eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سی_و_هفتم تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد
💠✨ چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم وحدود یک هفته از شدت بیماری نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روی تختم لم داده بودم و مشغول عوض کردن شبکه های تلویزیون بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کردم، امیلی پشت در بود! گفت : _ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست. + سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه. _ الان بهتری؟ + بله. خوبم. به داخل خانه ام نگاه کرد و گفت : _ اگه دوست داشته باشی میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم. اصلا هم دوست نداشتم! با چهره ای مردد گفتم : + اما خونه ی من یکم بهم ریخته ست. آمادگی مهمون رو ندارم. _ اشکالی نداره. من که مهمون نیستم. من دوستتم. نمیدانستم باید چه رفتاری نشان بدهم. بدون اینکه تعارف کنم خودش وارد خانه شد و روی کاناپه نشست. فورا مشغول درست کردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور که در آشپزخانه بودم پرسید : _ تو اینجا تنهایی؟ + بله. _ خانواده داری؟ + بله. _ ولی من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونه‌شو ترک کنم. الان چند سالی میشه ازش خبری ندارم. قهوه را روی کاناپه گذاشتم و کنار آشپزخانه ایستادم. تشکر کرد و ادامه داد : _ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبی ای نیستم. نمیتونم مثل همسایه‌م فکر کنم که عیسی مسیح پسر خداست. یا مثل تو فکر کنم که کتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فکر می کنم توی این دنیا هیچ چیزی ارزش پرستیدن نداره. تلاشی برای متقاعد کردنش نکردم، گفتم : + اعتقادات و باورهای آدم ها متقاوته. _ آره. این درسته. فنجان قهوه اش را برداشت و کمی نوشید، گفت : _ مزاحمت شدم؟ + اشکالی نداره. _ فکر کردم اینجا تنهایی، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی. یک پلاستیک کیک از کیفش بیرون آورد و گفت : _ این کاپ کیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم. نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلی از این حرف ها منظور خاصی دارد. همینقدر میدانستم که در فرهنگ آنها مرز مشخصی برای روابطشان تعریف نشده. گفتم : + ممنون ولی من امروز خرید کردم. کیک هم خریدم. پلاستیک را روی کاناپه گذاشت و گفت : _ باشه. پس خودم تنهایی میخورم. راستی اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک کنم... !؟ + مزاحم نیستی، ولی میشه بدونم چرا اومدی؟ _ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فکر میکردم شاید بتونم برات دوست خوبی باشم. شخصیت جدی و محکمی داری، دنیات برام جذابه. هرچند خیلی با دنیای من متفاوته. از طرز حرف زدنش کمی نگران شدم. برای اینکه خیال خودم را راحت کنم فوراً گفتم : + ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محکم بودنم دوستم داره. _ نامزد داری؟ + بله،اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش. با لبخند گفت : _ نمیدونستم! چطور رهاش کردی وتنهایی اومدی اینجا؟ + مجبور شدم. _ حتما دختر خوشبختیه! کمی درباره ی دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظی کرد و رفت. وقتی در را بست نفس راحتی کشیدم. بالاخره پس از هشت ماه دوری وقت برگشتن آمده بود. به ایران رسیدم و با استقبال پدر و مادرم راهی خانه شدیم. به محض اینکه رسیدم به محمد زنگ زدم و برگشتنم را اعلام کردم. حالا باید برای سومین بار درباره ازدواج با پدر و مادرم حرف می زدم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20