eitaa logo
دکلمه 🍁
1.3هزار دنبال‌کننده
508 عکس
118 ویدیو
1 فایل
. .. شعر و اندیشه... 🍁🍁🍁 دکلمه محفلی‌ست برای آرامش روان شما... 🌱🌱🌱 ارسال پیام ناشناس: 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17075982099858
مشاهده در ایتا
دانلود
«پریمو لوی - کتاب اگر این نیز انسان است» انسانی را تصور کنید محروم شده از آنها که دوستشان دارد، نیز از خانه و عادات و جامه‌هایش. در یک کلام، از هر آنچه که متعلق به اوست. چنین کسی انسانی است توخالی و فروکاسته به رنج و احتیاج، کسی که شان خود و مهار نفس خویش را از یاد می‌برد، زیرا آن که همه چیزش را می‌بازد، دور نیست که خود را نیز ببازد. او انسانی خواهد بود که می‌توان به سادگی بر زندگی و مرگش حکم کرد. | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
| ۱ اردیبهشت، بزرگداشت | یکی از ملوکِ بی‌انصاف، پارسایی را پرسید که از عبادت‌ها کدام فاضل‌ترست؟ گفت: تو را خواب نیم‌روز؛ تا در آن یک نَفَس خلق را نیازاری. | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
«جراحتم قبل از من بود. به دنیا آمدم تا تن‌دارش کنم.» | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند . حلاج بر سفره آن‌ها نشست و چند لقمه بر دهان برد. جذامیان گفتند: «دیگران بر سفره ما نمی‌نشینند و از ما می‌ترسند». حلاج گفت: «آن‌ها روزه‌اند و برخاست». غروب، هنگام افطار حلاج گفت: «خدایا روزه مرا قبول بفرما». شاگردان گفتند: «استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی». حلاج گفت: «ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم». آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
سلطان‌العارفین بایزید بسطامی گفت: هیچ‌کس بر من چنان غلبه نکرد که جوانی از بلخ. مرا گفت: یا بایزید! حد زهد شما چیست؟ من گفتم: چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم صبر کنیم. گفت: سگان بلخ همین صفت دارند. پس من گفتم: حد زهد شما چیست؟ گفت: ما چون نیابیم صبر کنیم و چون بیابیم ایثار. | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟ | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
دیشب به خودم گفتم: شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی‌آید، از بهاری می آید که فرا می‌رسد. گیاه به روزهای که رفته نمی اندیشد، به روزهای می‌اندیشد که می‌آید. اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد، چرا ما انسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آن چه می‌خواهیم، دست یابیم؟ 📖 نامه‌های عاشقانه‌ی یک پیامبر ✍🏻 | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
| روزهای برمه - جورج اورول | اغلبِ آدم‌‌ها همیشه همین‌طورند، اگر کسی را پذیرفتند، همه‌ی عیوبش را حسن می‌بینند و کوچک‌ترین انتقادی بر شخص مورد پسند ایشان وارد نیست و اگر از کسی نفرت پیدا کردند، از همه‌ی خصلت‌های نیکوی او چشم‌‌پوشی می‌کنند و عیوب او را بزرگ می‌نمایانند! | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
كل صباح لا يشرق صوتك فيه ليل منفي كئيب يصير فيه الاسبوع سبعة قرون... هر صُبح که صدای تو طلوع نمی‌کند شبی تبعیدی و اندوهناک است و هفته در آن به هفت قرن بدل می‌شود... | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
آن روز، هر جا که می‌رفت از گذشته‌اش می‌گذشت پرت می‌شد توی تلّی از خاطرات به پنجره‌هایی نگاه کرد که دیگر مال او نبود. کار، فقر، بی‌پولی. آن روزها، با آرزوهاشان می‌زیستند، مصمم و راسخ، چیزی جلودارشان نبود. هیچ‌چیز حتی برای مدتی طولانی. در اتاقِ مهمان‌سرا، آن شب، در ساعاتِ نخستینِ صبح، پرده را کنار زد. پشته‌ی ابرها جلوی ماه را گرفته بود. سرش را به شیشه نزدیک کرد. هوای سرد از شیشه گذشت و دست‌اش را بر قلبِ مرد گذاشت. دوست‌ات داشتم، با خود این‌طور گفت. خیلی دوست‌ات داشتم. قبل از آن‌که دیگر دوست‌ات نداشته باشم. | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
نامِ تو را که بر دهان جاری می‎کنم، لب‎هایم مغرور می‎شوند، گونه‎هایم، گل می‎اندازند و به آسمان کمانه می‎کشند... یک رنگین کمان به تک رنگیِ تو... به چشم‎هایم که خیره می‎شوی، دلم به نظاره‎ی خدا می‎رود، و در معراجِ زیبایی‎ها، دو رکعت نمازِ عشق او را واجب می‎شود. نامِ مرا که صدا می‎زنی... گوش‌هایم به هوای افطار، وضو می‎گیرند، دست‎هایم سنگِ تمام می‎گذارند برای روبه رو شدن با خدا... قدم از قدم که بر می‎داری... مرا یادِ آن حدیثِ قدسی می‎اندازی، حتما دیگر در آغوشِ خدا ایستاده‎ای که پیغمبری را اینگونه به مکتب می‎بری. دیگر چه ازاین بالاتر، جا پای همان‎هایی گذاشته‎ای که اینگونه مُلک را به مِلک ترجیح داده‎‎ای... و برای من چه ازاین بهتر که اندیشه‌ام زیرِ دستانِ چون تویی به آسیابِ خدایی برود... و دیگر چه ازین بالاتر؟ از اینکه تورا اینگونه بخوانم: «معلم» و دیگر... چه ازین بالاتر... ✍🏻 | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚
همین که فراموشش می‌کنم و تمام می‌شود آهنگی بخش می‌شود آهنگ محبوب او یا کسی می‌خندد شبیه خنده او یا کسی عطرش را می‌فشارد و پخش می‌شود در هوا عطر او بدین‌سان از یاد می‌رود کل فراموش کردن‌هایم... | @Deklameh | شعر و اندیشه 📚