#قبله_ی_من
#قسمت57
با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی
برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم:
محیاخانوم!
بالای سرم می رسد و درحالیکه کف دستهایش را روی زانوهایش گذاشته به طرف
صورتم خم می شود. چشمهایم رامی بندم و لبم را محکم گاز میگیرم. کف
دستهایم را مشت می کنم و پای چپم را روی زمین میکشم. تندو پشت هم ناله می
کنم. شکمم ضرب دیده. نمی توانم نفس بکشم... اخمش بانگرانی گره خورده!
می پرسد:
درد دارید؟!
دوست دارم داد بزنم:
-پ چی احمق! واسه چی دارم ناله می کنم!
کنارم می نشیند و می گوید:
می تونید بلند شید؟!
نگاهش به پایم خشک میشود. یک دفعه میگوید:
تکون نده!
می ترسم و ناخوداگاه دهانم را می بندم! نفسم رادر سینه حبس می کنم...
دستش رابه طرف پایم دراز می کند. ازتعجب شاخ که نه روی سرم دم در می
آورم! دستش را عقب میکشد:
تکون نخور... باشه؟!
مثل بچه حرف گوش کن ها سرم راتکان میدهم. تلفنش را بیرون می آورد و شماره
ای رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقه میگوید:
-سلام بابا! سارا خانوم اونجاست...
.
ما توی چمن های قسمت آب خوری هستیم... یلداهمین جاست... به سارا خانوم
بگید ایشونم بیاد بادخترا باشه... من برم با سهیل و سینا یه قدمی بزنم!
...
یلدا! گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانومم شارژ نداشت!
...
مامنتظریم بگید فقط سریع بیان!
تلفن را قطع می کند و می پرسد:
میسوزه؟! داغ شده؟!
گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:
جوابمو بده! مچ پات سرشده؟! داغ شده؟
-آره... فک. فک کنم...
خب. خب... تکون نده...
ازترس دستهایم می لرزد. سارا بعداز پنج دقیقه میرسد. بادیدن من شوکه
میشود:
چی شده!
نگاهش به پایم می افتد. رنگش مثل برف سفید می شود، داد میزنم:
-چتونه؟! پام چی شده؟!
سرم را بلند می کنم که یحیی تلفن همراهش
راروی شانه ام میگذارد و به عقب هولم میدهد تا روي زمین بخوابم. روبه
سارا میگوید:
فقط کمک کنید پاشه. می بریمش بیمارستان!
سارا بالای سرم می آید و از زیر بغلم میگیرد. پای چپم را روی زمین محکم می
کنم و به زور می ایستم. سرم را کج می کنم تاپایم راببینم که یحیی این بار
تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا می گیرد. جای دست ازتلفنش
استفاده می کند! محکم میگوید:
نگاه نکن! اینقدر لجباز نباش!
سارا به زور حرکتم میدهد. حس می کنم پای راستم قطع شده! لبهایم می لرزد و
ته گلویم ترش میشود. حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم؟! کنارمان
بااحتیاط قدم برمی دارد و با نگرانی لبش را میجود. سارا نفس هایش تند
شده. یحیی می پرسد:
خسته شدید؟!
سارا بدون رودروایسي جواب میدهد:
آره. سنگینه!
عب نداره. باید تحمل کنید!
خنده ام می گیرد! چقدر به خستگی اش بها داد! سارا یکی دوسال ازمن بزرگتر
به نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول
نمی توان به او گفت" خوشگل"... قدش کمی ازمن بلند تراست. استخوانی و
مردنی است! ساق پای چپم منقبض و بی اراده زانوهایم خم میشوند. سارا جیغ
کوتاهی میکشد و وای بلندی میگوید. رگ پایم گرفته و ول کن معامله نیست.
یحیی به یکباره یقه ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگه میدارد. نفس هایم
به دستش میخورد. چشمهایش رابسته، لبهایش می لرزد. آنقدر نزدیک ایستاده
که کوبش قلبش را به خوبی میشنوم. سارا بااسترس میگوید:
چرا به آذر خانوم نگفتید! چرا...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love