eitaa logo
💕 دلبری 💕
484 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عاشقانه مذهبی 🌺🌺 آقاسید با ما سلام و احوال پرسی کرد و عبایش را درآورد تا کمکمان کند. فکر نمیکردم اول بیاید کمک من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محکم گفت و جعبه را بلند کرد. کم کم بچه ها آمدند و وسایل را آماده کردیم. همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. کمی با تلفن صحبت کرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع کرد. بچه های بسیج را جمع کرد و گفت: متاسفانه راهنمایی که قرار بود دوساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شهدا رو معرفی کنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فکری بکنیم چون برنامه ها بهم خورده! بین شما کسی هست که شهدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی کنه؟ آقاسید با شرمساری گفت: متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید که مطالعه میکردم شاید میتونستم. بقیه به هم نگاه میکردند. آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو» و بعد گفتم: خانم من میتونم! - مطمئنی صبوری؟ - بله خانوم… ان شاءالله. سوار اتوبوس شدیم. خانم پناهی توضیحی کلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد کرد. وقتی راه افتادیم آقاسید بلند شد و چند کلمه ای درباره مقام شهید و آداب زیارت شهدا گفت و نشست. آقاسید تنها کنار کلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی هم ردیف آقاسید بودیم. خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند که نگو! آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت: لا اله الا الله! ↩️ ... :فاطمه شکیبا بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مبارزه_با_دشمنان_خدا ✍🏻#سید_طاها_ایمانی 📝#قسمت_دهم فرار بزرگ چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم
✍🏻 📝 به ایران خوش آمدی یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ... . در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... . وضو گرفتم. ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت ... . قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... . کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... . وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی ... . پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن ادامه دارد...
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دهم ✍گازی به سیبم میزنم،همانطور که راه میروم درس میخوانم!وارد خ
📙 ✍با احتیاط به سمت آشپزخانه میروم که بیدار نشوی!این اولین ماه رمضانمان است!درست مثل اولین بار که قرار بود روزه بگیرم ذوق دارم!سریع بساط سحری را آماده میکنم!به سمتت می آیم و صدایت میکنم:عزیزم پاشو سحری! تکانی میخوری ولی چشمانت را باز نمیکنی! _بیداری؟! چیزی نمیگویی! _تو که خوابت سنگین نبود! باز چیزی نمیگویی!بازویت را تکان میدهم،لبخند میزنی ولی باز چیزی نمیگویی! _روزه سکوت گرفتی؟! چیزی نمیگویی! _جونه من بلند شو الان اذان میده! چشمانت را باز میکنی! _چرا قسم میدی؟! _بازیت گرفته؟!بیدار نمیشی! _خب خواستم یکم خودمو واسه خانمم لوس کنم!فقط کم مونده بود بکشیم! _محبت من عملیه! _به زبونم بیاری خوبه ها بانو! _چشم سید!دیر شدا! _آخ!یه کاری کردی میمیرم واسه این سید گفتنات! _این زبونت منو کشته سیدجان! لبخندی میزنی و میگویی:وای از آن روز که تو عاشق بشوی من معشوق!پدری از تو درآرم که خدا میداند!فعلا دور دور شماست بانو! با ناز میگویم:یعنی یه روزی عاشقیات تموم میشه علی؟! علی را کشیده تر میگویم!از آن علی هایی که دوست داری! _اینطوری علی میگی دلم میخواد یه لقمه ی چپت کنم! به سمتم خیزبرمیداری،سریع به آشپزخانه میروم! _کجا فرار میکنی؟! _نگاه نیم ساعت مونده به اذان!سحری نخورم گرسنه میمونما! از فعل مفرد استفاده میکنم!تو روی من حساسی! پشت میز مینشینی و میگویی:صبرکن بانو برات دارم!انقدر با قلب من بازی میکنی! کنارت مینشینم،قاشق را به سمت دهانت میگیرم،لبخند میزنی و میگویی:تا آخرش باید اینطوری بهم غذا بدی! _چشم مهربان! _یا خدا!ببین قراره باهام چی کار کنی مهربونتر شدی! انگشتر عقیقت که یاعلی رویش حک شده لمس میکنم،این انگشتر را خیلی دوست داری! _خب میخوام مثل تو بشم سید! پیشانی ام را میبوسی! _بانو خیلی هم خوبه!راستی! _جانم! _از این به بعد سجاده تو با خودم میبرم اگه دیر اومدم نماز بخونم! لبخند میزنم! _به من میگی با قلبم بازی میکنی اما خودت از اولش با قلبم بازی کردی! قاشق را به سمتم میگیری و میگویی:مگه من چی کار کردم؟! بعداز اینکه غذا را میجوم میگویم:از همون اول مهرت به دلم نشست! _نگفته بودی بانو! _خب حالا گفتم که همون اول عاشقت شدم! صدای اذان میپیچید! _وای علی!هیچی نخوردی!چطور میری سرکار! _فدای سرت عشق خوردیم!فقط بانو باید با شهد عسل باهامون حساب کنه! و چشمکی نثارم میکنی! 👈نویسنده:لیلی سلطانی کپی بدون و پیگرد الهی دارد. ⏪ ... 💟 @Delbari_Love