فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
💠 آقای محترم! اگر محبت نمیکنی پس چرا ازدواج کردی؟؟؟
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
💠راههای محبوبیت و جذابیت زن و شوهر
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت114 تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکش
#قبله_ی_من
#قسمت115
نگاهم به لانه ی یاکریمی که کنار نرده ها چندسالیست جاخشک
کرده، خیره می ماند. روی صندلی چوبی می نشینم و جرعه ای دیگر را فرو میبرم.
یاکریم روی جوجه های تازه متولد شده اش جا به جا میشود و دوبالش را باز می کند.
او که رفت این پرنده امد! عجیب است! نه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و به
ابرهای پنبه ای که درهم فرو رفته اند نگاه می کنم. ان روز چقدر اذر به صورتش
ناخن کشید. عمو، خوب یادم است که در چند ساعت چندین سال پیرشد. گرد سفید
بیش
از پیش روی محاسنش نشست! چقدر ازما دلگیر شدند که چرا زودتر خبرشان نکردیم
هرچه
گفتند که خودش قبل از بیهوشی خواسته بود کسی را مطلع نکنند. گوش ندادند. همه
را خوب یادم است. همه چیز او را از همه بیشتر! چهره اش... زخمهایش التیام یافته
بود...خوب بود! انقدر که جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش کرده
ام.تنها...میدانم که...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم...
اشک گوشه ی پلکم را خیس می کند. چشمانم را می بندم...کاش شب قبلش تاصبح
بیدار
میماندم...کاش ان خواب را نمیدیدم! چه تعبیر تلخی! یحیی در بی نهایت گم
شد. درحالیکه دخترچندماهه ام را درآ*غ*و*ش داشت! دستم راروی شکمم
میگذارم...هنوز جایش درد می کند! تمام رویاهایم...رویایی که برایش لباس گلبهی
خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمی تلخ گوشه لبم می نشیند.. راست میگویند،
دخترها بابایی اند!. حسنا نیامده به او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چه
شد! نمیدانم! دست دراز می کنم و دفتررا از روی میز کوچک گردویی کنارصندلی ام
برمیدارم. صفحه ی اخر را باز می کنم. دستم می لرزد. تعجبی نیست! مثل همیشه!
اشک هایم روی کلمات می ریزند. دیگر چیزی برای نوشتن نمیماند. باپشت دست روی
اشکهایم میکشم تاپاک شوند. اما همراهشان کلمات کج و کوله میشوند...انها هم گریه
می کنند!
درآخرین سطح می نویسم: تو رفتی و خاک برسر خاطراتم نشست!
خودکار رنگی را از میان برگه هایش بیرون میکشم. دفتررا می بندم و سمت لبهایم می
اورم. میب*و*س*مش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبار
قربانی
نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم.
صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم...
ماما؟ تموم شد؟
چندباری پلک میزنم و باپشت دست اشک روی گونه ام را میگیرم
-اره ماما!
خودکار را سمتش میگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان ابی
رنگش
میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است! خودکار را پس میزند و
دستی
کة پشت سرش پنهان کرده بیرون می اورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی!
اینو ببین! بابابرام خرید!
بغضم را فرو میبرم
-تشکر کردی؟!
اوهوم! اوهوم!
سرش را که به بالا و پایین تکان میدهد. موج لخت موهایش روی پیشانی میریزد.
ورجه
وورجه کنان داخل ایوان میپرد و مقابلم می ایستد. یک طورخاص نگاهم می کند
باتعجب می پرسم: عزیزدل؟ چرا اینجور نگام می کنی؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قسمت_اخر
یک دفعه به سمت جلو خم میشود و کنار لبم را میب*و*س*د. و بعد کودکانه
درحالیکه
به سمت در برمیگردد میخندد و میگوید: بابایی گفت بجای اون ب*و*س*ت کنم!
دستم راجلوی دهانم میگیرم و به دنبالش ازجا بلند میشوم. دخترک شش ساله ام به
اتاق نشیمن میدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو
میشود...روی دوزانو می افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها می کنم و ازته دل
ضجه میزنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم میگوید خیال!
مردم
میگویند دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قد
کشیده...گاها همینطور به من سرمیزند و دلم را باخود میبرد. دستم راروی قلبم
میگذارم و س*ی*ن*ه ام را چنگ میزنم. جای ب*و*س*ه ی حسنا روی صورتم
میسوزد.
درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد.
میگه روح بچه و شوهرش میان پیشش!
بیچاره! دلم براش میسوزه
دیوونه شده!
خطرناک نباشه یوقت؟!
پیشانی ام را روی فرش میگذارم... روح؟! روح را مگر میشود ل*م*س کرد؟! بویید و
ب*و*س*ید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآ*غ*و*ش
میکشم. چطور
موهایش را شانه میزنم. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک می کند؟!
اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های
آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند... هربرگه یک داستان است! یک نقاشی
رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی... مگر روح نقاشی هم میکشد؟! پس چطور هربار که
به من سر میزند باخود یکی ازین هارا می اورد! به تازگي هم حسین را گاها در
آ*غ*و*ش من یا یحیی طرح میزند! اصال که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟!
یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه! حسنا را باخود برد
اما... هردو هنوزهم بعضی اوقات در یکی اراتاق ها پیدایشان می شود. درحالیکه
حسنا
نشسته و یحیی برایش الک میزند. انوقت بادیدن من هر دو میخندد. خنده هایی که
ار
صدبغض و اشک دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش
بود...یحیی
روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را الک قرمز میزد. من را که دید
ازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر میشود سر روی س*ی*ن*ه ی وهم و خیال
گذاشت؟! یحیی خیال نیست! او به من سر میزند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم
را بادقت الک زد. هرانگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی
دستم
میچکید. وقتی می اید. خیلی حرف نمیزند. تنها نگاهم می کند. حسین هم... پسرک
شیرین معصومم! طبق ارزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم به سکوت مرگبار خانه
ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن میگیرد. اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم
میدوزم. راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مدافع_عشق #قسمت1 هوالعــــــــــشق یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسے
👆👆میانبر به ابتدای رمان عاشقانه مذهبی #مدافع_عشق
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
•ذکرے کھ حضرتـ🌸
••علے علیھ السلام بھ کسانے کھ
•••قصدازدواج دارندیادمےدهند😌👌
#استاد_رفیعے
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🎀 زیباترین همسر دنیا؟!!!
#حسن_ریوندی
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
💠 جملاتی که نباید به خانمها گفت!
💟 @Delbari_Love
سلام بر همراهان همیشگی کانال😊
امیدوارم از رمان های قبلی که در کانال گذاشتیم راضی باشید
از امروز با رمان زیبا و عاشقانه مذهبی #مقتدا در خدمتتان خواهیم بود
هر روز ساعت ۱۹ و روزی سه قسمت🙏
💟 @Delbari_Love
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_اول 🌺
آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت کنم. مدیر مجبورم کرد. تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم. بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی کرد و بین حرفهایش گفت ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند...
از حرفهایش خونم به جوش آمد؛ روی ایران باستان تعصب خاصی داشتم. بعد از نماز عصر محکم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش. چند نفس عمیق کشیدم و با غیظ گفتم: شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب کردن! اولین منشور حقوق بشر مال کوروش کبیر بوده!
و خلاصه هرچه توانستم گفتم. صبر کرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نکرد. سرش را پایین انداخته بود و تکان میداد. حرفهایم که تمام شد، شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای. چطور تابحال به این دید نگاه نکرده بودم؟ او بی تعصب صحبت میکرد و مرا به این نتیجه رساند که تعصب کورم کرده.
وقتی رسیدم خانه، ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان کرده بودم که متوجه تکه کاغذی شدم. با بی حوصلگی برش داشتم و نگاهش کردم، بروشور کتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺#قسمت_دوم 🌺
وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را چطور تحمل کنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم جذاب بود. همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عکس امام خمینی و امام خامنه ای. با خودم گفتم عیبی ندارد، بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم که شده باید چندوقتی با این ها سروکله بزنی!
در این فکرها بودم که برخوردم به یک پسر جوان، از آن بسیجی ها! در دلم گفتم عجب شانسی! پرسیدم: ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها کجا باید برم؟
سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید واحد خواهران، اونجا راهنمایی تون میکنن.
زیر لب گفتم "مرسی" و رفتم واحد خواهران. با جسارت وارد شدم و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند. مرا که دیدند کمی جا خوردند. ظاهرم برایشان غیر عادی بود. شالم را کمی جلو کشیدم و گفتم: میخواستم توی کتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرکت کنم.
یکی از آنها با برخورد گرمی آمد و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد.
بعد از آن شب و روز مشغول مطالعه بودم. همانجا فهمیدم یکی از همکلاسی هایم هم در کتابخانه عضو است. اسمش زهرا بود.
عصر اواخر خرداد ماه بود که گوشی ام زنگ خورد. زهرا بود.
-میای بریم جایی؟
-کجا؟
-اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد.
-نکنه میخوای منو بدزدی؟!
-میای یا نه؟ یه کلاسه طرفای دروازه شیراز.
(دروازه شیراز منطقه ای در جنوب اصفهان است)
- باشه.
-نیم ساعت دیگه دم در خونتونم!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سوم 🌺
مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که در را باز میکردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: مامان من با زهرا میرم جایی. یه کلاسه ثبت نام کنه!
-برو ولی زود بیا، تا قبل 6 خونه باش.
زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام کردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالی که کارت اتوبوس را در کیفم جا میدادم گفتم: نگفتی کجا میخوای ببری منو؟
-نمیشه که!مزش میره! صبر کن یه ذره!
اتوبوس نگه داشت. زهرا بلند شد و گفت: پاشو همین جاست.
درحالیکه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر گلستان شهدا مواجه شدم. با بی میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟
زهرا خندید و گفت: بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره!
وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم زیارتنامه شهداست. من هم به تابلو نگاه میکردم و سعی داشتم با عربی دست و پا شکسته ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او... رستگار شدید، رستگاری بزرگی، کاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم...
به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: بریم زیارت کنیم.
-مگه امامزاده ست؟!
فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی که زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری که روی آن نوشته بود: "شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است." آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس کردم کسی انتظارم را می کشد....
#ای_که_مرا_خوانده.ای
#راه_نشانم_بده
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
💠چرا باید آقایون به خودشان برسند!
💟 @Delbari_Love