این جوری دوست دارم...» بعد هم بحث اسم بچه را پیش کشید و گفت: «اگه پسر بود اسمش رو میذاریم رضا، اگه دختر بود فاطمه، ولی اسم مادر سید، فاطمه بود و گفت که ممکن است مادرم با این نام مخالفت کند به همین خاطر گفت: «اگه دختر بود اسمش رو زهرا میذاریم... زهرای خالی هم نه! حتما صداش میزنیم بی بی زهرا همراه باشید با قسمت بعد👋 @defqe_moghadas 🍂
🍂 🔴 نواهای ماندگار ❣ حاج صادق آهنگران نوحه ماندگار و زیبای ❣لاله خونین من ای تازه جوانم شهید، تازه جوانم ✨✨✨✨ شاید سال 1360 یا اواخر 59 بود که این نوحه بین بچه‌ها به سرعت تکثیر و پخش شد. نوحه یکی از بهترین آثار حاج صادق تا اونموقع بود که دارای اشعاری در وصف شهدا و خونین بال بودن و جوانی شهدا بود و گویی از زبان مادران و خواهران شهدا حکایت داشت. این نوع نوحه ها که بیشتر به شکل شهادتها و داغ ها پرداخته بود با اهداف دفاع مقدس که روحیه حماسی می طلبید و باید نیروهای جنگ را در برابر دشمن تشجیع می کرد، مغایرت داشت. حضرت امام که به تمامی نکات جنگ اشراف داشت و هدایت آنرا عهده دار شده بود توسط یکی از نزدیکان به حاج صادق پیغام دادند که اشعار را حماسی کنند و به اهداف بالاتری از دفاع مقدس بپردازند و همین نقطه عطفی برای تغییر مسیر اشعار بوجود آورد و آثارش در ادامه جنگ بخوبی خودنمایی کرد. 🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تصاویر پربازدید فضای مجازی @defae_moghadas
🍂 تصاویر پربازدید فضای مجازی @defae_moghadas 🍂
🌤☀️ صبح #لبخند توست بخند تا لهجه ی آفتاب☀️ هم عوض شود ... #صبحتون_شهدایی 🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
٧ مهـر ١٣٦٠؛ سالروز شهـادت سرداران و فـرماندهـان ارتش و سپـاه جمهــورى اسـلامى ايـران بر اثـر سانحه سقوط هـواپيماست یادشان سبز و خاطره شان گرامـى...
🍂 🔻 طنز جبهه ... گاهی که جبهه ها راکد بود .. شیطنت بچه ها شروع میشد .. و گاهی هم با خلاقیت همراه بود .. مثلا بچه ها طرح دادند .. عکس شهادتی بگیریم ..که اگر شهید شدیم و نتوانستند بیارنمون پشت جبهه حداقل این عکس برای حجله و خالی نبودن عریضه باشه ... اینم شهید یاسر ....!!!! همه هیچ! فقط اون گوجه سهمیه سنگر که له کردیم و مالیدیم به سر و صورتمون شاهکار خلاقیت بود .. 😂😂 @defae_moghadas 🍂
خستگان راه را آبی دهید بر حضور عشق ماوایی دهید دل پر است از سر غوغای درون بر سر پیمان نو جامی دهید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 محرم در مشهد در سفری که در ماه محرم🏴 با گردان کربلا و به وسیله اتوبوس به حرم رضوی مشرف شدیم، ابتدا در مسیر خدمت خواهر آقا، بی بی فاطمه معصومه سلام الله علیها🕌 در شهر مقدس قم رفتیم . پس از زیارت و عرض ارادت خدمت ایشان، جهت مراسم عزاداری محرم به یکی از حسینیه های قدیمی قم رفتیم و ضمن اجازه از متولیان آنجا مراسم سینه زنی بوشهری به راه انداختیم. آنها هم استقبال کردند و تا پاسی از شب مراسم پرشور سینه‌زنی ادامه داشت و بعد از آن به مشهد مقدس رفتیم. در آنجا هم ضمن زیارت و عرض ارادت خدمت آقا ثامن الحجج علیه السلام، شب ها در مراسم عزاداری که در صحن سقاخانه اسماعیل طلایی برپا می شد و تمامی دستجات عزاداری از همه شهرها در آن صحن و سرای مقدس عزاداری می کردند حاضر شدیم. یک شب به پیشنهاد تعدادی از بچه‌های گروهان نجف اشرف منجمله محمد بهزادی و شهید یوسف سرلک دور هم حلقه زدیم و شروع کردیم به خواندن سر نوحه وای غریبم حسین. دایره ها یکی یکی بیشتر می شد و این برای مردم تازگی داشت. همین طور جمعیت عزادار حسینی اضافه می شدند. بعضی هم که این سبک سینه زنی را ندیده بودند با چشمانی متعجب نگاه می کردند. وقتی این مراسم به اوج رسید که یک نفر که چفیه سبز رنگ بوشهری دور صورتش بسته بود جلو آمد و به لهجه آبادانی گفت:"کا می شه مونوم بخوونوم؟" من هم از اینکه محفل ما به یک نوحه خوان حرفه ای مزین شده بود خوشحال گفتم خواهش می کنم و او هم شروع به خواندن نوحه بوشهری کرد و یک ساعتی خواند و با یک یا حسین مراسم را تمام کرد و همانطور که ناشناس آمد، ناشناس هم رفت. علی اصغر مولوی حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 انفجار در مسجد جوادالائمه 💠 حسین محمدیان ساعت حدود هشت ، هشت و نيم بود. حاج اسماعيل فرجوانی با لباس نظامي و كفش هاي گت كرده ، و با همون محبت و شوخ طبعي، بچه ها را دور خودش جمع كرده و آموزش نظامي را كنار ديوار بخشي از كتاب خانه كه انبار اسلحه هم بود، شروع كرد. كمي آنطرف تر پشت پرده دخترها به بخش خانم ها مراجعه داشتند. من رفتم توي اطاق اسلحه خونه و دو تا صندلي رو چسبوندم به هم و دراز كشيدم. توي فكر بودم كه صداي انفجار و موج بلند شد. دويدم بيرون شيشه و خاك و فرياد بچه ها بلند بود. چشممان چيزي رو نمي ديد. وحشتم گرفته بود. هر طرف كسي افتاده بود. حياط مسجد مملو از شيشه هاي شكسته بود. توپ درست افتاده بود روي سقف روي و ستون ديوار. همان جايي كه بچه ها تعليم مي ديدند. شريف پور رو ديدم ،حاج اسماعيل هم سالم بود.بعضي زخمي ها را گذاشتيم توي ماشين شورلتي كه شريف پور راننده اش بود.بقيه هم توي ماشين هاي ديگه و برديم بيمارستان پارس در آخر آسفالت. همزمان وقتي از مسجد بيرون مي آمديم يكي از خلق عربها سوار موتور شروع به رگبار كلاشينكف هوايي كرد و رفت. بچه هاي مسجد يادشون هست.، بخاطر جلوگيري از اين گرا دادنها، سيم كيلومتر موتور ها را شبها قطع مي كرديم. ياد شهداي مسجد گرامي باد. غفرالله لنا و لهم کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 من با تو هستم 2⃣1⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان آن شب آنقدر بحث بچه ادامه پیدا کرد که خوابم گرفت ولی کار به اینجا هم ختم نشد و از فردای آن روز شروع کرد به مطالعه و تحقیق که چه چیزهایی برای زن باردار مفید است و چه نکاتی را باید رعایت کنیم. مرتب برایم دستورالعمل جدید می آورد؛ مثلا می گفت که باید سیب بخوری. پیامبر(ص) فرموده خوردن سیب بچه را صبور و زیبا می کند و با اینکه می گفت اگر حنا بزنی بچه خوش خلق می شود. این حنا زدن هم برای ما داستانی شده بود. مرتب حنا می خرید و یک روز در میان یا دو، سه روزی یک بار می گفت حنابزن. بهش گفتم: «بابا این چه وضعیه؟! تا کی باید این کار رو انجام بدم... دیگه بسه!" گفت:" نه حناهم بچه رو زیبا می کنه، هم خوش خلق؛ ولی حالا که اعتراض داری از این به بعد هر دو با هم می زنیم.» بار بعد که حنا را آورد، گفتم: «خب حالا دیگه نوبت شماست. باورم نمیشد که واقعا حنا بزند ولی نشست جلویم و گفت بزن. من هم تمام سر و ریشش را حنا زدم. بعد از آن بارها می نشست و همراه من حنا می زد. یک شب که سرش را حنا زدم یکی از دوستانش آمد دم در. سید جمشید تاشنيد هول شد و گفت: «اه.. اه.. حالا چی کار کنم؟!» یک پلاستیک کشیدم روی سرش و چفیه اش را گذاشت روی آن. رفت پشت در و از لای در، سرش را بیرون برد و به دوستش گفت: «بیا بیا داخل دوستش با تعجب پرسید: «چی شده سید؟! سید بهش گفت: «حالا بیا تو !" دوستش آمد داخل خانه. همین که چشمش به پلاستیک و آثار حنای روی سر و صورت سید افتاد دوتایی باهم زدند زیر خنده. این اولین بار بود که حنا زدنش لو می رفت. مادرش هم متوجه شد که او چندمین بار است که حنا می زند. با گلایه به او گفت:" من این همه آرزو داشتم شب حنابندانت رو ببینم ولی هر چه اصرار کردم قبول نکردی.... حالا چی شده که هر بار شیرجه می ری تو حنا؟!" سید جمشید نشست و مفصل با مادرش صحبت کرد و برایش توضیح داد و گفت: «مراسم حنابندان، رسم جالبیه و نوعی شادمانی است، من هم حرفی نداشتم که انجام بدم حتی دوست هم داشتم ولی راستش از نگاه مادران شهدا ترسیدم؛ از اینکه ما رو ببینن و به یاد بچه هاشون بیفتن و دلشون بشکنه یا غصه بخورن.»... همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas 🍂
دزفول - موشک باران @defae_moghadas
🔴 سلام، عصر همراهان عزیز بخیر داستان سید جمشید صفویان، فرزند دزفول را مرور می کردم و فکرم در ایام روزهای جنگ به پرواز آمد و گفتم چیزی بنویسم. همین چند روز پیش بود که تصاویر و کلیپ های رنج آور حمله تروریستی اهواز در فضای مجازی به دستمان رسید. تصاویری که از وحشت بسیار زیاد مردم و پناه بردن به کانالهای آب حکایت داشت. صحنه هایی که با صدای تیراندازی محدودی همه را به تلاطم انداخت و... این صداها و استرس ها فقط از لوله چند اسلحه کلاش بیرون آمده بود و آنچنان کرد. دوستان جبهه رفته می دانند که صدای غرش خمپاره قابل قیاس با صدای کلاش نیست، خصوصا اینکه خمپاره 120 باشد، البته صدا و استرس توپ و یا خمپاره 120 هم در برابر راکت هواپیما قابل مقایسه نیست. حالا حساب موشک های دوربرد جای خود دارد و تا در آن موقعیت قرار نگیریم، نمیدانیم. می خواهم از آن روزهای عجیب و غریب جنگ و تجهیزات جنگی بنویسم، و مقاومت و ایستادگی مردم و رزمندگان در سخت ترین شرایط می خواهم از دزفول یاد کنم......دزفولی که برخلاف مقاومت مصطلح، به تمام معنا مقاومت کرد و ایستاد و خیلی از مردم عادی حتی برای یک روز شهر را ترک نکردند. آنقدر ایستادند که به "الف - دزفول" معروف شدند!