eitaa logo
💕 دلبری 💕
491 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت. و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.. معده ام بهم خورد. چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛ تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و.. و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف. دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست ( همه اشونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش.) رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد (بخور.. همه اشو برات تعریف میکنم.. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود.. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور..) و من باز تسلیم شدم ( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد. (شروع کن.. بگو..). با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت ( اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد ( باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی..  گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها. و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست (حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..). بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته. اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزد چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.  (سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بود. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست.. فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..).  مکث کرد( همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..). چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد (بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد ( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..) انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_26 ✍ #متفاوت_با_تمام_قسمت_ها #کربلا_را_تصور_کن آرام اشک میریزم،
📙 ✍صدایت را از پشت در میشنوم،نمیتوانم با تو رو به رو شوم،شاید خودخواهم،شاید شرمنده و شاید بد شده ام! بنیتا به سمتم می آید و با زبان نمکینش میگوید:ماما،بابایی اومده! با حرص نگاهش میکنم! _میدونم! _نمیلیم پیسش؟! بیشتر حرصم میگیرد! _یه دیقه ساکت باش بچه! با چشمان مظلومش نگاهم میکند و چیزی نمیگوید!الان وقت احساسات مادری ندارم باید ببینم تو چه میگویی!چمدان بستم مبادا بروی،با پدرم صحبت میکنی! _بابا جان،شما بزرگتری نباید به دخترت بگی جاش خونه ی خودشه!گفتم خودش برمیگرده اما یه هفته گذشته!حالا شما نمیذاری ببینمش و برش گردونم خونه؟! _من حرفمو زدم،یا سودا یا میری دنبال کار خودت دختر منم طلاق میدی! صدای استغفرالله آرامت را میشنوم،میدانم درحال انفجاری،شوخی شوخی هم اسم طلاق نیاوردیم حالا پدرم جدی جدی میگوید طلاقم بده!میدانم خون خونت را میخورد،اما چه کنم سخت است چیزی که میخواهی! چند تقه به در میخورد،میدانم تویی! _سودا! قلبم میلرزد،مثل اولین بار که صدایم کردی،حالا میفهمم چقدر دلتنگت بودم! _ما قرار داشتیم!قراربود هرچی شد خودمون حل کنیم!سر یه چیز کوچیک بدون حرف قهر کردی اومدی خونه بابات! با ناراحتی و حرص میگویی:که به من بگن زنتو طلاق بده!بس کن این بچه بازی ها رو! چیزی نمیگویم،لازم است برای اینکه از دست ندهمت! در باز میشود،سرم را پایین می اندازم که مبادا سست بشوم!بنیتا با جیغ به سمتت می دود! _سلام! چیزی نمیگویم! _جواب سلام واجبه! خشک سلام میکنم! _سودا بچه شدی؟!من دو سه بار اصرار کردم باید قهر میکردی و.... نمیگذارم ادامه بدهی! _چون زدی زیر قول و قرار روز اول! با بهت نگاهم میکنی! _من؟!کی؟! _مگه قرار نشد تو علی باشی من فاطمه!پس چرا.... منظورم را میفهمی،این بار تو حرفم را قطع میکنی،با غیظ میگویی:ساکت شو! بغض میکنم و لبم میلرزد!با اخم نگاهم میکنی!بنیتا ترسیده! _بغض نکن! صدایت به قدری محکم است که ناخواسته بغضم را میخورم!ولی از خواسته ام نمیگذرم! _علی تو جونتو مهرم کردی!من مهریه مو نمیبخشم! دوباره بغضم سر وا میکند!کم می آورم!تکرار میکنم:ماله منه نمیبخشم! 👈نویسنده:لیلی سلطانی کپی بدون و پیگرد الهی دارد. ⏪ ... 💟 @Delbari_Love