eitaa logo
دل‌گویه
356 دنبال‌کننده
868 عکس
38 ویدیو
32 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌نام‌او بر لوحِ تربتم ننویسید غیر از این رفت و نرفت از سرش آخر هوای تو "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل‌گویه
به‌نام‌او اسم‌ها از آسمان می‌آیند نمی‌دانم حال مادرش چگونه بود که او را رضی نامید، شاید خوابی، شا
به‌نام‌او به بهانه سالروز شهادت سیدرضی "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او «آن‌جایی که شما نمی‌بینید...» پاهایم، روی موج‌های آبی‌رنگ زیلوها در حرکت بود؛ سردِ سرد؛ درست شبیه وقتی که پایت را می‌گذاری در رود دز کنار سبزه‌قبا در دزفول، خنکِ خنک حتی در گرمای تابستان. پله‌ها دوتایکی شد تا رسیدم به بالکن؛ باید چند ردیف را می‌شکافتم تا دستم به نرده‌ها برسد؛ شکافتم. آقا هرچند دور، اما زیباتر از قاب تلویزیون نشسته بود؛ مداح‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. کلاً قاعده من و یا حافظه من بر حفظ نام مداحان نبوده، ولی اهل شعر و کنایه‌ام، برای همین با شعر بیش‌تر می‌خندم و با شعر بیش‌تر گریه می‌کنم. ◽◽◽ انگار قاعده شده بود، می‌نشستیم و از ویدئوپرژکتور شاعران را می‌پاییدیم، کار به دست و خنده که می‌رسید، بدو خودمان را به نرده‌ها می‌رساندیم. شعرخوانی با لهجه لری برایم جذاب بود. بیش‌تر از اجرا، مضمون شعر که آخرِ کار وقت تفنگ می‌شود. حاضرین هم خیلی مشعوف بودند. زهره‌سادات، بروجردی بود؛ گفتم برای‌مان ترجمه کن، بلد نبود، البته تعجب نکردم چون می‌دانستم تفاوت‌هایی در بیان لهجه وجود دارد، منهای این‌که او یک رگ اصفهانی هم داشت. ◽◽◽ خنده شیرین این دیدار، گوشه لب یک پیرزن برایم چه‌قدر دلچسب بود. چه‌قدر خدا را شکر کردم که در موقع خندیدنش به پشت برگشتم و دیدن این شادی بی‌آلایش نصیبم شد. البته حال همه این‌گونه بود، همان خانم پابه‌ماه که از سرمای زیلو به کاپشن متوسل شده بود. مثل دختر ترک زنجانی که از آقا چشم برنمی‌داشت؛ آن‌قدر دقیق گوش می‌داد که وقتی در اجرای حاج احمد واعظی وقفه افتاد، او بیت اول را دوباره تکرار کرد. یک نفر در کنارم داد زد: «آقا منم می‌خوام دستتو ببوسم.» گفتم احکام شرعی که عوض نشده دختر. گفت: «باشه، عباشو می‌بوسم نعلین آقا رو می‌بوسم، تو کل دنیا به خاطر این مرد آبرو پیدا کردیم.» راست می‌گفت. ◽◽◽ موقع خواندن محمد جنامی تلفیق اشک و خنده روی چهره زنان دیدنی بود؛ حس اربعین پاشیده شده بود توی حسینیه. عید امسال بود که خانه یک عراقی در کاظمین مهمان شدیم، پیرزن خانه عاشق این مداحی بود. تعجب می‌کرد که جنامی ایرانی است و من نمی‌شناسمش‌. ◽◽◽ کلام آقا نور است، شعور است، حقانیت است؛ تمام ناسیونالیست‌های دنیا بیایند نمی‌توانند ادعا کنند که وطن‌دوست‌ترند. منهای همه شئون ایشان، این حس اقتدار ملی و هویتی ایشان را به شدت خریدارم. «جوانان سوری چیزی برای از دست دادن ندارند.» چه‌قدر پر محتوا، ایشان رگ جوانان سوری را تکانی می‌دهد که اگر بناست اتفاقی بیافتد، با دستان خودشان رخ می‌دهد. «والسلام علیکم» را که شنیدم بدو خودم را می‌رسانم به نرده‌ها. «فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ» می‌خوانم برایشان؛ دعایی که یعقوب خواند و یوسف را به جای برادرانش، به خدا سپرد. 🖊 فاطمه میری‌طایفه‌فرد "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او امام حسن‌عسکری(علیه‌السلام) «ما أَقْبَحَ بِالْمُؤْمِنِ أَنْ تَكُونَ لَهُ رَغْبَةٌ تُذِلُّهُ» 📌چه زشت است برای مؤمن دلبستگی به چیزی که او را خوار می‌کند. (تحف العقول، ص۵۲۰) "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او چیزی نصیب من نشد از کارگاه عشق غیر از غمی که از سر من هم زیاد بود فاضل نظری "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او «آن‌جایی که شما نمی‌بینید...» خبرگزاری فارس https://farsnews.ir/fmiri521/1735732149620823942 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او «آروم بشم...» چشم‌هایم را می‌مالم تا کمی بیشتر باز بماند. شاید بهتر بنویسم. گوشم را تیز می‌کنم شاید ندایی کمکم کند. خبری نیست، سوت و کور، گاهی خش‌خش برگه‌ها و گاهی زوزه فن‌کوئل. همه حواس جمع می‌شود که شاید نیم نمره هم شده از ذهن هرجا رفته‌ام بگیرم و معدل... «لا سَببُ بل مُسبِّب» همین را اشتباه نوشتم، ناراحت هم نیستم بیش از این توان نداشتم. من توان فردا و پس فردایم را هم توی این امتحان خالی کردم. فقط می‌ماند یک چیز، برگشت به خانه و در راه گوش دادن صوت کلاس نویسندگی که سه روز است به جای همه درس‌ها منتظرش بودم. اتوبوس ۲۲۷ را نشان کردم. سفید بدون روکش صندلی که پرتی حواسم به جای پردیسان من را به باجک نبرد. صندلی‌ها خالی‌اند، راننده، با هم‌مسلک خودش مشغول گپ و گفت است. حواسش نیست که باید راه راباز بگذارد؛ از در عقب سوار می‌شوم. نشستم روی صندلی صاف و طوسی. باید حواسم باشد موقع ترمزها سُر نخورم. سرم جایی برای تکیه ندارد، هرطرف صندلی که می‌گذارم چیزی فشار می‌آورد. صوت جلسه اول را گوش می‌دهم: _اصلا قراره برای چی نویسنده بشید؟ ۱۳ دقیقه صوت گوش کردم و جوابم همان بود که اول توی ذهنم گذشت: _آروم بشم آفتاب افتاده آن‌طرف اتوبوس، به هوای قدیم یک هو بلند می‌شوم و می‌روم به سمت آفتاب، سرم چرخی می‌خورد. حالا نور افتاده روی صفحه گوشی، چادرم را می‌کشم رویش. استفاده از منبع انرژی سختی هم دارد. آن طرف جاده یک ماشین آسفالتی چَپه شده و ترافیکی طولانی راه انداخته. خدا را شکر می‌کنم که این‌طرف سالم است. سوز می‌پیچد توی تنم و اتوبوس کِرکِرکنان خودش را می‌کشد تا به پل هوایی برسد. سرم را که بالا می‌آورم رسیدیم به پمپ‌بنزین، باید پیاده شوم متن را ذخیره می‌کنم و با یک تشکر پیاده می‌شوم. پیرمرد سرویس، چهره‌ای نورانی دارد. مثل این‌که زیاد صورتش را شسته باشد. البته این حجم از نور کار صابون نیست، شاید برای نماز باشد، شاید هم نان حلال. همیشه پیرمرد می‌بینم، یاد نداشتن بابابزرگ می‌افتم، البته گفتن نداشتن غلط است. دلم برای خودم می‌سوزد که بابابزرگ‌هایم را ندیدم. پدربزرگ‌هایم، هردو مشغول به شغل انبیا بودند؛ هر دو نجار. این صحنه شده یک رویا دست نیافتنی گوشه ذهنم که دستم روی چوب خراطی باشد و بابابزرگ دستش را بگذارد روی دستم. بعد هدایت کند زیر اره برقی و من اولین پایه کمد را بسازم. تیزی بوی بنزین در هوای مرطوب زمستانی کم رونق شده. زمین‌ از باران دم اذان صبح خیس خورده، برگ‌ها هم. دیگر آن‌طور که باید نمی‌شکنند، آن طور که دوست دارم خش خش نمی‌کنند. به خانه نزدیک می‌شوم، صدای مبهم بچه‌ها از بازی‌گاه می‌آید. هرچند مبهم ولی شادی را می‌توان از همین ولوله‌ها فهمید. از بس لباس پوشیده‌اند نای حرکت ندارند. آسانسور طبقه دوم ایستاده. یعنی کی اومده این‌جا؟ خانم فاضل، خانم صادقی؟ سوار آسانسور که می‌شوم روزم را مرور می‌کنم و کارهای کوتاه و بلند امروز را. بوی غذا پیچیده در راهرو، انگار نمک مرغ را زیاد ریخته باشند. منِ خسته و بوی غذا؟! چرا بوی غذای این‌ها شبیه به مرغ من نیست؟ خب باید بپذیریم به تعداد همه زنان، تنوع دست‌پخت داریم. وقتی که زحمت باز کردن در را کلید می‌کشد، حواسم می‌شود که جدی به خانه رسیده‌ام. حالا باید جزوه‌های پرپر شده را یک جا، در یک پوشه، کنج کمد، بخوابانم. 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye