eitaa logo
💕 دلبری 💕
488 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت96 لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن! مگه بهشون نگفتی؟!
پدرم- خب چیشده راتو کج کردی اومدی پیش ما؟ یحیی لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد مادرم به طور مشکوکی نگاهش می کند پدرم- چرا ساکت شدی؟ میخوای نگرانم کنی؟ یحیی سرش را بالا میگیرد و آهسته جواب میدهد: نه! نمی دونم چطور بگم... راحت! راستش... راستش شما مثل پدر منید و خیلی برام زحمت کشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخی نباشه. پدرم نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتا پای یحیی می کند بدنم گر میگیرد. چرا حرفش را نمیزند! ازنگرانی و کنجکاوی مردم... راستش... بااینکه نگاهم به شما.. همیشه پدرانه بوده...ولی...ولی... به چشمانم زل میزند. نگاه خسته و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد! ولی نتونستم به محیا به دید خواهرم نگاه کنم. همه خشک میشویم.. بیش از همه من در صندلی ام فرو میروم! تپش قلبم روبه کندی میرود و نبضم ضعیف میشود. یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می کند و به کمک شصتش دکمه ی اول را باز می کند پیشانی اش از عرق برق میزند. من می دونم این حرکتم در شان شما و دخترتون نیست... ولی... اومدم محیا رو ازتون خواستگاری کنم. انگار اب سرد روی سرم خالی میشود. باچشمانی گرد و دهان باز به صورتش زل میزنم... بی اراده به سمت جلو خم میشوم و نفسم را درس*ی*ن*ه حبس می کنم. درست شنیدم؟ یااز بدحالی مزخرف میشنوم. مادرم دست کمی ازمن ندارد ولی پدرم خونسرد به یحیی نگاه می کند پدرم- بدون اطلاع خانواده اومدی خواستگاری؟ یحیی- راستش قبل ازاین کارقضیه رو مطرح کردم. خب؟ حقیقت اینکه مخالفت کردن. چرا؟ یحیی سکوت می کند پرسیدم چرا؟ مادرم. بخاطر چیزی که دیده بود از اوایل اومدن محیا مخالفت کرد. پدرم هم یعنی بخاطر ظاهر محیا گفتن نه؟ فکر میکنن این حالتا زودگذره و چون موارد زیادی رو برام پیگیر بودن. الان... خیلی حرف زدم... تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و بگم... پس پدر و مادر مخالفن. به هر دلیلی! بله... حس می کنم بغض کرده! نمی دونم...هرچی که صلاح میدونید... برو با پدر و مادرت بیا. یحیی سرش را بالا میگیرد و باناراحتی به چشمان پدرم زل میزند. ازاتفاق پیش رویم بی اراده و ارام اشک میریزم. باورم نمی شود. من الیق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا به من بفهماند... یک اتفاق گاهی تا دم افتادن جلو می اید ولی ممکن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد. یحیی اونا نمیان... لطفا. همینکه گفتم. پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوست دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه. اینم بدون قبل از تو برادرم رو دوست دارم به حرفی که راجع به محیا زده احترام میذارم! صاحب اختیار بچشه. یعنی حتی نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟ پدرم به صورتم نگاه می کند: نظر تو چیه؟ چیزی نمی گویم. یحیی باخواهش نگاهم می کند. یعنی باید بگویم که دوستش دارم و الان میخواهم پرواز کنم. از خوشحالی؟ نمیدانم...کاش میشد ساعتها بشیند و همین طور عجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرارمی کند: حرفی نداری؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love