دلیکهدردوجهانجزتوهیچیارشنیست
گرشتویارنباشیجهانبهکارشنیست :)
¦→☀️•••
•
⭐️این حجاب
⭐️ضمانت امنیــــت من است.
خواهـر خوبم
معنےآزادی رو درست متوجه نشدی🙃
آزادی یعنی:
مطمئن باشےاسیر نـــ👀ـگاه ناپـاکان نیستے☺️
ادعا نمیکنیم،ثابت میکنیم بهترین هستیم
•
☀️¦← #چادرانه
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
🌱نــــــــــوروز در راه 🚶است!
و هــمه با تمام یقین، باورش ڪردهایم
باور ڪرده ایــم باید روزگار را از نــــو
شـــروع ڪنیــم!
جامههایمان نو میشود غبار از چهرهی
خانه هایـــمان تڪانده می شـود! اثاثِ
اضافی و از ڪار افـــتاده از رده خارج
می شــــود و...
اما باز هم همه باهم دلِ وامانده مان را
از خاطر بُــــرده ایم یادمان رفته آنقـدر
غُــــبار ڪینه و منیّت و حـسادت و ....
روی دلهایـــــــــمان نشسـته ڪه اشڪ
چشـممان خشڪ شده است!!
آنقدر نــمازهایمان تُـند و بی روح تمام
میشود ڪه رنگ آرامـش از چـهرهمان
پـــریده است آنقــدر غـــرق نـــــوروز
شدهایم ڪه↶↶
یادمان رفته «رجـب» ماهِ دل تڪانیِ
اهلِ دل زودتــر از نــوروز، دربِ خانه
هایــمان را خـــواهد زد!
👌ڪمی دورِ خودمان چرخ بزنیم و
فڪر ڪنیم برای اسـتقبال از نـوروزِ
دلهـ♡ــایمان آماده ایـــــم؟؟!
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۹
نان تست بر میدارم ،تند تند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. از آشپزخانه بیرون میآیم و با قدمهای بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستادهای و دکمههای پیراهن سفید رنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت میایستم و نان را سمت دهانت میآورم..
_ بخور بخور!
لبخند میزنی و یک گاز بزرگ از صبحانهی سرسریات میزنی.
_ هووووم! مربا!!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند. تلاش میکند تا بایستد. زور میزند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش میشود. کمی بلند میشود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین میافتد! هر دو میخندیم!
حرصش میگیرد،جیغ میکشد و یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمهها را رها میکنی ،خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری. نگاهتان در هم گره میخورد. چشمهای پسرمان با تو مو نمیزند…محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبهروی پنجرهی فولادش شفای بیماریات را تقدیم زندگی مان کرد…لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم. صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانهات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند. اخم غلیظ و با نمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری:
_ موش شدیا!! ..
با پشت دست لپهای آویزان و نرم محمد رضا را لمس میکنم:
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد
_ نخیرم موش شده!!
سرت را پایین میآوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هام هام هااااام….بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزند.
لثههای صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریز و تیز از لثههای فک پایینش بیرون زده. آنقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼