﷽
▫️بخش هایی از کتاب ساقیانِحرم▫️
#خاطراتشهیدسیداسماعیلسیرتنیا
((کودکِدستودلباز))
پدر اسماعیل کفاشی داشت؛اما بیشتر به فکر جبهه و جنگ بود تا دوختن کفش!
وقتی اسماعیل کلاس سوم بود پایش را کرده بود در یک کفش تا با پدرش برود به جبهه!
حال و هوای خوشی داشت.تا چشم ما را دور
می دید،وسایل خانه را میداد برای کمک به جبهه!
ماه رمضان بیدارش میکردم برای سحر اما غذا نمیخورد می گفت آن قدر افراد هستند که غذا ندارد!
چندتا پتو برای مهمان خریده و با زحمت فراوان ملحفه گرفته بودم. فردایش وقتی وارد خانه شدم،دیدم اسماعیل ملحفه نصفشان را بیرون آورده و در حال بیرون آوردن ملحفه بقیه است.
با عصبانیت علت کارش را سوال کردم،اسماعیل گفت:میخوام ببرمشان به مسجد و اهدا کنم به جبهه،اینجوری زشته!
مات و مهبوت مانده بودم.هرچه در منزل داشتیم را بدون اجازه می برد و به دیگران کمک میکرد.از یک طرف میخواستم دعوایش کنم؛ از طرفی خصلت گشاده دستی و روحیه انفاقش را دوست داشتم و نمیخواستم جلواش را بگیرم.
گفتم؛پسرم اینها مال مهمان است!
اسماعیل جواب داد؛ اشکال نداره مامان،دوباره میخری!
#خبرگزاری_دفاع_مقدس_استان_گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan
﷽
《ساقیانِحرم》
#خاطراتشهیدسیداسماعیلسیرتنیا
(من قهرمانِجودوام!)
رفته بودیم گشت.یک نفر با هیکل بسیار ورزیده،خلافی مرتکب شده بود. قرار شد دستگیرش کنیم. سید با یکی سریع رفت جلو. آن من مرد کارتی نشان داد که من قهرمان کشتی در مسابقات جهانی روسیه هستم.
سید گفت: خب من هم قهرمان جودو هستم.
(فکر کنم احتمالا آن موقع کمربند زرد داشت یا سبز)
با جسارت بالا، سریع آن مرد را گرفتند و داخل ماشین سوار کردند. مرد حیران شده بود.
داخل ستاد که شدیم به مسئول ما گفت: شما یک تشک بخر؛ من از اینها برات قهرمان کشور تربیت می کنم.
مسئول جواب داد: من توی پول غذای اینها موندم تو میگی تشک بخر؟!
بعدا سید با همان شخص، خیلی رفیق شد!
#خبرگزاری_دفاع_مقدس_استان_گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan
﷽
﴿ساقیانِحرم﴾
#خاطراتشهیدسیداسماعیلسیرتنیا
تو میدانی این نان دست خورده کیست؟
سالهاست هیأت ما در دهه اول محرم بعد از نماز صبح،مجلس روضه برپا می کند و بعد از مجلس هم با چای و نان و پنیر و گردو از عزاداران پذیرایی می شود.
سید هم بچه های خادم را همراهی کرده و در پهن سفره و پذیرایی از عزاداران کمک می کرد و مثل بقیه خادمین وقتی کارش تمام می شد با بچه های خادم صبحانه می خورد.
یک روز صبح دیدم کنار سفره نشسته و جوری که خیلی به چشم نیاید،اضافه نان و پنیر و گردوی خرد شده ته مانده عزاداران را برای صبحانه خودش جمع می کند.
گفتم:سیدجان! ما جدا گانه برای خادمین سفارش نان گرم دادیم.پنیر و گردو هم به اندازه کافی کنار گذاشتیم،اینهارا ول کن!
سید همانطور که داشت پنیر و گردو های اضافه را در یک ظرف جمع می کرد،گفت:شما همه آنهایی که پای این سفره می نشینند را می شناسی؟
چه کسی می داند چه افرادی این صبح ها می آیندو پای این روضه می نشینند؟!..
همانطور که کنار سفره نشسته بود یکی از ظرف های نیمه خورده و تکه نانی را بالا آورد و سمت من گرفت و گفت:می دانی ممکن است این غذا دست خورده چه کسی باشد؟!
#در_راه_فتح_قله_ایم
#دفاع_مقدس
#خبرگزاری_دفاع_مقدس_استان_گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan
خبرگزاری دفاع مقدس استان گیلان
﴿ساقیانِحَرم﴾
#خاطراتشهیدسیداسماعیلسیرتنیا
بجای همه تهمت زننده ها خجالت کشیدم
برای اولین بار می خواستیم برای شهدای مسجدمان یادواره بگیریم. برای کمک گرفتن سراغ سید رفتم و او هم با لبخندی دلنشین قول داد هر چه از دستش بر میآید دریغ نکند.
از صبح رفتیم دنبال کار تا غروب،حتی وقت نشد ناهار بخوریم. نماز مغرب و عشاء مان را در مسجد خواندیم و گوشه مسجد پاهایم را دراز کرده و چشمانم را بستم.سید صدایم زد: داداش! آقا!خوابیدی؟ نمیخوای شامی چیزی به ما بدی؟
جیب هایم را گشتم و تمام پولم را مقابل سید گرفتم و گفتم؛ سید جان همه پول من همینقدره، شام مهمان خودتیم!
سید قاه قاه زد زیر خنده و پولش را از جیب بیرون آورد. نصف پول من بود!
همانطور که خنده کنان غرغر میکرد از مسجد بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یک نان و یک بسته چیپس برگشت!مقداری از آن را بین نان گذاشت و شروع به خوردن کرد و من هم به تقلید از سید مشغول خوردن شدم!
فردا جلسه یادواره بود و همه از مشکل بودجه می گفتند. نوبت رسید به سید، گفت: آقا من پیشنهاد می کنم بعد مراسم به شرکت کنندگان شام بدیم!
چشمانم از تعجب گرد شده بود. همین دیشب از بی پولی مجبور شده بودیم به جای شام، نان و چیپس بخوریم و حالا سید می خواست به چند صد نفر شام بدهد!!
وقتی با مخالفت من مواجه شد،خیلی خونسرد لبخندی زد و گفت: توکل کنیم به خدا ان شاءالله پولش هم تهیه می شه!
کمکم وسایل یادواره جور شد و برای پذیرایی شام هم بانی پیدا کردیم. حتی سید خودش یک کیسه برنج مرغوب محلی آورد و نذر کرد برای شام یادواره شهدا.
روز قبل از مراسم هم چند دست لباس بسیجی و پوتین تهیه کرد و به جوانان خادم یاواره شهدا هدیه داد.
شب قبل از مراسم، خسته تر از همیشه داخل مسجد بودیم.دیگر هیچ پولی نداشتیم حتی به اندازه یک چیپس! برای شام فقط توانستیم یک عدد نان بخریم و دو نفری بخوریم.
سید همان جا کفشهایش را به عنوان بالش زیر سر گذاشت و تنها پس از چند دقیقه به خواب رفت. چشمان خسته ام به صورتش خیره شده بود.
همینطور که آرام آرام خواب به سراغم می آمد، یاد حرفهایی افتادم که بعضی ها پشت سر سید می زدند و می گفتند سید از راه برگزاری مراسم ارتزاق می کند.
وقتی به زحمت هایی که در این چند روزه کشیده بود فکر می کردم؛ وقتی به پول هایی که از جیب شخصی خودش برای این مراسم شهدا خرج کرده بود می اندیشیدم؛ وقتی به صورت خسته سید و شکمی که با نان خالی سیر شده و کفشهایی که به جای بالش زیر سرش گذاشته و خوابیده بود نگاه می کردم، به جای همه آن تهمت زننده ها خجالت کشیدم و شرمنده شدم!
#در_راه_فتح_قله_ایم
#دفاع_مقدس
#خبرگزاری_دفاع_مقدس_استان_گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan
﷽
﴿ساقیانِحرم﴾
#خاطراتشهیدسیداسماعیلسیرتنیا
((جشن تکلیف))
ماه رمضانِ آن سال دخترم به سن تکلیف رسیده بود.یک روز سید اسماعیل گفت: میخواهم یک جشن تکلیف برای بچه ها در مدرسه بگیرم که به یاد ماندنی باشد.
گفتم:برایت خیلی هزینه میشود،چطور است در خانه مختصر یک جشن بگیریم؟
گفت:نگران نباش،میخواهم با این کار این بچه،احساس افتخار و غرور کند.
افطاری را آماده کردیم.نان،آش،پنیر و سبزی.همه دانش آموزان و معلمان را دعوت کردیم،بعد تلاوت قرآن،خودش صحبت کرد و بعد سفره گذاشتیم.بعد افطار به همه بچها هدیه داد و آخر برنامه از همه معلم ها،با اهدای چادرمشکی تقدیر کرد.
کارش به همینجا ختم نشد!همان شب یک کیک گرفت و آمد خانه.یک جشن هم در خانه گرفتیم.
آقا سید اسماعیل میخواست جشن تکلیف دخترم برایش به یاد ماندنی باشد.دوست داشت دل همه را شاد کند.
بعدا از او پرسیدم:داداش!پول برنامه را از کجا تهیه کردی؟
گفت:یکجا آشنا داشتم،چند قواره چادری قسطی گرفتم،ماه به ماه قسطش را میدم!》
#خبرگزاری_دفاع_مقدس_استان_گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan