eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
207 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
• دعا ڪنید شهید باشیم نہ اینڪه فقط شهید شویم اصلا شهید نباشیم شهید نمے شویم . . .🖐🏼 «شهید ‌محمد‌رضا دهقان»🌿 ↷ °•| @Defenderp
پرید اونکه بالش کمی زینبی بود🕊 خوشا دختری که دلش زینبی بود🦋 نذار چادر از سر بیفته ، رها شه 🍃 بذار آخرش با شهادت تموم شه @Defenderp
شبتون شهیدا؁🍒✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 بهش گفتند : می‌خوای‌ بری‌ مدافعِ خانم‌ حضرت‌ زینب‌س'بشی ؟! گفت : من‌ کی‌ هستم‌ که‌ مدافع‌ خانم‌ بشم ! من‌ میرم‌ که‌ خانم‌ ، مدافع‌ ما‌ بشه💚.. 🌱 @Defenderp
💡 • . ‌ همـه در آخـرالزمـان بـه خطا مـی‌افتند و جـــدا جـــدا مـی‌شوند،💔 جز آن گروهـی کـه بـر جـدم حضرت سیدالشهداء گریـه مـی‌کنند✨ •• {؏} @Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°シ 🕊 بنا نبود ڪہ عاشقے ڪنی محل ندهے زِ ڪم محلي ِمعشوق زار باید زد..💔😞 🖇 💔 🥀 ➣@Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°シ 🕊 کاش قسمت میشد تو راه کربلا پِلی میکردم : قدم قدم با یک عَلَم ..🏴! 🖇 💔 ➣@Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۷ ویدا :خب آوا جان این دختر عمه ی من آیناز هستن و۲۰ سالشه ،به دختری سبزه وچادری اشاره میکند .وحالا فهمیدم اسمش آیناز هست . بعد هم به ی دختر زیبا که یا یک لبخند کوچک چال گونه اش نمایان میشود .اشاره میکند میگوید :ایشون سارا دختر عمه ی بنده .۱۸سالشه ،ودر اخر زهرا سادات دختر عمو ۱۹سالش ‌. بچه ها با خوش رویی تمام با من سلام میکنند و میگویند :از آشنایی با شما خوش وقتیم آوا جان . من:همچین . حدود یک ساعت از آمدنم به خونهی خاله فیروزه (مامان ویدا)میگذره با آیناز ،سارا،زهرا حسابی صمیمی شدم . از وقتی که شروع به حرف زدن کردیم سارا یک ریز از داداش ویدا حرف میزنه . سارا:ویدا گفتی پسر دایی کجاست ؟ ویدا:طرف مردا دیگه سارا:اینطرف نمیان ؟ ویدا:چرا وقتی طرف خانم ها خلوت بشه میاد . ویدا در گوشم اروم میگوید :شاید برات تعجب آور باشه که چرا سارا یک ریز از داداشم حرف میزنه جالبه بدونی که عاشق برادر بنده می باشد . خنده ام میگیرد در گوشش میگویم :پس بگو چرا از داداشت حرف میزنه . ** بعد از شام مهمونا کمی استراحت کردن کم کم رفتم هنوز نتونستم برادر ویدا را ببینم . همه ی مهمان ها رفتن فقط من ماندم سارا ،پدر ومادر سارا امروز صبح بخاطر شغل کاری شان مجبور شدن برن شیراز و سارا هم ماند خونه ی خاله فیروزه ،وامشب هم اینجا می ماند . با سارا در حال جارو کردن حال بویم که پدر ویدا با پسری امد داخل . پسره فکر کنم داداش ویدا باشد . با دیدن ما سرش را پایین انداخت . ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۸ من:سلام عمو حسین ،وسلام ارومی هم به اون پسره کردم . همیشه به پدر ویدا عمو حسین میگفتم چون توی این دوسالی که در رفت امد بودیم خیلی صمیمی شدیم . سارا:سلام دایی ،سلام پسر دای عمو حسین: سلام دایی جون برادر ویدا :سلام دختر عمه . نمیدونم چرا داداش ویدا برام یکم آشناست انگار جایی دیدمش . توی فکر بودم که ویدا بلند گفت :علی داداش بیا کمکم که ظرفارو ببریم بیرون برای شستن . الان فهمیدم که اسم داداش ویدا علی هست . نگاهی به سارا انداختم یه لبخند روی لبش بود به جایی خیره شده بود ‌. برام جای سوال بود چطور پسری که کانادا درست میخونه این ظاهری باشه .از خودم یه پسر کانادایی ساخته بودم . از تصورم خنده ام میگیرد . جارو زدن حال تمام میشود وبعد از جمع کردن جارو به سمت مبل میروم روی آن میشینم میرم توی فکر که کجا داداش ویدا رو دیدم . با صدای ویدا از فکر خیال بیرون می آیم . ویدا:آوا میگم چطوره امشب ااینجا بمونی سه تایی . هیچ وقت نمیتونستم جایی به غیر از خانه واتاق خودم بخوابم . بخاطر همین روبه ویدا گفتم :نه عزیزم باید برم خونه اگه دیر تر از این موقع شب برم خونه آرمان دیگه ...خودت میدونی مامان که شیفته بابا هم که تا ساعت ۱۲ فکر کنم مطب باشه . ویدا :ولی میموندی بهتر بود عزیزم . من :نه دیگه انشا الله فردا هم دیگرو میبینیم . ویدا :هر جور راحتی . نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۱۱ را نشان میدهد ،از روی مبل بلند میشوم وبه طرف اتاق ویدا میروم چادرم راا برمیدارم وبا چادر رنگی عوض میکنم بعد از عوض کردن چادر . میروم بیرون واز عمو حسین ،خاله فیروزه ،ویدا ....خداحافظی میکنم . به سمت خانه راه می افتم .در را باز میکنم داخل میشوم لامپ های خانه خاموش است فکر کنم آرمان خوابه .ارام در را باز میکنم که مبادا ارمان بیدار شود ادامه دارد.......🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۹ پاورچین پاورچین از پله ها بالا میروم میخواهم که بروم به اتاقم آرمان از داخل اتاقش صدایم میزد :آوا خانم یلحظه تشریف بیارید . به عقب برمی گردم ودستیگیره ی در را باز میکنم . من:سلام داداش آرمان :سلام میشه بگی تا الان کجا بودی . یادم می آید که به آرمان درباره‌ی مهمانی امشب نگفته ام ارام به پیشانی ام میزنم میگویم :وای مامان بهت نگفت؟،خونه ی ویدا اینا مهمونی بود برای برگشتن داداش از کانادا ارمان که خیالش راحت میشود میگوید :خب برو دیگه که مزاحممی میخندم میگویم : داداش مطمئنی که میخواهی طلبه بشی ؟ ارمان ژستی به خود میگیرد میگوید :بله خواهر گرام . ارام زیر لب میگویم :خدایا بی نوبت شفا بده . میخواهم بروم که ارمان میگوید :شنیدم چی گفتی . میخندم میروم به سمت اتاقم کیف وچادرم را یه گوشه ی اتاق می اندازم خودم هم روی تخت ولو میشوم واز خستگی خوابم می برد . **** آرمان :آوا پاشو که من دارم میرم تا ۱۰ دقیقه دیگه نیایی رفتم ها . زود از خواب بلند میشوم آرمان همیشه وقتی میگه ۱۰دقیقه دیگه میرم یعنی میرم دوسه بار همین کا را با هم کرد رفت منم پیاده مسیر دانشگاه را رفتم . ولی تا نصفه چون ماشین آرمان نمایان میشود شیشه ماشین را پایین می آورد میگوید :حیف که غیرتم اجازه نمیده . یکبار هم با هاش لج کردم گفتم سوار نمیشم پیاده میرم پیاده رفتم ولی با ماشین پشته سرم میومد . صبح ها اجازه ندارم با ماشین خودم به دانشگاه بروم آرمان میگوید :شاید کسی نداشته باشد . بخاطر همین اخلاق هایش هست که عاشقشم . از همین اتاقم بلند میگویم :باشه الان میام . لباس هایم را میپوشم و کوله ام را برمیدارم به پایین میروم آرمان یه ساندویچ پنیر میدهد دستم میگوید:اینو تو ماشین بخور صبحونت ،بریم که دیرم شده . من:باشه . * با آرمان سوار ماشین میشویم به سمت دانشگاه راه می افتیم ،ارمان دستش را به سمت ظبط ماشین میبرد یک مداحی میگذارد این مداحی را خیلی دوست دارد . رفیق شیشی بچگیمی ارباب والا تموم زندگیمی ارباب لذت خوبه بندگمی ارباب حالا تازه می فهمم اقا کی مثه سایه پشته منه حالا تازه میفهمه دلم داره واسه حسین میزنه جونم حسین دوو درمونم حسین . ادامه دارد......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
3 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ❤️
لطفا نظراتتون دࢪ موࢪد رمان بدید♥️ https://eitaa.com/hadidsaz
-6رو‌دیگہ‌ایران‌نباشیم‌صلـــــوات🖤!
«💚🖇» 『 🥀』 یٰادِتٰان‌خ‌ـٰاطِرِه‌ا؎‌نیسِت‌ کِہ‌اَز‌دِݪ‌بِرَوَد . .ッ🌱 نَقشِ‌شِن‌نیسِت‌کِہ‌اَز‌بٰاوَر‌ سٰا‌ح‌ِ‌ـݪ‌بِرَوَد••🚶🏻‍♂ @Defenderp
🌸 ﷽💚 "مَنْ کَفَرَ فَعَلَیْهِ کُفْرُهُ" هرکس کافر شود کفرش به ضرر خود اوستـ...🌱 •° [🌷سوره الروم| ۴۴] @Defenderp
¦→💛🌿 • بدون‌ِ‌چشم‌‌داشتوتوقع‌محبّت‌کنید، بارانے‌از‌؏ـشق‌باشید..؛ ڪہ‌بارش‌ِآن‌دلهاۍِغمگین‌را‌شاد‌مے‌گرداندꔷ͜ꔷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱 💛 @Defenderp
روسـرم‌سـٰایھ‌ی‌علمت ؛ روزیـم‌ازساقےحرمٺ عشـق‌توافتخـٰارم♥"! همه‌ی‌اعتـبارم🖐🏼🖇 . . . 🌱' @Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |♥️✨| .پسراول‌گفت: مادر،اجازه‌هست‌‌برم‌جبہہ؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌و؛والفجـرمقدماتےشہیدشد': ⟦ •🧔🏻• پسردوم‌گفت: مادر،داداش‌ڪہ‌رفت‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌وعملیات‌خیبرشہید‌شد': ⟦ •🧔🏻• همسرش‌گفت‌: حاج‌خانوم‌بچہ‌هارفتند،ماهم‌بریم‌ تفنگ‌بچہ‌هاروےزمین‌نمونہ . . رفت‌وعملیات‌والفجر۸شہیدشد': ⟦ •🧔🏻• مادربہ‌خداگفت:☝️🏽 همہ‌دنیام‌روقبول‌ڪردے، خودم‌روهم‌قبول‌ڪن... رفت‌ودرحج‌🕋خونین‌شہید‌شد🥀 ⟦ (:'🧕 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Defenderp
⊰|•🌸•| ⊱ 🌪 خوبـــــ بـود.‌..🕯 دختـــــرها بـهـ جــاے پوشیدن « مـانتـــوے تنگـــــ »⏳ ڪمے هــم بــہ فڪــر « قبــــــــر تنگــــ » بودند...!!!↬‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌊 @Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا