🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتپنجاهوهشــت
بغضم گرفته بود ولی حالا وقتش نبود
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے
دیره پاشو
لبخندے از روے
رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ وآروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت :فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم.
نگاهموݧ بهم گره خورد دیگہ طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد
بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـݧ ایـݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود
سرمو بلند کردم علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدوسرشو تکوݧ داد
ماماݧ اینا پاییـݧ بودݧ
روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم
اومد کنارم خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستیم
سرمو گذاشتم رو پاش
علے ؟
جاݧ علے؟
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء
خوشحالم کہ همسرم همنفسم مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم همنفسم خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم
علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره؟اصلا اوݧ دنیا هم
حرفشو قطع کردم سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم:برمیگردے دیگہ؟
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ
اشکام سرازیر شد دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم
سرمو گرفت پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شا اللہ
اشکام رو پاک کرد و گفت:فقط یادت باشہ خانم مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره بگم پشیموݧ شدم بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ...
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو روی سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم
دستشو محکم گرفتہ بودم از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشون داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم
علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه ! به اصرار خودت !...
#دختران_زهرایی
@Defenderp
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتپنجاهونــہ
آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ
همہ چشم ها سمت مـݧ بود همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده
بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم
روپاهام بند نبودم کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد همہ ے نگاه ها سمت مـا بود
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم وقلبم بہ تپش افتاد
چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد
هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلاݧ سوار ماشیـݧ شد
کاسہ ے آب دستم بود علے براے خداحافظےاومد جلو
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد
لبخندے زد و گفت :اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش
بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے؟
کار داشتم کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد
چیزے نگفتم
دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت :دوست دارم اسماء خانم
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت
با هر سختے کہ بود صداش کردم
علے
بہ سرعت برگشت.جان علے؟
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام
چند دیقہ سکوت کرد و گفت:باشہ عزیزم
کاسہ رو دادم دستش بہ سرعت چادرمشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم
زهرا هم با ما اومد
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم
نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم:علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کردو گفت :مگہ نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم:ݧ شبیہ علے مـݧ بودے
بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت :ایـݧ دیگہ چرا آوردے؟؟؟
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے
سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟
یکمے فکر کردو گفت:بہ ماه نگاه کـݧ
سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم
علےوتند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بے بلا
بقیہ راه بہ سکوت گذشت
بالاخره وقت خداحافظے بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کردݧ و رفتـݧ داخل ماشیـݧ
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے برگردیا مـݧ منتظرم
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
دلم ریخت
دستشو گرفتم:علے ،جوݧ اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت :چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جاݧ مـݧ برم؟
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم :برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم عقب عقب رفت دستشو گذاشتم رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم
مـݧ هم زیر لب گفتم:مـݧ بیشتر
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد
با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم
"در رفتن جان از بدن، گویند هرنوعی سخن
من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود"
وارد فرودگاه شد در پشت سرش بستہ شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد
سعے کردم خودمو کنترل کنم کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـݧ کاسہ هم ازدستم افتاد و شکست
بغضم ترکید و اشکهام جارے شد زهراو اردلاݧ بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شدݧ و اومدݧ سمتم
اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے دادمیزد
خوبے؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــݧ و سوار ماشیـنم کردݧ
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم
اومدنے با علے اومده بودم حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلاݧ و زهرا باهام حرف میزدݧ جواب نمیدادم
تا اسم کهف اومد سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلاݧ؟
هیچے میگم میخواے بریم کهف؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم ....
#دختران_زهرایی
@Defenderp
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتشصتوسـہ
مریم همراه با محسنے در حالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن
باتعجب بلند شدم و نگاهشون کردم مریم سریع پرید تو بغلم و گفت:تولدت مبارک اسماء جونم
آخ امروز تولدم بود و مـن کاملا فراموش کرده بودم یک لحظہ یاد علے افتادم اولیـن سال تولدم بود و علے پیشم نبود اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم
لبخند تلخے زدم و تشکر کردم
خنده رو لبهاے مریم ماسید
محسنے اومد جلو سریع گفت :سلام آبجے علے بہ مـن زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چون خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم
مات و مبهوت نگاهشون میکردم
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے
مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت:چتہ تو آدم ندیدے؟دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے
خندیدم و گفتم خوب آخہ شوکہ شدم خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ واقعا نمیدونم چے باید بگم
چیزے نمیخواد بگے بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ
روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع۲۲سالگیم نگاه گردم از نبودن علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟
کیکو میمالید رو صورتم؟در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره فقط لطفا منم توش باشم اذیتم میکردو نمیزاشت شمع و فوت کنم؟آهے کشیدم و بغضمو قورت داد
زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــن باش مـن منتظرشم"
شمع و فوت کردم و کیکو بریدم
مریم مث ایـن بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پاییـن میپرید
محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشون نکنم
مریم اومد کنارم نشست:خووووب حالا دیگہ نوبت کادوهاست
إ وا مریم جان همیـنم کافے بود کادو دیگہ چرا
وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها چشماتو ببند
حالا باز کـن یہ ادکلـن تو جعبہ کہ با پاپیون قرمز تزئیـن شده بود
گونشو بوسیدم گفتم واااااے مرسے مریم جان
محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت:ببخشید دیگہ آبجے مـن بلد نیستم کادو بگیرم سلیقہ ے مریم خانومہ امیدوارم خوشتوݧ بیاد
کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقا قشنگ بود
از محسنے تشکر کردم کیک و خوردیم و آماده ے رفتـن شدیم از جام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم:بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتوݧ قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتون
از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم
اصلا دلم نمیخواست بازش کنم
توراه مریم زد بہ بازومو گفت:نمیخواے بازش کنے ندید پدید؟
ابروهامو بہ نشونہ ے ن دادم بالا و گفتم:ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید.:نه بابا اسماء جدیہ
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟
هر چے صب گفتم :واقعیت بود
خوب؟؟میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟؟
محسنے و چیکار کنیم؟
نمیدونم وایسا
رو کردم بہ محسنے و گفتم :آقاے محسنے خیلے ممنون بابت امروز واقعا خوشحالم کردید شما دیگہ تشیف ببرید ما خودموݧ میریم
پسر چشم و دل پاکے بود ولے اونقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الان مظلوم شده بود
سرشو آورد بالا و گفت:
نه خواهش میکنم وظیفم بود ماشیـن هست میرسونمتون
ن دیگہ مزاحمتون نمیشیم
ن چہ مزاحمتے مسیرمہ خودم هم باهاتون کار دارم
آخہ مـن با مریم کار دارم
آهاݧ خوب ایرادے نداره مـن اینجا ها کار دارم شما کارتون تموم شد بہ مـن زنگ بزنید بیام
بعد هم ازمون دور شد
بہ نیمکتے کہ نزدیکمون بود اشاره کردم مریم بیا بریم اونجا بشینیم
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟
إم ...إم چطورے بگم؟؟میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ
مـن وحید و دوست دارم
خندیدم و گفتم: منظورت محسنے دیگہ؟
خب پس مبارکہ
آره اما یہ مشکلے هست ایـن وسط
چہ مشکلے؟
خوانوادم
چطور ؟اونا مخالفـن؟؟
نه اونا بہ نظر مـن احترام میزارݧ اما...
اما چے؟؟؟
اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ از بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و سامان مال همـن اما ن مـن سامانو میخوام ن اون منو روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد
اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت ایـن حرفایے کہ زدے و بهش بگید
نمیشہ
میشہ تو بہ خدا توکل کـن
اووم اسماء یہ چیز دیگہ ام هست
دیگہ چے؟
بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟؟ن ظاهرمون شبیہ همہ نه اعتقاداتموݧ اون خیلے اعتقاداتش قویہ
مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟؟خیلیم خوبے
مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـن چے بگم
هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اوݧ بنده خدا زنگ بزنم بیاد
زنگ بزن!...
#دختران_زهرایی
@Defenderp
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتشصتوپنـج
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ.
احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشق تر از منو علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود.بہ قول علے خدا عشق مارو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء ما اوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے تو از حورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد اخم کردناشم دوست داشتم واے کہ چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم :ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم چند وقتے کہ نبود خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودمحالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ شروع کردم بہ درس خوندݧ و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم تو ایـݧ مدت چند بار زنگ زد یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم از دانشگاه برگشتم خونہ بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم خستگے رو تو تمام تنم احساس میکردبا شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش در مرز حلب..یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم اما نمیشد کہ نمیشد قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت با هموݧ لباس هاے نظامیش و بکشم ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدمیک روز بہ اومدنش مونده بود اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶روز پیش بود تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنماتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برمخریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدموقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزمفضاے اتاقو بوے گل یاس برداشتہ بود پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شدو عطر گلهارو بیشتر تو فضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میدهلبخند عمیقے روے لبام نشست ساعت ۱۰بود و دیدار آخر مـݧ ماه و آخریـݧ شب نبودݧ علےروبروے پنجره نشستم هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم.باوخودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگمباروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابمتو فکر فرداو اومدݧ علے و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم بردنزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم فقط اسم علے رو میبردمبابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم یدفعہ بہ خودم اومدم ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بودماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم صداے اذاݧ تو خونہ پخش شدبلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟حتما علےگوشے و سریع جواب دادم....
#دختران_زهرایی
@Defenderp
از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟
یادتہ قول دادے برگردے؟؟
یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
من بدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟
چطورے طاقت بیارم؟؟
علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشومـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم چرا سرت شکستہ؟؟
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟
دستاتو کے ازم گرفت؟؟
علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردےعلے رفتے ؟؟
رفتے پیش خانوم زینب؟؟
نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم بگو ما طاقت دورے از همو نداریم
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راهیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و
#دختران_زهرایی
@Defenderp
ببرن میبینی علے اومدن ببرنت الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم علے وقت خداحافظیہ بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم...
قرارمان به برگشتنت بود...به دوباره دیدنت...اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای...بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت.
.یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدمولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.حضورش و همیشہ احساس میکنم....خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
من عاشق لبخندهایت بودم وحالاباخنده های زخمیات دل میبری ازمن عاشق ترینم! من کجاوحضرت زینب؟!حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن!
نویسنده: خانم علے آبادے
#پایان🙂💔
#دختران_زهرایی
@Defenderp
🌸⃟☀️¬دخترا بابایی اند "شهید مدافع حرم جواد محمدی به روایت خانواده نویسنده:بهزاد دانشگر
_______💕___________
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻•••
#دختران_زهرایی
@Defenderp
صبح بخیر 💖🍫
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
روزتون پر از اتفاقات زیبا🎁
#دختران_زهرایی 💕
12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_ ما خوبیامون هم
خریدار نداشت...💔
ولی شما
بدی یامونو هم پسندیدی:)
#دختران_زهرایی
#کار خودمون