فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقایون_حتما_ببینند!
تاثیر عجیب #حرف زدن مرد بر روی زنان...
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت54 حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می ک
#قبله_ی_من
#قسمت55
یحیی- یلدا پیش شمانیست؟!
شانه بالا میندازم: نه!
پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند!
مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه اندرعاقل سفیهی به جوب
آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟!
نمی دونم!
دروغ گفتم! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم و
بوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی
خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی
یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران
هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را
محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان
خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند
مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد:
چی؟!
به پیرهنش اشاره می کنم:
-مانتوم با لباست سته پسرعمو!
ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید:
همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده می کنید!
پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم و
پشت سرش تقریبا میدوم:
-یحیی؟!
می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد:
آقایحیی! پسرعمو باز بهتره!
و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص میجوم و درحالیکه شانه به شانه اش
راه می روم می پرسم:
-چته؟!
فکش منقبض شده. چقدر خوب میشه بی شرف! ریز میخندم. دوست دارم
حالش
را حسابی بگیرم! می پرانم:
-چرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی... نکنه میترسی بخورمت!
و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب
می پرد. بلند می گویم:
-یوهاهاهاها.
سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم:
-پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی!
با جدیت میتوپد:
درست صحبت کن!
به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید
شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره مام صاحب
خونه ایم... همونقدر که احترام می بینی احترام بذار!
لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید:
به یلدا گفتم... مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید
شکسته شه!
بارندی می گویم:
-کدوم خط قرمز؟! اگر بشه چی میشه؟! خدا قاشق داغ میکنه میزنه به دستت؟!
چشمهایش گرد میشود آنقدر که میخوام بگویم: اووو کمتر بازش کن افتاد بیرون
چشات
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت56
به موهایش چنگ میزند و میگوید:
نه! فعال داره باقاشق داغ امتحانم میکنه!
پشتش را می کند و این بار باتمام توان میدود. جمله ی آخرش درسرم می
پیچد... چه گفت؟!
کتونی هایم را یک گوشه جفت می کنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجه
میروم. عموجواد لبش راگاز میگیرد و به حاج حمید میگوید:
خیلی شیطونه ماشاءالله!
و من برای خودم زیرنویس رفتم: خیلی بیشوره بخدا!
آذر تخمه ژاپنی را بین دندانهای جلویش میشکند و روبه سهیلا همسر حاج حمید
می گوید:
راست میگه! یه جا نمیشینه که!
بازهم ترجمه: قد نخود حیا نداره...
چهار زانو کنار آذر می نشینم و دستم رابه طرف ظرف تخمه دراز می کنم که
عمو میپرسد:
خانوم این دختر کجاغیبش زده؟!
یحیی پوفی می کند و با کلافگی لبش راگاز میگیرد." چش شده؟!"
سارا دختر کوچک حاج حمید لبخند معناداری میزند و میگوید:
آقاجواد حتما رفته گشت بزنه!
عمو متعجب همراه باتردید رو به حاج حمید می کند و میگوید:
پسرتوام نیستا!
حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیال میندازد.
سهیلا - سهیل و سینا رفتن خوراکی و دغال بگیرن برای جوجه ها یحیی خونسرد
میگوید:
ذغال که خودم خریدم سهیلا خانوم!
ازجا بلند می شود که من برپا میدهم. آذر با اخم می پرسد: کجا؟!
-میرم پیش یلدا... پیام داد گفت یه جارو پیدا کرده سمت آب خوری!
آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم حناق نیست که آخه! دروغه! مثل شما
که دارید به عمو و یحیی دروغ میگید! دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید:
-به رفیقم دختر نمیدم! والسلام!
عجب منطقی داردها! معادله ی نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن کند!
کتونی هایم را پامی کنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس می
کنم... دنبال من می آید؟!
به یک پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ های زرد، نارنجی و قهوه ای زمین
را آرایش کرده! مثل زنی طناز میماند که اگر نازش کنی صدای خنده های
مستانه و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروی برگها میگذارم و سعی می کنم
صدای خنده ی زمین را بشنوم! پائیز را حسابی میپرستم! فصل خنگی است!
تکلیفش باخودش روشن نیست! یکروز آفتابی و یک روز سرد است! گیج میزند!
من هم ازگیج ها خوشم می آید! پشتم رانگاه می کنم دستهایش را درجیب های
شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دسته ای ازموهایش را طلایی و دسته
ای دیگر را خرمایی کرده! به راهم ادامه میدهم. دلم برایش میسوزد... برای
دیدن یلدا به دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا کج می کنم.
متوجه نیست! یعنی گیج است! باید دوستش داشته باشم؟! پقی میخندم و
میدوم... یعنی اوهم میدود؟ پشت سرم را نگاه می کنم... خشکش زده و به
دویدنم نگاه می کند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگی... یک دفعه میدود... به
سرعت من... دیوانه است! صدایم میزند:
صبرکنید. صبرکنید!
میدوم... انگار که نشنیده ام. داد میزند:
دخترعمو! صبرکنید!
به پشت سرم نگاه می کنم... یک دفعه پایم به یک چیز بزرگ و تیز گیر می کند
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت57
با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی
برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم:
محیاخانوم!
بالای سرم می رسد و درحالیکه کف دستهایش را روی زانوهایش گذاشته به طرف
صورتم خم می شود. چشمهایم رامی بندم و لبم را محکم گاز میگیرم. کف
دستهایم را مشت می کنم و پای چپم را روی زمین میکشم. تندو پشت هم ناله می
کنم. شکمم ضرب دیده. نمی توانم نفس بکشم... اخمش بانگرانی گره خورده!
می پرسد:
درد دارید؟!
دوست دارم داد بزنم:
-پ چی احمق! واسه چی دارم ناله می کنم!
کنارم می نشیند و می گوید:
می تونید بلند شید؟!
نگاهش به پایم خشک میشود. یک دفعه میگوید:
تکون نده!
می ترسم و ناخوداگاه دهانم را می بندم! نفسم رادر سینه حبس می کنم...
دستش رابه طرف پایم دراز می کند. ازتعجب شاخ که نه روی سرم دم در می
آورم! دستش را عقب میکشد:
تکون نخور... باشه؟!
مثل بچه حرف گوش کن ها سرم راتکان میدهم. تلفنش را بیرون می آورد و شماره
ای رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقه میگوید:
-سلام بابا! سارا خانوم اونجاست...
.
ما توی چمن های قسمت آب خوری هستیم... یلداهمین جاست... به سارا خانوم
بگید ایشونم بیاد بادخترا باشه... من برم با سهیل و سینا یه قدمی بزنم!
...
یلدا! گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانومم شارژ نداشت!
...
مامنتظریم بگید فقط سریع بیان!
تلفن را قطع می کند و می پرسد:
میسوزه؟! داغ شده؟!
گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:
جوابمو بده! مچ پات سرشده؟! داغ شده؟
-آره... فک. فک کنم...
خب. خب... تکون نده...
ازترس دستهایم می لرزد. سارا بعداز پنج دقیقه میرسد. بادیدن من شوکه
میشود:
چی شده!
نگاهش به پایم می افتد. رنگش مثل برف سفید می شود، داد میزنم:
-چتونه؟! پام چی شده؟!
سرم را بلند می کنم که یحیی تلفن همراهش
راروی شانه ام میگذارد و به عقب هولم میدهد تا روي زمین بخوابم. روبه
سارا میگوید:
فقط کمک کنید پاشه. می بریمش بیمارستان!
سارا بالای سرم می آید و از زیر بغلم میگیرد. پای چپم را روی زمین محکم می
کنم و به زور می ایستم. سرم را کج می کنم تاپایم راببینم که یحیی این بار
تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا می گیرد. جای دست ازتلفنش
استفاده می کند! محکم میگوید:
نگاه نکن! اینقدر لجباز نباش!
سارا به زور حرکتم میدهد. حس می کنم پای راستم قطع شده! لبهایم می لرزد و
ته گلویم ترش میشود. حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم؟! کنارمان
بااحتیاط قدم برمی دارد و با نگرانی لبش را میجود. سارا نفس هایش تند
شده. یحیی می پرسد:
خسته شدید؟!
سارا بدون رودروایسي جواب میدهد:
آره. سنگینه!
عب نداره. باید تحمل کنید!
خنده ام می گیرد! چقدر به خستگی اش بها داد! سارا یکی دوسال ازمن بزرگتر
به نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول
نمی توان به او گفت" خوشگل"... قدش کمی ازمن بلند تراست. استخوانی و
مردنی است! ساق پای چپم منقبض و بی اراده زانوهایم خم میشوند. سارا جیغ
کوتاهی میکشد و وای بلندی میگوید. رگ پایم گرفته و ول کن معامله نیست.
یحیی به یکباره یقه ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگه میدارد. نفس هایم
به دستش میخورد. چشمهایش رابسته، لبهایش می لرزد. آنقدر نزدیک ایستاده
که کوبش قلبش را به خوبی میشنوم. سارا بااسترس میگوید:
چرا به آذر خانوم نگفتید! چرا...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love