#قبله_ی_من
#قسمت59
یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده
میگوید:
مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق! نباید خودتون نگاه می
کردید وگرنه حالتون خیلی بدترمیشد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه رو
انداخته. دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته... اما ضعف و
حالت تهوع بخاطر خون ریزی شدیده.
سارا- اگر اقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم
ضعف رفتم!
یلدا بامهربانی میگوید:
شرمنده تلفنم خاموش بود.
لحنش بوی پشیمانی میدهد. یحیی باغیض نگاهش می کند. حتما موضوع را
فهمیده!
خدابه خیر کند! یحیی آرام میگوید:
نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.
مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم
هم." نفسش را پرصدا بیرون میدهد" بابا معموال توی این شرایط جای
دلداری اول میگن چرا حواست نبوده. چرا دویدی...چی شد! چرا نشد! و
پشت هم سوال و سوال... مابقی هم که مهمون بودن!
ساق دست یلدارا چنگ میزنم و می گویم:
-کمکم کن!
و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم میگذارد تا بلند شوم. ساراهم
پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو می آید و میگوید:
خیلی ناراحت شدم...شرمنده که ما...
حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت میدهد! جواب میدهم:-
نه! این چه حرفیه... شماکه نمی دونستید قراره اتفاقی بیفته
یحیی به سمت در میرود:
زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه مام میریم.
و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونـی شده. چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند:
توی ماشین بیهوش شدی. خیلی سخت بود بیرون آوردنت، من نمی تونستم تکونت
بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت باز
ترمیشد. اقایحیـی مجبورشد بیرون بیارتت.
میخواهم بپرسم چطوری؟! که یلدا میگوید:
خودم برات همه رو میگم! فعلا خداروشکر که سالمی! باید حسابی بهت برسیم
خون زیادی ازدست دادی.
کمرم را محکم به بالشت فشار میدهم و لبخندکجی به صورت اذر میزنم. یلدا
برایم اب سیب گرفته و کنارم گذاشته. پیش خودم فکر می کنم: همچین بدم
نیستا. هی بهت میرسن وقتی یه چیزیت میشه.
یحیی فردای ان روز اعلام کرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذر را
سرزنش کرد که چرا برای خودش بیخود تصمیم گرفته. عموهم به همان شدت ناراحت
شد و روی حرفش تاکید کرد که من به رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روز
لام تاکام با یحیـی حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیی،
یلدا عصبانی شد و گفت:
نمی دونم به یحیـی چه ربطی داره! من دختر نوزده ساله نیستم که برام امر و
نهی کنه یا هیچی نفهمم.
یادم می اید حسابی به من برخورد. دوست داشتم موهایش را ازته بچینم!
یعنی نوزده ساله ها نفهمند؟! سهیل رسما دربیمارستان از یحیی خواستگاری
کرد. صحنه ی جالبی بود. رفت و بادسته گل آمد. من فکر کردم برای من
خریده و ازاین خیال هنوز هم خنده ام می گیرد.
یلدا مدام می پرسید: چرا میگی مخالفم. اقاسهیل پسره خوبیه.. امایحیی حرفی
جز مخالفم نمیزد. تا دو هفته حوصله ی کل کل و سربه سر گذاشتن بایحیی را
نداشتم. حواسم به پا و درس و کلاسم بود. اخرتمام بحث و گیس کشیها یحیی با
تحکم گفت:
باشه! ولی اگر از ازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا!
دردید من او یک موجود سنگ دل و بی عاطفه بود. گرچه اشتباه می کردم و زمان
چیز دیگری راثابت کرد. ماجرای بیهوشی ام را از یلدا پرسیدم. اوهم با تامل
و مکث توضیح داد:
یحیـی مجبور شده بلندت کنه.
پوزخندی زدم و پراندم:
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت60
پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره.
یلدا هم با اخم توپید:
وقتی یکی داره میمیره ایرادی نداره. درضمن تو بیهوش بودی. یحیـی هم گفته
بود بهت نگیم که یک وقت فکرت مشغول نشه. ازشونه هات گرفته بوده. بیشتر
دستش به مانتوت بوده. این تو دین ما گناه نیست محیا خانوم.
اگر به بحث ادامه می دادم حتما مشتش را زیر چشمم ول می کرد. درست زمانی
پاپیچش شدم که با یحیـی بحثش شده بود! کالسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال
کردم تا کامل خوب شوم. پانسمان پایم راکه باز کردم. جای زخم عمیق و بزرگ
روی پایم مانده بود. دکتر گفت:
متاسفانه جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونه.
آن روز حسابی غمباد گرفتم. یعنی دیگر نمی توانستم دامن کوتاه یا شلوارک
بپوشم؟! ذهنم سمت همسر آینده ام منحرف شد. نکند او بدش بیاید! نه! مگر
قراراست ازدواج هم کنم؟! مادرم بعداز شنیدن ماجرای پارک پشت تلفن کم
مانده بود خودش را رنده کند! انقدر سوال کرد که سرم رفت! مدام تاکید کردم
که حالم خوب است! یک زخم کوچک بود! آذر هم لطف کرد درتماس بعدی به مادرم
گفت: پای محیا به یه مو بند بود! یحیی رسوندش بیمارستان! کم مونده بود
قطع شه عزیزم! خدابه روت نگاه کرده!
نمی توانم احساسم رادر آن لحظه توصیف کنم! اواخر آبان ماه آذر قرار
خواستگاری با خانواده ی شریفی گذاشت. همه چیز برای ی یلدا به شیرینی عسل
شد.
خم می شوم، پاچه ی شلوارم را کمی بالا میدهم و به مچ پایم نگاه می کنم.
کاش اثری از زخم نمی ماند! آب دهانم را قورت میدهم و کتاب شعرم را روی
پایم باز می کنم. نیمکت دانشگاه بدنم را اذیت می کنم. انگار کسی چوب در
کمرم می کند. می ایستم و مقنعه ام را کمی جلو میکشم. داخل زمین چمن میروم
و زیر یک درخت مینشینم. کلاغی ازروی شاخه ی ضخیم درخت پرمیزند و مقابلم
میشیند. زشت است؟! نمیدانم! سرش را کج می کند و با یک پرش به طرفم می
آید. ازداخل کیف ساندویچ مرغم رابیرون می آورم و تکه ای گوشت برایش
میندازم. گوشت را درهوا می قاپد و غار غار می کند. زیرلب می گویم:
-مرض!
چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول
کرده. صدایی ازپشت سرم باعث می شود پاچه ی شلوارم را سریع پایین بکشم.
پاتون طوریش شده؟!
سر می گردانم و با لبخند گرم پسری بیست و دو یا بیست و سه ساله مواجه
میشوم. موهای اطراف سرش کوتاه تراز وسطش است! شبیه طالبی است! لبخند
میزنم:
-نه چیزی نیست!
کوله پشتی اش را روی شانه محکم می کند و میپرسد:
-اجازه هست؟!
بی تفاوت می گویم:
-بفرمایید!
چقدر چهره اش آشناست! اورا کجا دیده ام؟! یکبار دیگر نگاهش می
کنم. پوست گندمی، چشم و ابروی مشکی. ته ریش کوتاه و نامرتب! یادم امد.
او با من هم کلاس است. کنارم مینشیند و کوله اش را بغل میگیرد. کمی خودم
راکنار میکشم و مشغول کتاب شعرم میشوم. می پرسد:
شعر دوست دارید؟!
سریع می گویم:
-نه!
متعجب نگاهم می کند!
پس چرا میخونید؟!
-بعضی اوقات می چسبه!
بدم نمی آمد کمی بااو گپ بزنم! هردودانشجوی یک رشته و کلاسم! سرش را
میخاراند
محوطه ی دانشگاه رو دوس دارم! خلوته! میتونی برای خودت باشی!
باپلک زدن حرفش را تایید می کنم.
منو که میشناسید؟!
-نه!
واقعا؟! من دوردیف پشت شما میشینم!
-توجهی نکردم!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تقدیم بہ شما دوستاني ڪہ
🌷حضورتون برامون
🌹بہ زیبایي این گلهاست
🌷سلام صبح بخیر
🌹آدینهتـون گلــ🌺ــباران
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانمها_ببینند
🎥 اگر میخوای شوهرت واقعا عاشقت بشه این کار رو انجام بده ...
💟 @Delbari_Love
#عاشقانه_های_شهدا🌺
بنای ازدواجم با مصطفی عشق او به ولایت بود،
دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمات و روزمرگی بیرون بیاورد.
همین مبانی بود که مهریه ام را با بقیه مهرها متفاوت کرده بود.
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند.
اولین عقد در شهر صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت.
#نقل_از_همسر_شهید_مصطفی_چمران
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتما_ببینید
عادتهای دلسردکننده روابط زناشویی
زن و مرد
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت60 پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتی یکی داره می
#قبله_ی_من
#قسمت61
من آرادم. آراد گودرزی!
چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه
جمع می کنم
-آقای گودرزی! خوش بختم!
دستش را به طرفم دراز می کند:
شماهم ایران منش!
-بله!
به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد
عذرمیخوام!
-نه! عیب نداره
چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند
-سهراب سپهری
واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم!
کمی حرف زدیم و باهم آشناشدیم. اولین پسری بودکه به او اجازه نزدیک شدن
دادم! به نظر نمی آید مریض باشد، نگاهش هم سودجو نیست! دراولین برخود از
چشم و موهایم هم تعریفی نکرد. بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون
میروم.
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان
عسلی اش میخندم
-چته!
چرا نیومدن؟ دیر کردن!
-هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس!
اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند
محیا! روسریم. بهم میاد؟!
-صدبار پرسیدی ...عااااره عاره!
صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که
یلدا سریع میگوید:
محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه!
تو فعال به مستر سهیل فکر کن!
یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده
ام.یلدا التماس می کند:
بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیاحداقل
تونیک بپوش!
دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر پارچه ی حریر و
قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش
اسپرت روفرشی. آذر با چندقدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه
-دخترجون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی!
لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو دررا باز می کند و سهیلا و
حاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل زن هایی که تازه بند انداخته اند، سرخ
شده! دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سالم و احوال پرسی می
نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند.
سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم در تلاش است مرا
نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش
را گرفته. بعداز صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید:
گلومون خشک شدا...چایی!
همان لحظه یحیی ازاتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک
لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،
سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی
رسید.
حاج حمید می پرسد:
یحیی بابا گریه کردی؟!
یحیی خونسرد جواب میدهد:
نه سردرد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تابیام. داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا بالاخره از اتاق بیرون می آید و
باگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آسپزخانه می
رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هرطور شده!
از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم:
-میرم شیرینی بیارم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love