eitaa logo
💕 دلبری 💕
491 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 دلبری 💕
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_نهم 🌺 نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواستم بروم که حاج آقا
رمان عاشقانه مذهبی 🌺🌺 خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامه ام را داد و گفت: بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شهدا. باید کمک دست من باشی! یه صبح تا بعد از ظهر اونجاییم! بعد هم از بین کاغذهایی که دستش بود یک دعوتنامه بیرون کشید و گفت: بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟ - چشم! -پس خداحافظ! و سریع از پله ها بالا رفت. من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت که داشت بسته میشد. سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم: سید مهدی حقیقی! نماز که تمام شد، صدایم را صاف کردم و پشت سرش نشستم. سلام کردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم: خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شهدا. شمام باید حتما باشید! دعوتنامه را گرفت و نگاهی کرد و گفت: چشم. ممنون که اطلاع دادین! دو روز بعد؛ زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میکردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند. با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهارنفر میشدیم. راننده های اتوبوس نمیدانم کجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم که چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها مانده ایم. همان موقع صدای موتور آمد؛سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترک موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما. پیاده شد و درحالی که به طرف ما میامد به جوان گفت: علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟ -چشم آقاسید! و رفت... ↩️ ... :فاطمه شکیبا بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
✍🏻 📝 فرار بزرگ چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم ... . همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ... با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ... . بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ... هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ... . زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ... کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد ... . خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود ... . روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم ... . اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟ پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند ↩️ ... بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
📙 ✍گازی به سیبم میزنم،همانطور که راه میروم درس میخوانم!وارد خانه میشوی،بلند سلام میکنی! _سلام سید!خداقوت! گونه ام را میکشی و میگویی:شیطنت بانو گل کرده! سیب را از دستم میگیری و مشغول خوردن میشوی!با لج پایم را روی زمین میکوبم و میگویم:علی!ماله منه! _معلومه ماله توام بانو! خنده ام میگرد! _لوس نشو!سیبو میگم! _یکی دیگه بردار! _خودت یکی دیگه بردار! _میتونی پس بگیر! دستت را میکشم،هرچه تلاش میکنم حریفت نمیشوم!سیب را میبلعی! _علی خیلی بدی! _دهنی خانممون یه مزه دیگه داره! _سرمو شیره نمال سید! _سید گفتای بانو دوحالت داره،حالت اول شیطنت،حالت دوم قهر! رویم را برمیگردانم!از فرصت استفاده میکنم! _حس و حال درس خوندنم پرید! _کجا پرید؟!برش گردونم! _با شما نیستم سید! _اوه اوه اوضاع گوجه فرنگیه! _گوجه فرنگی؟! _یعنی خطرناک!یه دودایی از سرت بلند شده بانو! با حرص میگویم:علی! _دیدی گفتی علی! بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند! _آخه بانو به ما قهر کردن اومده؟!اونم سر سیب؟! _به هر حال تو سیب منو بلعیدی! _بلعیدم؟!مگه اژدهام؟! چیزی نمیگویم،مثلا قهرم! _ببین بانو زندگیه مشترکه،باید تو همه چی شریک باشیم حتی سیب! مشغول درس خواندن میشوم،موهایم جلوی صورتم میریزند،به سمتم می آیی و موهایم را در دست میگیری! _چی کار میکنی؟! _الان میبینی چی کار میکنم! چند لحظه بعد میگویی:تموم شد! موهایم را بافته ای! _مو بافتنم بلدی؟!اونوقت چرا؟! بلند میخندی! _لابد الان میگی علی قبلا موهای کی رو بافتی! _زنی که رو مردش غیرت نداشته باشه زن نیست! پیشانی ام را میبوسی! _عاشقتم وقتی غیرتی میشی بانو!سیب بیارم آشتی میکنی؟ _روش فکر میکنم! به آشپزخانه میروی و با یک سیب برمیگردی! سیب را از دستت میگیرم،گاز میزنم! _آشتی؟ _مگه قهر بودم؟! با لبخند نگاهم میکنی! _نمیدونی وقتی انقدر باهم خوبیم با همچین چیزای ساده خوشحال میشیم چقدر انرژی میگیرم! کنارت مینشینم،صورتت را نوازش میکنم! _علی! _جانه علی! _خیلی دوستت دارم! دستت را روی قلبت میگذاری،خودت را به حالت غش میزنی! _جواب حرفمو ندادی! چشمانت را باز میکنی،سیبم را گاز میزنی!میخواهی چیزی بگویی که زود میگویم:میدونم زندگی مشترکه! _واقعا معلوم نیست؟! _چی؟! _اینکه چقدر دوستت دارم! سرم را روی شانه ات میگذارم! _همیشه تو هر شرایطی تکیه گاه هم باشیم مهربان! _چشم مهربانو!حالا درستو بخون!زنگ تفریح اول تموم شد،بدو تا زنگ تفریح دوم زودتر برسه! و چشمکی نثارم میکنی! کاش همه زنگ تفریح ها اینگونه باشد! 👈نویسنده:لیلی سلطانی کپی بدون و پیگرد الهی دارد. ⏪ ... 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📚داستان ✨#عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_نهم _ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت. ماما
📚داستان ✨ رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغوݧ بود... _رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داده بود سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد حرف نمیزد _نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم _با عصبانیت نشستم و گفتم: جدے؟؟خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟؟ قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ.. _حرفمو قطع کرد و گفت اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم. ادامہ داد ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم  چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے.... ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب باز بحثموݧ شد. _بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ اما باید بگ.دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم؟یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟؟ اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے؟ سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد _پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ واقا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد _از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید دیگہ چیزے نفهمیدم   از حال رفتم ... ↩️ ... : خانوم_علے_آبادے بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love