eitaa logo
💕 دلبری 💕
488 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق! جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در میروم که می گوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن! -دیوونه! ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی زمین می کشد. استین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می اید. پایین دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته ام. سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت و باز اطرافم رهاشده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم گذاشتند. پشت میز میشنم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچه ای بانمک باموهای لخت و مشکی اش مقابلم می شیند و زیرچشمی نگاهم می کند. لبخند میزنم و می پرسم: -شیرینی میخوری خاله؟! سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ... به صورتم خیره میشود و می پرسد: چطوری اینقد موهات درازه؟! خنده ام میگیرد: -موهامو ازوختی کوشولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم. توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید. -چی گفتی؟! سرش را میخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع! و بعد به سرعت می دود و فرارمی کند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایـی حسابی به ادم می چسبند. کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی انطرف تر اذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا حاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند. زیرلب می گویم: بله رو که گفت شما دست بزنید من سوت! اوکی؟ سارا با تعجب نگاهم می کند. اذر هم سرش را با تاسف تکان می دهد. چند تادختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت میگوید: -با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله. همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و کل میکشیم. عمو بادهان باز و چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به سفره ی عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و میگوید: نامحرم وایستاده آبجی جون! توخونه این کارو می کنیم اعتنا نمی کنم و بلند می گویم: -ایشاال خوشبخت شی عزیزدلم! یحیی این بار سرش را بالای میگیرد و بلند میگوید: -الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات. مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند. چه مسخره! مگه ختمه؟! مهمانها خداحافظی می کنند و تنها یک عده درسالن میمانند تا عروس و داماد را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر ازادی ممکن نبود. پدرم عدزخواهی کرده بود که: مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش. و تاکید کرده بود کادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! به گمانم اگر یک روز قرار باشد بعداز صدو بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول میگوید پدر بمیرد تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود. ازپله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل در دویست و شش سفید رنگ می نشیند و همه اماده ی رفتن می شوند. اذر را می بینم که به سینا و سارا میگوید بایحیی بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیی راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد اذر است. سریع برمی گردد، ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love