🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به بچه ها گفتم .
_ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ...
سَرها همه به طرف من چرخید .
_ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم .
یعنی نمی دونستم چه جوری بگم !
بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت.
= بگو ای دختر ! بگو و ........
تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت.
+گوش کن ببین چی میگه...
=چشـــم قربان .
گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش.
خنده ای کردم و گفتم .
_ خب بزارید بگم ...
بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم.
به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم...
دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ...
ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه !
اون روز توی خواب و بیداری بودم که .........
کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم .
همه توی شُک بودن !
بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت .
= خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟!
احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها !
آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت.
× والا نمیدونم !
من نمیگم که باور نکردم ، نه !
ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ، شاید به خیالش اومده !
مژده که سکوت کرده بود ، لب زد .
+ حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه !
به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه !
بزارید به مرتضی هم بگم .
همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم .
اما باز هم جواب نداد ...
خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده !
من فقط میخواستم ازش تشکر کنم!
نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود .
مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش !
افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم .
بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد .
صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید...
× الو .
سلام مروا جان خوبی دخترم ؟!
_ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟
× مهتابم عزیزم ، مامان آنالی .
چشمام گرد شد !
خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده!
یعنی...
یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟
نه نه امکان نداره...
سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم.
_ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟
شرمنده نشناختم .
×ممنون دخترم
میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟
دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود .
من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست !
میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟
با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم .
هین بلندی کشیدم و گفتم.
_خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده !
حتما دلیلی داشته !
من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم .
دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم.
× درسته ، ممنون عزیزم .
کاری نداری ؟!
_ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ...
× چشم ، خداحافظ .
بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم .
یعنی کجا میتونست رفته باشه !
در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد .
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هراسون بلند شدم .
_ چی شده بهار ؟!
دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت.
= ه...هوو...هوف .
از اونجا تا اینجا دویدم ...
آ...خ...د...دلم.
از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم.
بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن.
= ببین مروا جون .
ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده !
آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ...
بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم.
خندش که تموم شد ، ادامه داد.
= خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه .
هوووف ، نفس کم آوردم دختر.
با عصبانیت گفتم.
_ بیخود کرده پسره نکبت !
بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم !
ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم.
= کجا میری تو ؟!
_ پیش آقا آرادتون !
= آرادمون ؟!
_آره.
وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده...
=چطوری؟
_با معامله.
=معامله؟
چی داری میگی مروا؟
_میام بهت میگم بهار.
مژده و آیه کجا رفتن؟
بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت.
= رفتن چادر اون یکی پیش راحیل .
من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها !
زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی !
_باشه.
موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم.
ادامه دارد...
.🌹🌿.^^
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لُبِ کلام 🗣
چندتا نوجوان با هدف تبلیغ اسلام کانال زدن و فعالیت میکنن
خودشون تولید محتوا دارن ‼️
آموزش کارهاشون هم میتونین ازشون بگیرید
آموزش رایگان نقاشی هم به شروطی میذارن 👩🎨
خودکشی نمیکنم چون
بهترین ها تبلیغ نیاز ندارن 😌
@Rrahill
📛#تلنگرانه 🌱
💻لپ تاپم رو روشن کردم و افتادم
تو کوچه پس کوچه های اينترنت...🙂
چند تا کوچه رو که دور زدم، يهو ديدم
آژير آنتی ويروس به صدا دراومد ؛😕 فهميدم ويروس گرفته .
سريع ويروس رو از بين بردم تا به سيستمم، آسيبی نرسونه ...😊
کارم که تموم شد به حال خودم خنديدم.
"البته از اون خنده ها "خنده ی تلخ من
از گريه غم انگيز تر است"!😔
با خودم گفتم: کاش اينقدر که هوای
لپ تاپت رو داری، هوای خودتم داشتی😓
کاش وقتی گناه ميکردی و آژير دلت
داد ميزد که: خطر.. خطر..!!😔
دلم
به حال خودم
سوخت...!!😓
تازه فهميدم خــــــــيلی وقته گناهها،
آنتی ويروس دلم رو هم خفه کردند😞
#نمیدونم_چی_بگم
اما خوش به حال اونايی که آنتی ويروس
دلشون اورجيناله و هر روز با وصل شدن
به #خدا آپديتش ميکنن ...
خوش به حال اونايی که هر شب
رفتاراشون رو مرور می کنن واگر گناهی
ناخواسته وارد دلشون شده با آنتی ويروس
#استغفار نابودش ميکنن ؛
|يه آنتی ويروس خريدم به نام " استغفار "|
❤️از ته دل گفتم:
"اسـتغـفرالله ربـي و اتـوب الیه
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة ✨
#فاطمیه
چہ کردهایمکههمہ شهر
بوےگناهمیدهد
همایمان هاےتقلبےما!⛓••
ماندندرایندنیا...
نیامدنپسرفاطمه...💔••
وتکرار روزمانباگناهوگناهوگناه
براستیباخودچهہ کردهایم🍂؟!••
چرا اینگونہ شدهایم؟!
••فقطظاهر...🚶🏾♂!
مهدےفاطمہ چادرےوبسیجےو...
••نمیخواهد...🚗••
مهدےفاطمہ یـــارمیخواهد...یــار🖐🏻
•• یـــارےازجنسسیدعلۍ🙂••
مایــارنیستیم...
••#سربــاریم...سربــار💔🖐🏻•
#فاطمیه