eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
207 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...❣... حسرت خیلی ها: کاش بین الحرمینت رو بیشتر دیده بودم💔 حسرت خیلی های دیگه: کاش بین الحرمینت رو یکبار هم که شده دیده بودم💔💔 ❤️ @Defenderp
باز هم روز من و عرض ادب محضر یار باسلامی برکت یافته روز و شب مان أَلسلامُ عَلی مَن طَهَّره الجلیل سلام بر آن کسی که رب جلیل او را مطهر گردانید... ارض.ارادت.ارباب✋🏻 @Defenderp
بھ وقت ࢪمان
رمان عشق گمنام پارت۴ در پنجره را میبندم ،پنجره ی اتاقم به خانه ویدا اینا باز میشود ودقیقا هم روبه روی پنجره ی اتاق ویدا ،هروز یا بیشتر اوقات باهم اینجوری حرف میزنم ، یکبار از ساعت ۱۰شب تا ۲ شب همینجوری حرف زدیم شوخی کردیم . دیگر خوابم نمی آید ،پس آماده میشوم میروم پایین مامان را میبینم که در حال سالاد درست کردن است ،نزدیکش میروم یک پره کاهو برمیدارم شروع میکنم به خوردن . همینجوری که میخورم به مامان میگویم :مامان امشب داداش ویدا از کانادا میاد ویدا هم گفت برم الان هم میخوام برم چیزی برای داداشش بخرم که دست خالی نرم ،زشته دست خالی برم برای بار اول که میبینمش . مامان یه گوجه رو برمیدارد که خورد کند میگوید:آره مامانش به منم زنگ زد گفت ..... منم گفتم امشبم شیفتم شاید آوا بیاد ازش خیلی عذر خواهی کردم. برای نرفتنم . خوبه تو برو راست میگی دست خالی زشته یه چیز شیک به درد بخور بخر . یک پره کاهو دیگر هم بر میدارم میگویم :باشه ،پس من دیگه برم که دیر نشه ،کاری ،خریدی داشتی بهم زنگ بزن . مامان از روی صندلی میز بلند میشود به طرف ظرفشویی میرود میگوید:باش مواظب خودت باش خداحافظی میکنم به سمت پارکینگ میروم . ماشین را روشن میکنم به طرف پاساژ بزرگ تهران میرانم .بالاخره بعد از یک ساعت توی ترافیک به مقصدم میرسم . در ماشین را قفل میکنم به سمت پاشار حرکت میکنم ،مغازه هارو یکی پس از دیگری رد میکنم ،تا، یک مغازه ی ساعت فروشی چشمم را میگیرد . وارد میشوم به ساعت ها ی براق نقره ای نگاه میکنم .ویک ساعت مردانه شیک نظرم را جلب میکند بند های دو طرفش مشکی وساعتش نقره ای طوسی است بسیار زیبا ست .فکر کنم برای یه پسره کانادایی خوب باشد . از فروشنده قیمتش را میپرسم که جواب میدهد :انتخاب خوبی کردین خانم ،قیمت این ساعت ..... می آید که قیمت را بگوید کسی وارد میشود سلام میکند فروشنده هم جوابش را میدهد یک پسره بسیجی به گمنانم . سرش پایین است وزمین را نگاه میکند به سمت ساعت های ویترین میرود ودست روی یکی از ساعت ها میگذارد ساعت را نگاه میکنم همه ساعتیس که من انتخاب کرده ام برای داداش ویدا ،فروشنده میگوید:این ساعت راخانم انتخاب مردن اگر نپسندیدن شما برش دارید فروشنده رو به من میکند میگوید :خانم شما الان ساعت رو میخواهین ؟ جواب میدهم :بله اگه لطف کنین قیمت رو بگین . پسره رو به فروشنده میکند میگوید :از این ساعت دیگر ندارید . فروشنده:از پسر جان همین یکی برام مونده . پسره :خیلی ممنون واز مغازه خارج میشود .پسره از لحظه ای که وارد مغازه شد سرش پایین بود نمیدونم چطوری ساعت به این شیکی رو دید .سرش رو هم از پایین به بالا اصلا نیاورد . فروشنده :خانم این ساعت ۷۹۰هزار تومن هست میخواهیدش ؟ من:بله همینو میخوام فقط اگه میشه در یک جعبه ی شیک بزاریدش که میخوام هدیه بدمش . فروشنده :چشم حتما . ادامه دارد .......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۵ ** از مغازه خارج میشوم نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۵:۳۰را نشان میدهد هنوز کمی وقت دارم ،پس گشت کوهاتی در پاساژ میزنم . وارد یک مغازه میشوم وتمام مانتو هایش را نگاه میکنم ، تا ی مانتو چشمم را میگیرد مانتویی طوسی با راه راه های مشکی استین هایی مچی ساده است ما شیک همین را برمیدارم به سمت فروشنده ای که پشت میز نشسته با گوشی اش ور میرود میروم . من:ببخشید اقا میشه این مانتو رو برای من حساب کنید . فروشنده :بله حتما کارت بانکی ام را ژچطرفش میگیرم . کارت را از دستم میگیرد بعد از چند دقیقه میپرسد :رمزتون؟ جواب میدهم :۳۱۳۱ رسید را میکشد طرف من میگیرد . بعد از خرید مانتو از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف جایی که ماشین را پارک کرده ام میروم .قفل ماشین را باز میکنم سوار میشوم .میخواهم سوئچ را در جایش بچرخانم که گوشی ام زنگ میخورد نگاهی به صفحه می اندازم ویدا است تماس را وصل میکنم :الو سلام ویدا خانم ویدا:سلام چرا دیر کردی؟ من:بابا هنوز ساعته ۶هسته ها ویدا:،من منظورم این بود که نماز خونهی ما باشی . من:دیگه مزاحم میشدم عزیزم الان بیرونم میرم خونه لباسام رو عوض میکنم میام ویدا:مزاحم چیه ،باشه فقط ساعت۷ اینجا باشی من:چشم کاری نداری ویدا: نه عشقم من :یاعلی تماس را قطع میکنم ماشین را روشن میکنم وبه سمت خانه میرانم بعد از نیم ساعت به خانه میرسم سریع در حیاط را باز میکنم داخل میشوم . من:سلام مامان که روی مبل نشسته بودو داشت تلویزیون نگاه میکردم گفت:سلام عزیزم من:مامان من دیگه اماده بشم برم که به ویدا قول دادم ساعت ۷اونجا باشم من :باش ،آوا چی خریدی ؟ من :یه ساعت شیک مامان :خوبه سریع از پله ها بالا میروم ادامه دارد .......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۶ در اتاقم رو باز میکنم داخل میشوم .چادرم را از سرم در می آورم ومانتویی رو که خریدم را میپوشم روسری هم رنگ مانتو ام را پیدا میکنم سرم میکنم وبعد هم چادرم را برمیدارم واز پله پایین میروم روبه به مامان میکنم میگویم :هب مامان من دیگه رفتم . مامان میگوید :مواظب خوودت باش من :چشم میام داخل حیاط که یادم می آید ساعتی رو که خریدم از اتاق نیوردمش سریع دوباره وارد. میشوم وبه داخل اتاق میروم ساعت رو برمیدارم به خیاط میروم انقدر سریع رفتم برگشتم که مامان ندیدتم ،چادرم که روی تاب گوشه ی حیاط گذاشته ام برمیدارم وسرم میکنم به سمت در حیاط میروم . در را پشت سرم میبیندم به سوی خانه ی. ویدا اینا راه می افتم وقتی که میرسم آیفون را میزنم ،در با صدای تیکی باز میشود داخل میشوم بعضی از زن ها در حیاط مشغول غذا درست کردن هستن . سلام میکنم وبه داخل خانه میروم وقتی وارد میشوم ویدا را درحال شستن ظرف میبینم به سمتش میروم سلام میکنم . ویدا نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازد میگوید :دقیقا ساعت ۷ آفرین من:کم نمک بریز همین کارارو کردی که ترشیدی . ویدا :اووو برو بابا من هنوز ۱۹ سالمه چی میگی تو . با ویدا درحال کلکل کردن بودیم ، زن هایی که بیرون بودند اومدن داخل خانه وروی مبل ها نشستن ،باهم حرف میزدن . ویدا :آوا بیا بریم تو اتاق من که دختر عمو عمه هام هستن ،اونجا دارن حرف میزنن بریم که فقط جای منو تو خالیه . من :بریم با ویدا به اتاقش میرویم داخل میشویم سه تا دختر همسن سال های خودمان در حال حرف زدن بودن که وارد شدن ما دست از حرف زدن برداشتن . ویدا :خب بچه ها ایشون آوا دوست صمیمی من وهمسایه هستن . بعد هم ویدا رو به من میکند میگوید :خب آوا جان ..... ادامه دارد ....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
3 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ❤️
مے ڴفٺ: +مےدونے یڪے اَز خۅݕیاے نَماز اَۅݪ وقٺ چیہ!؟ -چیہ!؟ +اینہ ڪہ اوݩ ݪحظہ مےدونے امام زَمانٺم داره مےخونہ...:)♥️ @Defenderp
~🕊 🌴✨ به‌تغذیه‌اش‌خیلۍ‌اهمیت‌میداد، میگفت: مومن‌بایدبدن‌سالم‌داشته‌باشه.. یکۍ‌از‌چیزهایۍ‌‌که‌ترک‌کرد، نوشابه‌بود! توۍِاردوهاۍ‌جهادۍ‌یاهرجایۍ‌که‌ نوشابه‌همراه‌غذا‌بود،نوشابه‌اش‌رو‌ به‌مزایده‌میگذاشت‌و‌میفروخت..! معمولا‌از‌پنجاه‌تاشروع‌میشد.. یادمه‌یکباریکۍ‌از‌رفقاپونصد‌تا‌خرید! البته‌‌هرکسۍصلوات‌بیشتر‌ۍمیفرستاد نوشابه‌اش‌مال‌او‌بود..(: ♥️🕊 . 🌻🕊 @Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️◽️◽️◽️🖤 مثلا تو قبول کردی...😭 درد فراق را به کدامین مطب برم‌؟ رفعِ غم حبیب‌ .... که کار طبیب‌ نیست ..💔 @Defenderp
..!🍃 سنگینیِ‌بـارِگناهان‌ خسته‌ام‌ڪرده..😔💔 مادرانـه‌دستم‌رابگیـر وبه‌دستانِ‌مھـدی‌ات‌بسپار!🌿 @Defenderp
بھ وقت تبادل
• دعا ڪنید شهید باشیم نہ اینڪه فقط شهید شویم اصلا شهید نباشیم شهید نمے شویم . . .🖐🏼 «شهید ‌محمد‌رضا دهقان»🌿 ↷ °•| @Defenderp
پرید اونکه بالش کمی زینبی بود🕊 خوشا دختری که دلش زینبی بود🦋 نذار چادر از سر بیفته ، رها شه 🍃 بذار آخرش با شهادت تموم شه @Defenderp
شبتون شهیدا؁🍒✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 بهش گفتند : می‌خوای‌ بری‌ مدافعِ خانم‌ حضرت‌ زینب‌س'بشی ؟! گفت : من‌ کی‌ هستم‌ که‌ مدافع‌ خانم‌ بشم ! من‌ میرم‌ که‌ خانم‌ ، مدافع‌ ما‌ بشه💚.. 🌱 @Defenderp
💡 • . ‌ همـه در آخـرالزمـان بـه خطا مـی‌افتند و جـــدا جـــدا مـی‌شوند،💔 جز آن گروهـی کـه بـر جـدم حضرت سیدالشهداء گریـه مـی‌کنند✨ •• {؏} @Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°シ 🕊 بنا نبود ڪہ عاشقے ڪنی محل ندهے زِ ڪم محلي ِمعشوق زار باید زد..💔😞 🖇 💔 🥀 ➣@Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°シ 🕊 کاش قسمت میشد تو راه کربلا پِلی میکردم : قدم قدم با یک عَلَم ..🏴! 🖇 💔 ➣@Defenderp
بہ وقت ࢪمان
رمان عشق گمنام پارت ۷ ویدا :خب آوا جان این دختر عمه ی من آیناز هستن و۲۰ سالشه ،به دختری سبزه وچادری اشاره میکند .وحالا فهمیدم اسمش آیناز هست . بعد هم به ی دختر زیبا که یا یک لبخند کوچک چال گونه اش نمایان میشود .اشاره میکند میگوید :ایشون سارا دختر عمه ی بنده .۱۸سالشه ،ودر اخر زهرا سادات دختر عمو ۱۹سالش ‌. بچه ها با خوش رویی تمام با من سلام میکنند و میگویند :از آشنایی با شما خوش وقتیم آوا جان . من:همچین . حدود یک ساعت از آمدنم به خونهی خاله فیروزه (مامان ویدا)میگذره با آیناز ،سارا،زهرا حسابی صمیمی شدم . از وقتی که شروع به حرف زدن کردیم سارا یک ریز از داداش ویدا حرف میزنه . سارا:ویدا گفتی پسر دایی کجاست ؟ ویدا:طرف مردا دیگه سارا:اینطرف نمیان ؟ ویدا:چرا وقتی طرف خانم ها خلوت بشه میاد . ویدا در گوشم اروم میگوید :شاید برات تعجب آور باشه که چرا سارا یک ریز از داداشم حرف میزنه جالبه بدونی که عاشق برادر بنده می باشد . خنده ام میگیرد در گوشش میگویم :پس بگو چرا از داداشت حرف میزنه . ** بعد از شام مهمونا کمی استراحت کردن کم کم رفتم هنوز نتونستم برادر ویدا را ببینم . همه ی مهمان ها رفتن فقط من ماندم سارا ،پدر ومادر سارا امروز صبح بخاطر شغل کاری شان مجبور شدن برن شیراز و سارا هم ماند خونه ی خاله فیروزه ،وامشب هم اینجا می ماند . با سارا در حال جارو کردن حال بویم که پدر ویدا با پسری امد داخل . پسره فکر کنم داداش ویدا باشد . با دیدن ما سرش را پایین انداخت . ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۸ من:سلام عمو حسین ،وسلام ارومی هم به اون پسره کردم . همیشه به پدر ویدا عمو حسین میگفتم چون توی این دوسالی که در رفت امد بودیم خیلی صمیمی شدیم . سارا:سلام دایی ،سلام پسر دای عمو حسین: سلام دایی جون برادر ویدا :سلام دختر عمه . نمیدونم چرا داداش ویدا برام یکم آشناست انگار جایی دیدمش . توی فکر بودم که ویدا بلند گفت :علی داداش بیا کمکم که ظرفارو ببریم بیرون برای شستن . الان فهمیدم که اسم داداش ویدا علی هست . نگاهی به سارا انداختم یه لبخند روی لبش بود به جایی خیره شده بود ‌. برام جای سوال بود چطور پسری که کانادا درست میخونه این ظاهری باشه .از خودم یه پسر کانادایی ساخته بودم . از تصورم خنده ام میگیرد . جارو زدن حال تمام میشود وبعد از جمع کردن جارو به سمت مبل میروم روی آن میشینم میرم توی فکر که کجا داداش ویدا رو دیدم . با صدای ویدا از فکر خیال بیرون می آیم . ویدا:آوا میگم چطوره امشب ااینجا بمونی سه تایی . هیچ وقت نمیتونستم جایی به غیر از خانه واتاق خودم بخوابم . بخاطر همین روبه ویدا گفتم :نه عزیزم باید برم خونه اگه دیر تر از این موقع شب برم خونه آرمان دیگه ...خودت میدونی مامان که شیفته بابا هم که تا ساعت ۱۲ فکر کنم مطب باشه . ویدا :ولی میموندی بهتر بود عزیزم . من :نه دیگه انشا الله فردا هم دیگرو میبینیم . ویدا :هر جور راحتی . نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۱۱ را نشان میدهد ،از روی مبل بلند میشوم وبه طرف اتاق ویدا میروم چادرم راا برمیدارم وبا چادر رنگی عوض میکنم بعد از عوض کردن چادر . میروم بیرون واز عمو حسین ،خاله فیروزه ،ویدا ....خداحافظی میکنم . به سمت خانه راه می افتم .در را باز میکنم داخل میشوم لامپ های خانه خاموش است فکر کنم آرمان خوابه .ارام در را باز میکنم که مبادا ارمان بیدار شود ادامه دارد.......🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۹ پاورچین پاورچین از پله ها بالا میروم میخواهم که بروم به اتاقم آرمان از داخل اتاقش صدایم میزد :آوا خانم یلحظه تشریف بیارید . به عقب برمی گردم ودستیگیره ی در را باز میکنم . من:سلام داداش آرمان :سلام میشه بگی تا الان کجا بودی . یادم می آید که به آرمان درباره‌ی مهمانی امشب نگفته ام ارام به پیشانی ام میزنم میگویم :وای مامان بهت نگفت؟،خونه ی ویدا اینا مهمونی بود برای برگشتن داداش از کانادا ارمان که خیالش راحت میشود میگوید :خب برو دیگه که مزاحممی میخندم میگویم : داداش مطمئنی که میخواهی طلبه بشی ؟ ارمان ژستی به خود میگیرد میگوید :بله خواهر گرام . ارام زیر لب میگویم :خدایا بی نوبت شفا بده . میخواهم بروم که ارمان میگوید :شنیدم چی گفتی . میخندم میروم به سمت اتاقم کیف وچادرم را یه گوشه ی اتاق می اندازم خودم هم روی تخت ولو میشوم واز خستگی خوابم می برد . **** آرمان :آوا پاشو که من دارم میرم تا ۱۰ دقیقه دیگه نیایی رفتم ها . زود از خواب بلند میشوم آرمان همیشه وقتی میگه ۱۰دقیقه دیگه میرم یعنی میرم دوسه بار همین کا را با هم کرد رفت منم پیاده مسیر دانشگاه را رفتم . ولی تا نصفه چون ماشین آرمان نمایان میشود شیشه ماشین را پایین می آورد میگوید :حیف که غیرتم اجازه نمیده . یکبار هم با هاش لج کردم گفتم سوار نمیشم پیاده میرم پیاده رفتم ولی با ماشین پشته سرم میومد . صبح ها اجازه ندارم با ماشین خودم به دانشگاه بروم آرمان میگوید :شاید کسی نداشته باشد . بخاطر همین اخلاق هایش هست که عاشقشم . از همین اتاقم بلند میگویم :باشه الان میام . لباس هایم را میپوشم و کوله ام را برمیدارم به پایین میروم آرمان یه ساندویچ پنیر میدهد دستم میگوید:اینو تو ماشین بخور صبحونت ،بریم که دیرم شده . من:باشه . * با آرمان سوار ماشین میشویم به سمت دانشگاه راه می افتیم ،ارمان دستش را به سمت ظبط ماشین میبرد یک مداحی میگذارد این مداحی را خیلی دوست دارد . رفیق شیشی بچگیمی ارباب والا تموم زندگیمی ارباب لذت خوبه بندگمی ارباب حالا تازه می فهمم اقا کی مثه سایه پشته منه حالا تازه میفهمه دلم داره واسه حسین میزنه جونم حسین دوو درمونم حسین . ادامه دارد......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp