دل تنگ مرا باران صدا کن
بیا غم را ز قلب من جدا کن
بزن باران تو از سوی خدایی
غزل باش و برای من دعا کن
#دلتنگ
#سمیه_زارع
@delane313
تو با من چه کردهای که هنوز هم ساعتها به جای خالیات نگاه میکنم
و حرفهای نگفته ام را میبارم..
#دلتنگ
#سمیه_زارع
@delane313
خاله جانم روی وسائل زندگیاش زیادی حساس بود، بچه که بودم هر وقت خانه خاله میرفتم چشمم به تلفن بود
دوست داشتم انگشتم را درون دایرههای شمارهگیر کنم و بچرخانم..
مهم نبود چه شمارهای را بگیرم فقط اینکه تجربهاش کنم برایم لذت داشت ولی خاله جانم زیادی مراقب بود، نمیتوانستم دست از پا خطا کنم چه من چه بقیه بچههای فامیل..
راستش یکهو میرسید و مچمان را میگرفت..
سالها گذشت و حسرت شماره گرفتن تلفن طاقچه اتاق خاله جان به دلم ماند که ماند..
بعدها هر چه اصرار کردم برایش تلفن بیسیم بخرم قبول نکرد، از بالای عینکش نگاهم میکرد و میگفت بچه جان من با همین راحتم...
هنوز هم برایم با جذبه بود
اصلا جرات نداشتم روی حرفش حرف بزنم...
آنقدر مشغله داشتم که دیربهدیر به خاله جان سر میزدم،حالا گوشهایش کمتر میشنید و صدای رادیواش بلند بود
چشمهایش کم سوتر شده بود و سوزنی را نمیتوانست نخ کند..
عاشق دنیای سادهاش بودم
بیریا بود و پر از مهر و محبت،
همیشه برایم نقل شکرپنیر کنار میگذاشت،از قوری گلسرخی چای هل میریخت و نقلها را هم توی مشتم..
حواسش به گلدان شمعدانی پشت پنجرهاش بود و با دستان لرزان به پایش آب میریخت..
این آخریها وقتی به خانهاش میرفتم عینکش را روی چشمش دقیق میکرد و خیره نگاهم میکرد، انگار دنبال یک آشنا باشد کمی فکر میکرد و میگفت هاا یادم آمد و بعد لبخندش کشدار میشد..
اما در یک عصر سرد زمستانی خاله جانم چشمانش را برای همیشه بست و دیگر باز نکرد..
من ماندم و اتاق سوت و کورش و رادیویی که هیچ صدایی از آن در نمیآمد..
من ماندم و تلفن چرخشی، با بغض رفتم سمتش و انگشتم را فرو کردم درون شمارهگیر..
صدای خاله توی گوشم زنگ میزد بچهجان دست نزن خراب میشود...
و اشک هایم دیگر امان نداد چیزی ببینم...
#دلتنگ
#سمیه_زارع
@delane313
🥀
از سر و دوشم غم دل را تکاند
آسمان را گوشه چشمم نشاند
مطمئن بودم که میماند ولی
گر چه ماندن را بلد بود ،نماند
#سمیه_زارع
#دلتنگ
@delaneha