eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
207 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۲۷ قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت می‌کردم. علی‌اصغر کوچولو به خاطر مدرسه‌اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از اینکه بخواهم به خانه‌تان تماس بگیرم وحالت را بپرسم خجالت می‌کشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند. چنگالم را در ظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می‌خورم. فاطمه به پهلوام میزند - آروم بابا! همش مال توعه! ادای مسخره‌ای در می‌آورم و با دهان پر جواب میدهم. - دکتر! دیرشده! میخوام برم حرم! - وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! - نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند! - بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم: - اتفاقا این اقا شیطون پدر سوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی. - وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! - من می‌خوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم. - باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن . پیاده نریا تو تاریکی! سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می‌آیم. درکمد را باز می‌کنم، لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می‌پوشم. روسری‌ام را لبنانی می‌بندم و چادرم را سرمیکنم. فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم. - مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالی‌که با دستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید: - ایشششش! تو زائری یا فوضول؟ زبانم را بیرون می‌آورم: - جفتش شلمان خانوم آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم. از داخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه‌ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی‌بیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مدار بسته می‌افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی‌دارم. آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدم‌های بلند سمتش میروم… - سلام خانوم!شبتون بخیر… - سلام عزیزم بفرمایید - یه ماشین تا حرم میخواستم. - برای رفت و برگشت باهم؟ - نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل‌های چیده شده کنار هم بنشینم… در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. هوای نیمه سرد و ابری و منی که بانفس عطر خوش فضا را می‌بلعم. سرخم میکنم و از پنجره به راننده میگویم - ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره را بالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم. نمیدانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم. هوای ابری و تیره خبر از بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه…بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پر نور رضا ع میدوزم. دست راستم را اینبار نه روی سینه بلکه بالا می‌آورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه‌ام را امضا کردی. من فدای دست حیدری‌ات! چقدر حیاط خلوت است…گویی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستاده‌ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و در آخر این دلتنگی است که چهره‌ام را خیس میکند. یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم…آرام آرام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده‌ام دست خالی برنگردم. یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تا برگردم! فقط مخصوص من…! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد می‌نشینم…قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترها از سرما پف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته‌اند….تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاهم جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح می‌نوشم. صورتم را روبه اسمان میگیرم و چشم‌هایم را میبندم.یک لحظه در ذهنم چندبیت میپیچد.. - آمده ام… آمدم ای شاه پناهم بده! خط امانی ز گناهم بده… نمی‌دانم این اشک‌ها از درماندگی است یا دلتنگی…اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم می‌سوزد! یک قطره روی صورتم میچکد و در فاصله چند ثانیه یکی دیگر…فاصله‌ها کم و کم تر میشود و می‌بارد رئفت از اسمان بهشت هشتم لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یاد تو و التماس دعای تو…زمزمه میکنم: - اَلَیسَ اللهَ بِکافَ عَبدِه و …. که دستی روی شانه‌ام قرار میگیرد و صدای مردانه‌ای در گوشم می‌پیچد: _ و یَخوفونَک بِاالذَین مِن دونهِ… ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃