🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سی_و_هشتم چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم وحدود یک هفته از شدت بیماری نتوانستم
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_سےونهم
صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم :
_ مامان میخوام باهاتون درباره ی ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درکم کنید...
فورا وسط حرفم پریدو گفت:
+ اتفاقا چند تا مورد پیدا کردم، دقیقا همونجوریه که میخواستی. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم.
اجازه ندادم ادامه بدهد،گفتم :
_ مامان، من آدم قدرنشناسی نیستم. تا آخر عمر مدیون زحماتی هستم که شما و بابا برام کشیدین. میدونم کلی آرزو و برنامه برای ازدواجم دارین، ولی اگه واقعا خوشبختی و شادی من براتون مهمه اجازه بدید با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. اگه به زور با کسی که شما میگین ازدواج کنم تا آخر عمر این حسرت روی دلم می مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم. مامان فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه که من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت کنه. خواهش می کنم رضایت بدین تا قبل اینکه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج کنم.
مادرم ناراحت شده بود. اما با دیدن اصرار من حرفی نزد. دستش را بوسیدم و گفتم :
_ مامان دوستت دارم.
دستش را کشید وگفت :
+ خوبه خودتو لوس نکن.
با ناراحتی به گوشه ای خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت :
+ حالا عکسی چیزی ازش داری ببینمش؟
_ عکس ندارم ولی هرموقع اراده کنی میبرمت از نزدیک ببینیش. مطمئن باش چیز بدی انتخاب نکردم. البته اگه سلیقه ی منو قبول داشته باشی!
+ ولی بابات راضی نمیشه رضا.من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته.
_ اگه شما بخواین میشه.
گوشه چشمی نازک کردو گفت :
+ زنگ بزن فردا بریم ببینمش.
+ روی چشمم.
فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان می رویم. برای دیدن فاطمه لحظه شماری می کردم. از اینکه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم. قرار شد ساعت ۵عصر روزبعد همراه مادرم به خانهشان برویم. برای فاطمه از انگلیس سوغاتی های زیادی آورده بودم، اما بخاطر اینکه مادرم شاکی نشود فقط یک روسری را دادم تاهمراه خودش بیاورد. وقتی رسیدیم با استقبال محمد و مادرش واردشدیم. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای آمد. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود. سینی را به برادرش داد و محمد ازما پذیرایی کرد. پس از کمی سلام و احوال پرسی مادرم از فاطمه سوال کرد :
_ عزیزم شما دانشجویین؟ رشتهتون چیه؟
+ من درس حوزه میخونم.
مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توی گلویش پریدو شروع کرد به سرفه کردن. بعد ازاینکه سرفه اش قطع شد استکان را روی میز گذاشت و به مادرمحمد گفت :
_ والا حاج خانم الان دیگه نمیشه چیزی رو به بچه ها اجبارکرد. هرچقدرم اصرارکنی بازم کار خودشونو میکنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجوری پیش دختر شما گیر کرده بخاطر خودش همراهش اومدم. حالا همینجا خدمت شما عرض می کنم که بعدها حرف و حدیثی باقی نمونه. من بخاطر رضا با این ازدواج مخالفتی ندارم،ولی به خودشم گفتم که پدرش زیربار این ازدواج نمیره.
مادر محمد گفت :
+ منم دفعه ی پیش که آقا رضا اومده بود بهش گفتم که راضی نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه.
مادرم تا آن روز نمیدانست که قبلا تنهایی به خواستگاری رفته ام. با خودم گفتم «بیچاره شدی رفت!» چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت.مادر محمد ادامه داد :
+ بهرحال شما محترمین ولی واقعیت هارو نمیشه نادیده گرفت.بین خانواده ی ما وشما تفاوت زیاده. البته برای مامعیار رضای خداست. برای خود من ازهمه چیز مهم تر اینه که دامادم پاک و مومن باشه که الحمدلله آقا رضا همینطور هست. امامن دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشکل و مساله ای ایجاد بشه. بازم هرچی که خدا بخواد و پیش بیاد ما راضی هستیم.
_ بله فرمایشات شما متینه. برای منم مهمترین چیز خوشبختی و آرامش رضاست. حالا منم سعی خودمو میکنم رضایت شوهرمو جلب کنم. ولی میدونم که همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره.
+ انشاالله که هر چی خیره پیش بیاد.
به مادرم اشاره زدم که هدیه ی فاطمه را بدهد. کادو را از کیفش بیرون آورد،روی میز گذاشت وگفت :
_ این هدیه برای شماست فاطمه خانم. امیدوارم خوشت بیاد.البته رضا خودش خریده.منم هنوزندیدمش.
فاطمه تشکر کرد. محمد بلند شد و کادو را به او داد.مادرم گفت :
_ بازش نمی کنی؟
هدیه را باز کرد و روسری را بیرون آورد. همه خوششان آمده بود. مادر محمد تشکر کرد. مادرم گفت:
_ به به چه قشنگه. دخترم برو سرت کن ببینیم بهت میاد؟
فاطمه با تردید نگاهی به مادرم کرد وگفت :
+ اگه اجازه بدید بمونه برای یک فرصت دیگه.
_ مزهش به اینه که الان بری سرت کنی ما ببینیم.
مادرم دست از اصرار و پافشاری برنمیداشت و محمد هم بخاطر اصرار او غیرتی شده بود. از ترس محمد وسط حرف مادرم پریدم وگفتم :
_ خب مامان حالا بعدا سرشون میکنن.دیگه کم کم بلند شیم بریم.
پشت چشمی برایم نازک کرد،بلند شدیم وخداحافظی کردیم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20