💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت60 پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتی یکی داره می
#قبله_ی_من
#قسمت61
من آرادم. آراد گودرزی!
چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه
جمع می کنم
-آقای گودرزی! خوش بختم!
دستش را به طرفم دراز می کند:
شماهم ایران منش!
-بله!
به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد
عذرمیخوام!
-نه! عیب نداره
چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند
-سهراب سپهری
واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم!
کمی حرف زدیم و باهم آشناشدیم. اولین پسری بودکه به او اجازه نزدیک شدن
دادم! به نظر نمی آید مریض باشد، نگاهش هم سودجو نیست! دراولین برخود از
چشم و موهایم هم تعریفی نکرد. بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون
میروم.
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان
عسلی اش میخندم
-چته!
چرا نیومدن؟ دیر کردن!
-هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس!
اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند
محیا! روسریم. بهم میاد؟!
-صدبار پرسیدی ...عااااره عاره!
صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که
یلدا سریع میگوید:
محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه!
تو فعال به مستر سهیل فکر کن!
یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده
ام.یلدا التماس می کند:
بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیاحداقل
تونیک بپوش!
دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر پارچه ی حریر و
قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش
اسپرت روفرشی. آذر با چندقدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه
-دخترجون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی!
لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو دررا باز می کند و سهیلا و
حاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل زن هایی که تازه بند انداخته اند، سرخ
شده! دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سالم و احوال پرسی می
نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند.
سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم در تلاش است مرا
نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش
را گرفته. بعداز صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید:
گلومون خشک شدا...چایی!
همان لحظه یحیی ازاتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک
لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،
سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی
رسید.
حاج حمید می پرسد:
یحیی بابا گریه کردی؟!
یحیی خونسرد جواب میدهد:
نه سردرد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تابیام. داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا بالاخره از اتاق بیرون می آید و
باگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آسپزخانه می
رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هرطور شده!
از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم:
-میرم شیرینی بیارم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love