eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
200 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
• . بازهم‌زائرتان‌نیستم‌ازدورسلام✋💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اۍروشنۍبخشِ‌دلم،توآفتابۍ ڪِۍمۍشودبۍپرده‌بردنیابتابۍ؟!🙃💔 این‌‌کانال‌وقف‌امام‌زمانه‌! پست‌هاشم‌‌محشرهههه‌😌♥️ راستی‌کپی‌از‌مطالب‌هم‌حلاله!😍 ♡--->کلیپ‌مهدویت📺 ♡--->پادکست🎧 ♡--->مداحی🎶 ♡--->تلنگرانه❗ ♡--->عکس‌نوشته📸 ♡--->شهیدانه🕊 و..... بااین‌کانال‌میشی 😇 پس از کانال امام‌زمان'عج' حمایت کنید!😃 منتظرتون‌هستیم!🙃 https://eitaa.com/joinchat/2621702255C118ff6e0b8 صلوات بفرست مؤمن!😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عشق گمنام پارت ۷۲ صدای خنده ی علی اومد ، با آقا رضا معلوم بود خیلی رفیق شدن . داشتم نگاهشون میکردم ،هنوز متوجه حضور من نشده بودم . علی : اق رضا ممنون امروز خیلی خوب بود . رضا: فردا هم اگه دوست داشتی بیا . علی :باید به بابا بگم . آقا رضا کمی اینطرف رو نگاه کرد . اقا رضا:عه آوا خانم اینجایید؟ بعد رو کرد به علی گفت : خب من دیگه برم . یاعلی مدد علی : خداحافظ آقا رضا که رفت علی بدون اینکه نگاهی به اندازد از در خروجی حسینه رفت بیرون .منم پشت سرش راه افتادم . قفل ماشین رو زدم . سوار شدم . علی یکمی براش فکر کنم سخت بود ولی بازش کرد ،دوست داشتم کمکش کنم ولی غرورم اجازه نمیداد . وقتی که سوار شد ، ماشین رو روشن کردم . تصمیم گرفتم که برم پیش آقا حسین ،اسمه شهید گمنامی که خودم براش انتخاب کردم . ورفیق شهیدم . علی :کجا میری؟ خواستم کمی اذیتش کنم گفتم :آقا حسین . علی یکم حالت تعجب به خودش گرفت گفت :حسین دیگه کیه؟ من:رفیقم . علی :منو پیاده کن میخوام خودم برم من:چرا پیادت کنم؟ تو هم بیا بریم پیش رفیقم ببین چقدر بهت آرامش میده . علی حالت خشنی به خودش گرفت گفت: همیشه میری پیش این رفیقت ،؟ من: تقریبا ، وقتایی که دلم میگیره ، تنها کسیه که کمکم میکنه آروم بشم . علی نفس های عصبی میکشد میگوید: فکر کنم خوشحالی که حافظه مو از دست دادم . نگاهی بهش میکنم میگویم: نه اصلا خوشحال نیستم . چرا این حرف رو میزنی ؟ چیزی نگفت . ولی فکر کنم کلافه شد . به من چه کلافه شد . بعد از چند دقیقه رسیدیم گلزار شهدا از ماشین پیاده شدم منتظر اومدم که علی هم پیاده بشه اما نشد . رفتم طرفش در ماشین رو باز کردم گفتم : علی اقا لطفا پیاده بشین . علی با حالتی گفت: من همینجا میمونم تا شما برگردین . من:علی میخوام بیایی همرام .الان غروبه من میترسم ‌. علی یه نگاهی کرد بهم گفت: حسین آقا هست چرا میترسی؟ من: خب کسی مثل تو که نمیشه هواسش به من باشه. ادامه دارد ........🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp