#قبله_ی_من
#قسمت98
نمیتوانم حرفی بزنم... تازمانی که پدرم با خانواده ی یحیی مخالفند. نظر دادن
من... بی فایده است! گرچه نمی توانم خوب فکر کنم. نیاز به ساعتها و یا شاید
روزها مرور این لحظه ام! یحیی از جا بلند میشود و میگوید: فکر کنم... حق
باشماست. گرچه دوست داشتم با محیا خانوم یکم صحبت کنم.
پدرم ازجا بلند میشود. مادرم هنوز با چشمهای گرد به گلهای فرش زل زده...
اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید.
دوست داشتم اشتیاقم را فریاد کنم!
یحیی باصدایی گرفته و دلخور جواب میدهد: نه! من با پدر و مادرم برمیگردم.
البته هنوز معلوم نیست چقد طول میکشه تا برگردم
پدرم با لبخند به شانه اش میزند: خب اینم مشکل بعدی! پسر تو خوشحالیا! داری
میری جنگ. بعداومدی خواستگاری؟
م را با نگاهش میکَ یحیی لبخند تلخی میزند و برای بار آخر نگاهم می کند. دل ند و
درجیبش میگذارد. شاید علت تمام دلشوره های بعداز رفتنش همین بود!. حالا
میفهمم
همانی که یحیی از ماندنش میترسید من بودم. دلم کمی ترس می خواهد...
خبرهای خوبی نمیشنوم. از مرز جنگی و جایـی که تو در ان نفس میزنی. شایدهم من
حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیکریک مدافع دلم رااشوب می کند. پدرم بعدازرفتنت
دیگرحرفی ازخواستگاری به میان نیاورد. مادرم ولی دلخوربود و می گفت یحیی رااز
دست داده ام! یلدا هرچندشب یکبار تماس میگرفت و دقایقی اشک میریخت. دعای
هرروزش
سالمتی یحیی بود. من اما نمی دانستم باید منتظرش بمانم یانه. اگر برگردد چه
اتفاقی می افتد. قریب به سی روز نبود. اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه
نگفتم. دلتنگی اش غیرقابل وصف بود. کمی بعد خبر پیچید که اوضاع مساعد نیست
و
تعداد زیادی کشته داده ایم. همین جمله خانواده هارا به تکاپو انداخت. احتمال
میدادیم یحیی جز ان کشته ها باشد. تا یک هفته بی خبرماندیم. تاانکه تماس
ناگهانی
و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند. چیزی عوض نشد!
جزآنکه
بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.در ان لبخند دلگیر هنگام خداحافظی ات، در ان
صدای
گرفته ی مردانه ات. تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را به جوش
میندازد. گر میگیرم و رگه های نازک سرخ و بنفش گونه هایم را می پوشانند. عشقت
مرا خجالتی کرده است.
صدای جیغ یلدا درگوشم می پیچد
باورم نمیشد وقتی یحیی اینجوری می گفت! حالا چرا ساکت شدی عروس خانوم؟!
من من کنان جواب میدهم
-عروس. توخوشحالی؟
ازاولش راضی بودم!. مامان یکم سخت گرفت، که اونم با سماجت یحیی حل شد.
قلبم تا دم گلویم بالا می اید. پسرک استثنایـی من دیوانه هم هست!
-یلدا...یبار.. یباردیگه میگی؟!
اوووو...چه صداش میلرزه! راستش من خودم یکم اولش تعجب کردم ولی خیلی
خوشحال
شدم.
-نه.. اینکه پسرعمو چیکارکرده؟
هیچی دیگه به قول بابا سو استفاده! توی وخیمی اوضاع اونور. بزور تماس گرفت.
مامانمم که این ور خط هی غش و ضعف، یحیی ام شرط گذاشت برای برگشتش.
اول مامانم قبول نکرد ولی یحیی گفت پس منتظر خبرباشید.
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد
البته توی تماس بعدیش به من گفت که ازاول قرار بود برگرده. ینی گروهشو یمدت
برمیگردونن، ولی خب ازین فرصت استفاده و وانمود کرد که قراربود بمونه. دروغم
نگفته! فقط خوشگل مامان اینارو راضی کرد.
تلفن رادودستی میگیرم مبادا که بیفتد. ازشدت هیجان بغض تا پشت پلکهایم میدود.
چشمهایم را می بندم. نباید گریه کنم. باید خدارا هزارمرتبه شکر بگویم!
الو.. الو؟
-ج...جانم؟
چه عروس ما خجالتی شده
-باورم نشد اولش. ینی...فکر کردم چرت میگی..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love