#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سوم 🌺
مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که در را باز میکردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: مامان من با زهرا میرم جایی. یه کلاسه ثبت نام کنه!
-برو ولی زود بیا، تا قبل 6 خونه باش.
زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام کردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالی که کارت اتوبوس را در کیفم جا میدادم گفتم: نگفتی کجا میخوای ببری منو؟
-نمیشه که!مزش میره! صبر کن یه ذره!
اتوبوس نگه داشت. زهرا بلند شد و گفت: پاشو همین جاست.
درحالیکه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر گلستان شهدا مواجه شدم. با بی میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟
زهرا خندید و گفت: بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره!
وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم زیارتنامه شهداست. من هم به تابلو نگاه میکردم و سعی داشتم با عربی دست و پا شکسته ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او... رستگار شدید، رستگاری بزرگی، کاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم...
به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: بریم زیارت کنیم.
-مگه امامزاده ست؟!
فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی که زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری که روی آن نوشته بود: "شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است." آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس کردم کسی انتظارم را می کشد....
#ای_که_مرا_خوانده.ای
#راه_نشانم_بده
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مبارزه_با_دشمنان_خدا ✍🏻#سید_طاها_ایمانی 📝#قسمت_دوم ایران یا عربستان؟ مساله این بود در حال آماده
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍🏻#سید_طاها_ایمانی
📝#قسمت_سوم
قلمرو دشمن
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... .
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .
به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... .
بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... .
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...
ادامه دارد...
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سوم
✍با نجابت سلام میکنی!هنوز هم نگاهم نمیکنی!حیف که هم نام مولا هستی و فرزند فاطمه وگرنه نشانت میدادم!آرام میگویی بریم؟!
میخواهم در ماشین را باز کنم پیش دستی میکنی،تشکر میکنم و مینشینم در را میبیندی و سوار میشوی!پشت چراغ قرمز می ایستی،دخترک گل فروشی کنار ماشین می آید،اصرار میکند گل بخری و تو با لبخند نگاهش میکنی!کیف پولت را درمی آوری و میگویی:عمو جون همه شو بده!
دخترک ذوق میکند گل ها را میگیری و میگذاری روی پاهایم و میگویی:تقدیم با محبت!
در دلم قند آب میشود،گل ها را برمیدارم و با تمام وجود بو میکنم!
زن و مرد سرنشین ماشین کناری نگاهمان میکنند!زن بلند میگوید:یاد بگیر!مذهبی هامونم اینطورن!
چراغ سبز میشود و حرکت میکنی،مگر ما مذهبی ها دل نداریم؟!لبخندی میزنی و میگویی:الان دست گیرمون میکنن!
میگویم:اصلا چی باعث شد فکرکنه ما مذهبی ایم؟!
خودم مبهوت شدم،گفتم ما!لبخندت عمیق تر شد و آرام زمزمه کردی:ما!
بلندتر گفتی:از رو چادر و روسری لبنانی شما و فشن نبودن من!
مگر مرا نگاه هم کرده ای که بدانی روسری ام چه مدلی است؟!همانطور که به رو به رو خیره شده ام با کنایه میگویم:شما از کجا میدونی من روسریم چطوریه؟!
با تعجب به سمتم برمیگردی،من هم نگاهت میکنم این اولین چشم به چشم شدنمان بود!چند لحظه به چشمانم زل زدی و صورتت را برگرداندی!حس عجیبی با تلاقی نگاه هایمان به بدنم تزریق شد!به مکان مورد نظر میرسیم،کنار هم راه می افتیم،از من و تو خجالتی تر هم هست؟!کاش مادرهایمان را می آوردیم فکرنکنم از من و تو آبی گرم بشود!به حلقه ها نگاه میکنم،پرزرق و برق اند،از فروشنده میخواهم حلقه های ساده تری بیاورد،آرام کنار گوشم میگویی:واقعا نپسندیدی؟!
این اولین مفرد شدنمان به هم بود
بعدها فهمیدم این حرفت یعنی چه؟!یعنی هیچوقت نگران پول چیزی نباش به مردت برمیخورد!حلقه ی ساده ای چشمم را میگیرد،رد نگاهم را میگیری و حلقه را برمیداری،میگویی:دستت کن ببین چطوره؟!
دستم را جلو می آورم حلقه را بگیرم اما نمیدهی!میگویی:دستتو بیار جلو!
با خجالت دست چپم را جلو می آورم،با احتیاط بدون اینکه دستت به دستم بخورد حلقه را انگشتم میکنی!با خوشحالی به دستم نگاه میکنم،نشانه دونفره شدن!
میگویی:همینو میخوای بانو؟
نگاهم را از دستم میگیرم و میگویم:شما هم نظر بدید!
به انگشتم نگاه میکنی و میگویی:میذارم به عهده ی تو!
این همه فعل مفرد یعنی جمع کن بساط خجالت و فعل های جمع را!میخواهم حلقه را دربیاورم صدایت مانع میشود:اگه همینو میخوای لطفا دیگه درش نیار!
بیخود که لقب مهربان را به تو ندادم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
#کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📚داستان ✨#عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_دوم چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبودم مامان
📚داستان
✨#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_سوم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم؟!
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله؟؟؟
شما از کجا میدونید؟
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد
مامان بود...
اسماء جان؟
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم مامان
حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون
ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون
ب مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود؟
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء؟
هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود
نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن
اخمے کردم و گفتم واااااا مامان من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشون کنیم
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو؟
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرار شد ک ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان
بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم
نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز تزئین شده بود عجب سلیقہ اے
من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم
صب که داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم
خانم محمدی......؟
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: خانوم_علے_آبادے
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love