تا چشمانم را دید
پرسید:گریه کرده ای؟
مجالی برای انکار نبود،
بی اختیار اشک روی گونه ام سُر میخورد
کلمات بین دهانم یخ زدند
نمیتوانستم چیزی بگویم
بی صدا چشمانم می بارید
انگار همه حرفهایم از بین چشمهایم بیرون میریخت
با یک سوال ساده خودم را باختم
چقدر میخواستم صبور باشم
چقدر محکم
چقدر بی احساس
اما این رفتن تلخ باورم نمیشد
حال و روزش از لرزش صدایش پیدا بود
ولی زیبا نقش بازی می کرد
گفت چیز مهمی نیست
چرا بیخودی بزرگش میکنی؟بالاخره این رفتن باید اتفاق می افتاد..
حتی صدای هق هق هم خفه شد در گلویم
رفت
به همین سادگی
مثل همان روزی که با یک سوال ساده آمد و پرسید
ببخشید کوچه دلبر کجاست...
#دلبرانه
#خداحافظی
#سمیه_زارع
@delane313
از صبح تمام حرفهایی را که میخواستم بگویم صد بار با خودم تمرین کردم..
با دقتی تمام، کلمات را کنار هم میچیدم..
با وسواس کمد لباسهایم را نگاه میکردم تا بهترین ها را بپوشم..
عطری ملایم روی یقه لباسم زدم..
سر تا پایم را در آیینه نگاه کردم..
انگار چیزی کم نداشت..
باز هم خودم را مرور کردم..
همه چیز خوب بود..
پاییز بود و هوا سرد..
نمنم باران میبارید..
قصد داشتم تا ته خیابان قدم بزنم..
برگها زیر پایم خش خش میکردند..
آرام آرام قدم برمیداشتم..
هیچ عجله ای در کار نبود..
میدانستم چه ساعتی از مسیر همیشگی میگذری..
یک شاخه رز سرخ بین انگشتانم انتظار تو را میکشید..
تمام حرفهایم را دوباره زیر لب تکرار کردم..
ایستادم تا بیایی..
از دور تو را دیدم...
اما
تا مرا دیدی..
تا نگاهت کردم..
مثل یک غریبه از کنارم گذشتی...
انگار هیچ وقت مرا ندیده بودی..
انگار هیچ وقت احساسم را نفهمیده بودی...
انگار هیچ وقت حرفهایم را نشنیده بودی...
انگار هیچ وقت مرا نمیشناختی...
درست مثل یک غریبه از کنارم گذشتی...
مثل یک عابر در عبور از یک خیابان خیس و پاییزی..
تصویر تلخ رفتنت تا ابد بین چشمانم قاب شد..
تو با پاییز رفتی...
#خداحافظی
#آخرین_دیدار
#سمیه_زارع
@delane313