eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
191 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• کمی جا به جا شدم و روی دست چپم خوابیدم . اینقدر فکرم درگیر حرف های علیرضا شده بود که خوابم نمی برد . سر شب هم با هزار تا بهونه شام نخوردم و برای خوابیدن اومدم اتاقم . تنها چیزی که میتونست از این آشفتگی ذهنی نجاتم بده ، حرف زدن با خدا بود . قرآن کوچیکم رو از روی میز برداشتم و هدفون رو ، روشن کردم . بعد از بیست دقیقه قرآن خوندن چشمام کم کم گرم شد و هدفون رو خاموش کردم . پتو رو تا آخر بالا کشیدم و زیرش خزیدم . با شنیدن صداهای داد بابا ، کمی تکون خوردم . آخه پدر من سر صبحی گرگ رو تو خواب دیدی اینقدر داد میزنی ! بین خواب و بیداری بودم که با یادآوری اینکه بابا چند روزی رو قرار بود برای کارش بره سمنان خواب از سرم پرید و سریع از روی تخت خواب بلند شدم . به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، ساعت پنج صبح بود و من حتی برای نماز هم بیدار نشده بودم . دوباره صداهای داد از پایین به گوشم رسید. با ترس از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم . با دیدن مامان و بابا و کاوه ای که لباس هاش خونی شده هراسون به سمتشون دویدم . با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد رو به مامان گفتم : - مامان چی شده ! کسی فوت کرده ؟! چرا کاوه لباسش خونیه ‌؟! قطرات اشک پشت سر هم از چشمای مامان پایین می اومدن . به سمت بابا رفتم و با گریه گفتم : - بابا تو یه چیزی بگو ! برای بی بی اتفاقی افتاده ! نگاهی بهم انداخت توی چشماش اضطراب موج میزد و دستاش هم میلرزید. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 • @Defenderp