eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
💦 داستانی جالب و عجیب از یک شهید گمنام جعفر زمرديان سال ۱۳۶۵ در عمليات کربلاي۴ توسط نيروهاي عراقي اسير شد ولي شرايط آن عمليات، به علت خيانت ضد انقلاب و کمک هاي اطلاعاتي امريکا به عراق و پرهيز بعثي ها از « اسير گرفتن» به گونه اي بود که زمرديان به عنوان شهيد مفقودالاثر اعلام شد.     شش ماه بعد، نيروهاي ايراني در تفحص منطقه شلمچه، پيکر مطهر شهيدي را در پايين کانال ماهي، از آب مي گيرند که از نظر اندام و شکل و قيافه شباهت بسياري به جعفر زمرديان داشت و بعد از شناسايي توسط خانواده زمرديان به نام او به خاک سپرده مي شود.     خانواده به معراج الشهدا اعزام مي شوند و پس از مشاهده پيکر شهيد و مشاهده ماه گرفتگي روي بازوي شهيد، گواهي مي دهند که پيکر متعلق به فرزندشان است و پس از تائيد پزشکي قانوني، تشيع و تدفين انجام مي شود.     سالها مي گذرد و هر پنج شنبه پدر و مادر شهيد به گلزار شهدا رفته و بر سر مزار شهيدشان آرام مي گيرند. اما....      با آزادي اسرا خبر زنده بودن جعفر به خانواده داده مي شود. باورش بسيار سخت و غير ممکن بود. محمد جواد زمرديان با نام مستعار جعفر به ميهن بازگشته بود.     روزها مي گذشت و پدر و مادر ضمن ابراز علاقه به جوان آزاده خود، به ياد شهيدي بودند که اينک هويتش مشخص نيست، لکن هر پنج شنبه به سر مزار اين عزيز رفته و آن را نيز از فرزندان خود مي دانند. 🌸 @Dehghan_amiri20🌸
🍃صحبتها ودست نوشته های آخرینِ یک شهید درلحظات پایانی عمر ازدل خاک فکه،شهيدي يافتند,در جيب لباسش برگه اي بود:«بسمه تعالي.جنگ بالاگرفته است. مجالي براي هيچ وصيتي نيست.تاهنوزچندقطره خوني دربدن دارم،حديثي ازامام پنجم مينويسم:«بتوخيانت ميکنند،تومکن.توراتکذيب ميکنند،آرام باش.توراميستايند، فريب مخور.تورانکوهش ميکنند، شکوه مکن.مردم شهر ازتوبدميگويند،اندوهگين مشو.همه مردم تورانيک ميخوانند، مسرورمباش آنگاه ازماخواهي بود»… ديگر نايي دربدن ندارم؛خداحافظ دنیا "یازهرا" 🌸 @Dehghan_amiri20🌸
یه کم طولانیه! ولی وقتی در نجف اشرف جهت انجام کاری که در نظرم بود از بازار محله سیفیه عبور می کردم، در اثناء راه نظرم به قبه ای شبیه به  مسجد افتاد که بر بالای سردرِ آن، زیارت مختصری از حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نوشته شده بود و بالای آن نوشته بود: «هذا مقام صاحب الزمان» و مردمان آن دیار از دور و نزدیک به زیارت آن مکان رفته و به ساحت قدسی باری تعالی دعا و تضرع و زاری و توسل می جستند.  لذا از اهالی حله درباره دلیل انتساب آن جایگاه به حضرت صاحب الزمان سوال نمودم. همگی بالإتفاق گفتند این مکان خانه یکی از اهل علم این شهر به نام آقا شیخ علی؛ مردی بسیار زاهد و عابد و متقی بوده است.  شیخ علی، در تمامی اوقات، منتظر ظهور حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و مشغول خطاب و عتاب با آن حضرت بوده است که ای مولای من، این غیبت شما از دیدگان، در این تعدد سال ها و اعصار چه دلیلی دارد؟ چه آن که تعداد مخلصین شما لااقل در همین شهر حله به بیش از هزار نفر می رسد! پس چرا ظهور نمی فرمایی تا دنیا را پر از قسط و عدل نمائی؟!  با همین افکار و گفتار ایام می گذراند تا آن که روزی به بیابانی رفته و همین عتاب و خطاب ها را به آن بزرگوار عرض کرد. در همین حال بود که ناگهان عربی را دید که نزد او آمده و فرمود : «جناب شیخ به چه کسی این همه عتاب و خطاب می کنی؟»  عرض کرد خطابم به حجت وقت و امام زمان است که با این مخلصین صمیمی که تعداد آنها در این عصر فقط در حله بیش از هزار نفر است و با وجود این ظلم و جوری که عالم را فرا گرفته، چرا آن حضرت ظهور نمی کند؟! مرد عرب فرمود: «ای شیخ، صاحب الزمان من هستم. مطلب این چنین نیست که تو تصور می کنی. اگر تعداد اصحاب من به سیصد و سیزده نفر می رسید، قطعا ظاهر می شدم. در شهر حله هم که گمان می کنی بیش از هزار نفر مخلص واقعی موجود است؛ اخلاص آنان حقیقی نیست، مگر اخلاص تو و فلان قصاب شهر».  او ادامه داد: «اگر می خواهی حقیقت مطلب بر تو مکشوف شود، در شب جمعه مخلصین را دعوت کن و برای ایشان در صحن حیاط خانه خود مجلسی برپا نموده و آن قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله بالای بام خانه ات بگذار و منتظر ورود من باش تا واقع امر را به تو نشان دهم و تو را متوجه اشتباهت کنم.» پس از اینکه این کلام را فرمود از دیدگان آقا شیخ علی غائب شد. پس شیخ با سرور و خوشحالی تمام به حله برگشته و ماجرا را برای آن مرد قصاب تعریف نمود. سپس قرار بر این شد که از میان بیش از هزار نفری که می شناختند و همگی آنان را از اخیار و ابرار و منتظران حقیقی امام غائب از انظار می دانستند، چهل نفر را انتخاب نموده و شیخ از آنها دعوت کند تا همگی در شب جمعه به منزل او آمده و به شرف ملاقات امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مشرف شوند.  هنگام ملاقات فرا رسید. مرد قصاب با آن چهل مخلص در صحن حیاط خانه ی شیخ علی اجتماع نموده و همگی با طهارت رو به قبله مشغول ذکر و صلوات و دعا و منتظر من الیه الالتجاء ( حضرت صاحب الزمان ) بودند. شیخ نیز حسب الامر آن حضرت دو عدد بزغاله را بالای پشت بام برد.  پاسی از شب گذشته بود و همه منتظر بودند. ناگهان نور عظیم درخشانی در جو هوا ظاهر گردید که تمام آفاق را پر کرده و چند برابر از آفتاب و ماه درخشنده تر بود به سمت خانه شیخ رفته و بر بالای پشت بام خانه شیخ قرار گرفت. زمانی نگذشته بود که صدائی از پشت بام بلند شد و آن مرد قصاب را امر به رفتن به پشت بام خواند.  مرد قصاب، اطاعت نموده و به بالای پشت بام رفت و آن حضرت او را امر فرمود که یکی از آن دو بزغاله را نزدیک ناودان آن بام برده سر ببرد، بنحوی که تمام خون آن از آن ناودان در میان صحن خانه ریخته شود. قصاب به فرموده آن بزرگوار عمل نمود.  آن چهل نفر با دیدن خون های سرازیر شده از ناودان همگی با خود گفتند قطعا حضرت سر قصاب را بریده و این خون نیز متعلق به قصاب است. لحظاتی دیگر گذشت. ناگهان صدای دیگری از پشت بام به گوش رسید که این بار شیخ علی (صاحب خانه) را به پشت بام فرا می خواند. شیخ علی نیز اطاعت امر نمود. و زمانی که به پشت بام رفت، قصاب را دید که در سلامتی کامل در محضر امام ایستاده بود!
ایثار فقط در جبهه و جنگ نیست؛ همسری که عاشقانه پرستاری همسر جانبازش را می‌کند و کودکی که سال‌ها در حسرت بازی کودکانه با پدرش زندگی کرده هم ایثار است. خانواده «محمد میرزایی»، جانباز مدافع حرم، دو سالی می‌شود که ایثارگرانه در کنار محمد روزگار می‌گذرانند. 👇👇👇
با سلام دوستان مطلب زیر یه کم طولانیه قبلش عذر خواهی می کنم اما داستانش جالب 🙏🙏🙏