eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺
ان شاالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ممنون از پیامهای خوب و روحیه دهنده تون که همیشه کمک حال ما بوده و هست که چند نمونه رو ارسال کردیم. فصل کربلای۴ که میشه تا مدتی بعد، نمی تونیم ازش دل بکنیم. چه میشه کرد جایی که صحبت از تکلیف باشه، شکست و پیروزیش یکیه البته بعضی دوستان جنگ هم کمی دیر دست به قلم میشن و خاطرات رو ارسال می کنن. وقتی هم می فرستن هر کدومش از زاویه‌ای روایت شده که این پازل تمام نشدنی رو تکمیل می کنه و به ظهور میرسونه خاطره کوتاه برادر دوبری که از همرزمان ما و پیوسته به خاطرات مسلخ عشق هست رو تقدیم حضورتون می کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سکانی گمنام دلنوشته حمید دوبری ✍ این روزها تمام وجودم گاه پیوسته و گاه بریده بریده؛ بی آن که قصد سفر داشته باشم, پر می کشد به دورهایی همیشه نزدیک دور از نظر مکانی به اروند به جزیره مینو به جزیره سهیل به دژ دشمن! دور از نظر زمانی به سی و دو سال پیش به زمستان به دی ماه به کربلای 4 👇
🍂 ✍ خاطرات که زنده می شوند و جان می گیرند از پس غبار زمان و مکان؛ چیزهایی روشن روشن هستند و کاملا پیدا مثل تک تک عزیزانی که در آن همهمه آتش و خون؛ با هم ماهها زندگی کردیم با هم آموزش دیدیم با هم به خط زدیم اما درست آن روز که باید؛ از هم گسستیم و هر کداممان سرنوشتی را پیش رو دید! ............ اما! همه خاطرات همیشه هم گویا و روشن نیست گاهی مبهم است سایه وار یک حقیقت است یا حقیقتی است که گذر زمان؛ سایه وارش کرده است گرچه آشناست گرچه عکسی از خود خود ماجراست! و امروز دلم مدام یکی از آن سایه ها را طلب می کند دوست دارم از او بنویسم؛ اما نمی دانم کیست و به چه نامی باید برای نوشتن؛ صدایش کنم... شاید دلاور گمنام خوب باشد؛ اما رسا نیست شاید قایقرانی بر بال فرشته... نه! شاید ناخدای دریا دل... نه! شاید مثل تمام بسیجیان بی نام نشان؛ این سکّانی دلاور کربلای4 باید گمنام و بی نشان؛ در تاریخ بماند! ضمیر این شعر پر حماسه را؛ نمی شناسم اما؛ سایه وار یک حقیقت ِملموس و زنده است 👇
🍂 ✍ در گیری غواصها مدتی بود که شروع شده بود و خط دشمن کاملا هشیار. کار از منورهایی که با خمپاره و توپ می زدند گذشته بود و هواپیماهای دشمن؛ آسمان را مثل روز روشن کرده بودند و با آن که مه زمستانی بخار اروند؛ با دود آتشباری دشمن آمیخته شده بود؛ اما؛ عمق دید خوبی وجود داشت. فرمان حرکت قایق ها داده شده بود و هر قایقی با سرنشینان منتظر و هیجان زده و مشتاقش؛ طبق مسیری که گفته شده بود؛ نهر محل توقف را به سمت اروند ترک می کرد اما؛ قایق ما به مشکل خورده بود... روشن نمی شد! قدری با کمک سکّانی قایقمان؛ به موتور و شیلنگ بنزین و باک قایق مشغول شدیم... ولی قایق روشن نمی شد. همهمه صدای موتورهای پر گاز؛ آتش باری صدها مسلسل و تیربار و ضدهوایی های مستقر در خط دشمن(چهار لول و دو لول) و صدای انفجارات توپ و خمپاره؛ اضطراب و تشویش را به جان همه ماها که در قایق بودیم سرازیر کرده بود(مبادا جا بمانیم!؟) حسابی کلافه و دست پاچه بودیم. با عجله دست به هر کاری می زدیم و حتی من؛ شروع به پرخاش به سکانی کردم و حس می کردم شاید تعمدی در روشن نشدن قایق هست... سخت عصبی و برافروخته شده بودم و می خواستم که در میان آب پیاده اش کنم (شاید هم این کار را کردم... سایه وار خاطره ها برایم مبهم است) در آن فضای پر دلهره و سکوت پر از عصبانیت و حس سرخوردگی و باختن همه چیز؛ که ثانیه هایش به اندازه یک عمر بر ما می گذشت؛ ناگهان قایقی به سمت ما آمد و با لهجه ی دزفولی شیرینش پرسید: چه شده!؟ اتفاقی افتاده!؟ انگار دنیا را به ما داده باشند؛ با عجله و در دو سه کلمه ماجرا را گفتیم... همانطور که تمام قد ایستاده و سکان قایق در دستش بود با همان زبان محلی خودش گفت: سوار قایق من بشوید؛ من شما را می رسانم! 👇
🍂 ✍ دیگر درنگ جایز نبود... همه سوار شدیم. دور تا دور قایق بچه ها با تجهیزات کامل نشستند و من هم در دماغه قایق و رو به جلو نیم خیز مستقر شدم. سکانی با سرعت به سمت دهانه نهر و اروند شروع به حرکت کرد. به محض ورود به اروند و قصد حرکت از سمت ساحل خودی به سمت بالای اروند؛ متوجه یک صحنه ی عجیب شدیم... چون هواپیماهای دشمن منورهای زیادی زده بودند(شاید عین روز؛ بیش از صد متر دید داشتیم) دیدیم دهها قایق مثل یک تقاطع پر از ماشین؛ گره خورده اند در یکدیگر... و دارند از سر و کول هم بالا می روند. ظاهرا چون مَد بود؛ و آب؛ هم بالا بود و هم وحشی(چون در مد؛ آب دریا رودخانه را پس می زند مخالف حرکت؛ و اروند؛ مواج و بی جهت می شود... رود نمی تواند رو به خلیج فارس راحت سرازیر و حرکت کند) این موجها می رفت در زیر قایق های پر سرعت؛ و چون غرش آتش چهارلول و دولول ها و تیربارها به سمت دهانه نهر بود؛ و مثل یک دیوار و صفحه ی افقی از تیر ضدهوایی و ۱۰۶ و ... درست شده بود؛ سکانی ها ناخواسته و یا خواسته؛ بر می گشتن و قایقها سوار هم می شدند و یا به یکدیگر می خوردند ... گاهی یکی رو به بالای اروند؛ از موج به پایین می افتاد و گاهی؛ یکی؛ روبه پایین رود. یکی رو به دشمن؛ یکی رو به ایران... همه در آن وسط گره خورده بودند بهم و غوغایی برپا شده بود. این صحنه ما را واداشت که اگر قایق ما هم برود آن وسط؛ قطعا گیر خواهد افتاد. به دزفولی به سکانی گفتم چه باید بکنیم!؟ ... اینطور حتما دیر می رسیم به غواصها؛ و همه قتل عام می شوند!؟ او جواب داد: چطوره مستقیم بریم سمت عراق؛ و بعد بریم سمت معبر!؟(کانال از روبرو تقریبا می خورد به جزیره سهیل. قایقهای گردان کربلا باید از سمت ساحل خودمون می رفتند رو به بالای رودخانه؛ تا فکر کنم برسند به یک اسکله پمپ آب؛ بعد از اسکله تغییر جهت می دادند و مستقیم به سمت یک لنج یا کشتی کوچک غرق شده در ساحل عراق می رفتند... معبر قرار بود کنار کشتی شکسته باشد.) 👇
🍂 ✍ این تصمیم می دانید یعنی چی!؟ یعنی مستقیم بروی روبروی تیربارها و ضدهوایی ها؛ و حدود صد تا دویست متر؛ رژه بروی جلوی چشم آنها... آن هم از فاصله ی 70، 80 متری! ناگهان؛ این جوان تصمیمش را گرفت و به سمت گره خوردگی قایقها نرفت. سر قایق را کج کرد و مستقیم رفت سمت خط دشمن و عراقی ها. به خدا قسم؛ چنان گلوله از روبرو می آمد؛ که من هر لحظه یک نگاه به جلو می کردم؛ و یک نگاه به این شیرمرد ... و منتظر بودم هر لحظه تیر کالیبر بالای یک چهارلول به او اصابت بکند و نصف بشود! همانطور که تمام قد ایستاده بود با سرعت تمام به جلو می رفت تا رسید به حدود خورشیدی ها و سیم خاردارهایی که موانع خط دشمن بودند... سر قایق را دوباره کج کرد و رفت رو به بالا... الله اکبر! خدا گواه است صدها و صدها تیر به شکل عمود به مسیر قایق از روی سر ما و لابلای ما رد می شد... صدایی شبیه بارش تگرگ بر سقف ماشین؛ گلوله هایی که بر روی آب کمانه می کردند چه از روبرو و چه حالا که به پهلو بودیم؛ به قایق می خورد و این دلاور؛ مصمم کار خودش را می کرد... فقط گاز می داد! در همین حال؛ یک مرتبه متوجه شد که من؛ نیم خیز ایستاده ام(خدا شاهد است با خودم می گفتم که اگر قرار است او تیر بخورد؛ بگذار من هم بخورم) تمام بچه ها نشسته بودند و سرهایشان تقریبا در یک ردیف بود...داد زد که: بشین کف قایق!... و دوباره داد زد گفتمت بشین کف قایق! ... و ادامه داد؛ باید زنده بمانید تا بتوانید به کمک غواصها بروید. زانوهایم را زدم کف قایق و کوتاه تر شدم. این لحظات برای من یک عمر گذشت... هزار هزار بار؛ دیدم که این جوان نصف شد و یا سر از بدنش جدا... ولی نمی شد... گویی خداوند اراده ی دیگری داشت فراتر از عقل! آنقدر تیرهای رسام را بین خودمان در حال گذر دیدم و با هر خط سرخ؛ در دلم گفتم که این خودش است ... این یکی باید اصابت کند... که انگار؛ هزار بار؛ زخم خوردنش را تجربه کردم و با او؛ مردم و زنده شدم! ناگهان در نور منور ها؛ کشتی شکسته را دیدیم... رفتیم جلوتر و معبر را هم دیدیدم که چند غواص منتظرند و چند تا هم پیکر افتاده دور و بر سیم خاردارها و خورشیدی ها... دیگر جای درنگ نبود. قایق را نمی تونست نزدیکتر ببرد... الله اکبر گفتیم... همه با هم! و پریدیم در آب... آب از سینه ی ماها بالاتر بود؛ لباس و بادگیر و تجهیزات جنگی! ولی مکث جایز نبود... به هر تلاشی بود رسیدیم به عمق کمتر رود و وارد معبر شدیم و.... آن حقیقت سایه وار؛ ما را که رساند؛ برگشت و من نامش را ندانسته؛ یادش را با خودم همراه کردم و آن سر نترس و قلب دریایی و اراده پولادینش؛ بی نام و سایه وار حقیقتی شد برای زنده شدن و زنده ماندن! هنوز؛ آن تصاویر را که با خود مرور می کنم؛ چشمانم پر از اشک و دلم؛ پر از غرور می شود و حسرت! حسرت اینکه کاش؛ نامش را پرسیده بودم! مثل تمام بی نام نشانهای پابرهنه ی عصر خمینی؛ او بی نامی ماندگار بود! 🍂
🔴 همین دو هفته پیش بود که همراه با خانواده های همکاران به برنامه گشت با کشتی در اروند رفتیم. از گمرک (کنار موزه جنگ) خرمشهر که حرکت کردیم همه افراد همراه، شاد بودند و بی خبر از جریاناتی که در اروند گذشته بود. عده‌ای عکس سلفی می گرفتند، عده‌ای می خندیدند و شاد بودند، عده‌ای پای نوازندگان بندری نشسته بودند و کف می زدند و... ولی ما و دو سه نفر از رزمندگان که خبر داشتیم و یا دیده بودیم، حال دیگری داشتیم... درد ما این بود که می دانستیم و دیده بودیم اینجا چه خبر بوده! از همان ابتدا دلهره دیدن نشانه ها را داشتیم.... کشتی غرق شده قدیمی..... دیری فارم، همان تلمبه خانه محل حرکت غواص ها..... نهر جرف، محل حرکت نیروهای رزمی.... نیزار روبروی تلمبه خانه که محل شهادت حاج اسماعیل بود و غواصان همراهش..... اصلاً خود اروند و آب خروشان و گذشتن همرزمان از آن..... همه غرق شادی بودند و ما خیره به نشانه های ماندگار اروند و کربلای ۴ در فرصت های شاد هم نباید بی غم بسر می بردیم، شاید عیب کار در دیدن و شنیدن و دانستن بود. ..... ولی ته ته ته دلمان خوش بود به خوشی نسل های جنگ ندیده که خوشحالند.... که هنوز اروند دارند.... که خرمشهر دارند و سرافرازند......
چه خوب که در این محفل دفاع مقدسی خواهران محترم جانبازان هم حضور دارند. از نقش ایثارگرانه این عزیزان نباید غافل بشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از آرشیو تلویزیون عراق شهدایی که تا پای جان پای سربلندی کشور خود ایستادند @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 6⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• با توقف اتوبوس در جلو رستوران بین راه، به نوبت و دو نفر دو نفر برای خوردن صبحانه پیاده می شدند. آخرین نفر که سوار شد استوار دوباره پیاده شد و پس از چند لحظه با یک نان که چند تکه کباب در آن بود سوار شد و به راه افتادیم. در دستهای کثیف و بعضاً خونی مان دو سه تکه کباب گذاشت و رفت جلوی اتوبوس. مانده بودم با این کباب ها چه کنم. منوچهر که در صندلی جلو بود نگاهی به من کرد و گفت "حرس حرس" استوار گفت "ها، ها، شکو" و به طرف صندلی ما آمد. خیلی دوستانه گفت "شکو خیر" که منوچهر با زبان بدن به او حالی کرد که من نمی توانم گوشت بخورم. استوار خندید و گفت "حسه حسه" رفت و پس از دقایقی با نون زیر کباب که از روغن و آب کباب خیس و نرم شده بود آمد و به منوچهر داد و گفت "اعطه حتی تاُکل" (بهش بده بخوره) در مسیر با منوچهر گرم صحبت و خاطرات دوستان شهیدمان بودیم که متوجه استوار عراقی شدم که بالای سرمان ایستاده بود و نگاه مان می کرد. کمی خودمان را جمع کردیم که لبخندی زد و در صندلی ردیف کناری نشست و به منوچهر گفت "اخوک منوچهر" (این برادرته منوچهر؟) جواب داد بله با لبخند گفت "حسه سنه والنصف اخویی بالاسر ان‌شاءالله ای سیر فرج ترحون الی اهلکم" (الان یک سال و نیم است برادرم در اسارت است. ان شاالله فرجی می شود و می روید کنار خانواده تان) کمی گپ زد و رفت و دوباره مشغول مرور خاطراتمان شدیم. از دستانم بوی تعفن می آمد و خودم بوی نای جراحت را حس می کردم. به منوچهر که گفتم گفت "نگران نباش خوب میشه" دستم بدجور ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. نزدیک غروب در محلی خارج از شهر متوقف شدیم. شخصی کت و شلواری و کراوات بسته بالا آمد و تک تک ما را از نزدیک نظاره کرد و سپس از اتوبوس پیاده شد. استوار عراقی بالا آمد و با صدای بلند گفت "انزلوا" (پیاده شوید). بعد از انتقال قاسمی به پائین از اولین ردیفی که اسرا نشسته بودند یکی یکی پیاده شدیم در کنار اتوبوس صف گرفتیم. من آخرین نفری بودم که پياده می شدم. همه بچه ها در مقابل سربازان عراقی در کنار اتوبوس ایستاده بودند و یک ماشین‌ وانت سرپوشیده دنده عقب به طرف ما تا ابتدای اتوبوس آمد. درب عقب را که باز کردند قسمت عقب با نرده به چهار قسمت، با عرض کمتر از نیم متر قفسه بندی شده بود. قاسمی را به پهلو در یکی از ردیف‌های وسط سوار کردند و هر سه نفر را در یکی از ردیف‌های پارتیشن بندی شده. به سختی در عرضی کم، بین قفسه ها به صورت ایستاده جا شدیم. درب عقب وانت را که بستند فشار هوا را در گوش هایم حس کردم. هیچ دریچه ای برای تبادل هوا وجود نداشت چند لحظه که از حرکت مان گذشت احساس کردم هوا خیلی گرم شد. احساس کمبود اکسیژن نفسم را به شماره انداخته بود. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. نه امکان نشستن داشتیم، نه هیچ حرکتی دیگر. کم کم سرگیجه و حالت تهوع نیز به سراغمان آمد. حدوداً نزدیک به پانزده دقیقه در حرکت بودیم. سعی می کردم تا از يک طرف خودم را به سطح پایین تری برسانم اما امکان پذیر نبود. ناگهان وانت با تکان شدیدی متوقف شد و طولی نکشید تا درب باز شد. با باز شدن درب و استشمام هوای تازه، جان دوباره ای در وجودم دمیده شد. دو نفر سریع قاسمی را از وانت بیرون کشیدند و بروی زمین کفپوش شده با سرامیک قرار دادند و پس از آن یکی یکی ما را پیاده کردند. همه کسانی که در راهرو عریض ورودی استخبارات بغداد حضور داشتند همگی با لباس شخصی و کت و شلوار و کروات بودند. همه ما پیاده شدیم و در کنار دیوار ایستادیم. از وضعیت جسمی ماموران حاضر مشخص بود که همگی انتخاب شده بودند، چرا که از لحاظ ظاهر، همگی درشت و بلند قد بودند. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
در آن عرصه که نه چشم است و نه گوش  نبیند چشم دل جُز روی دلبر  شما را با لقاءالله، پیوست  سر دست است و هر آنی مُیسر  هنیاً لک، که در یک طرفﺔالعین  به طوبی می چمی و آب کوثر  #استاد_شهریار @defae_moghadas 🍂
4_5845768897256490053.mp3
717K
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💠 حاج صادق آهنگران 💠 سروده زیبایی در سالگرد شهدای هویزه ❣ پاسداران رزمنده قهرمان تقدیم به شما 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دلم گرفته از این جمعه‌های تكراری كه بی‌حضورِ تو هر هفته می‌شود جاری چقدر جاده‌ وصلت ترك‌ترك شده ‌است سحابِ رحمتِ حق! كِی دوباره میباری... اللهم عجل لولیک الفرج سلام؛ صبح جمعه‌تون بخیر و مهدوی... دلتون لبریز از شورِ انتظار... دیدن جمعه‌ ظهور نصیب و قسمت تک‌تک‌تون..‌. @defae_moghadas 🍂