بفرست براش👇 ✨❤️
میگما دلبَـــر !
این صَمیمِ « قَلبــــ » که میگن كجا ميشه؟!
دقیقاً از همونجا میخوامـت :)♥️
#ایده_متن
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
😌 جونم برات بگه: چند دقیقه زودتر از همسر بیدار شدن و آماده کردن شرایط رفتنش سر کار🌞🍞☕️ و باز کردن
😌 جونم برات بگه:
یه خانم دلبر👱🏻♀
به محض اینکه بچهها میرن مدرسه،🎒 برای همسری تیپش عوض میشه💃🏻
و
لباسهای خاص میپوشه👗
ممکنه
⏳حتی چند دقیقه وقت باشه🤷♀
اما
نمیدونی چقدر به چشم مَردت میای🤩
و تو دلش فرو میری 💘
اینجوریاس خواهر... 😉
#سیاست_های_زنانه
❥❥❥@delbarkade
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام به بانوان سرزمینم🧕
👈به آنهایی که برای افزایش آگاهی و زیباتر شدن زندگیشون تلاش میکنند.
👈به کدبانوهای مهربانی که به فکر آرامش خود و اعضای خانوادشون هستند.
حتماً خوب میدونید
که برای هر مرحله از زندگی نیاز به مهارت داریم.
ازدواج و زندگی زناشویی هم از این قاعده مستثنی نیست
👀میخوای سیاست های زنانهی درگوشی بشنوی؟👂🏼
👀میخوای همسرت رو تشنه ی خودت کنی؟🤤
👀میخوای با دلبری کردن برای همسرت کاری کنی که لحظه⏱شماری کنه برای دیدنت و زود زود دلتنگت بشه؟💃🏻
👀میخوای فوت و فنها و ریزه کاریهای دلبری کردن و شیرین کردن زندگی رو یاد بگیری؟💁🏻♀
ما اینجاییم تا کمکت کنیم😇💪
باید عضو کانال بشی تا بفهمی چی میگم😉
@delbarkade
💖دلبرکده، یه کانال زناشویی معمولی نیست
اینجا جاییه که
یه تیم تولید محتوا از شاگردهای استاد سید روح الله حسینی داره😌
که
تلاش میکنن مطالبی متناسب با مبانی شخصیت شناسی رو ارائه بدن👩🏻👩🏼🦰👱🏻♀👩🏽🦱
پس
اگه میخوای مطالبی که یاد میگیری بر اساس طبع و مزاج خودت و همسرت باشه
وارد شو🔰
@delbarkade
توی کانال دلبرکده💖
شما میتونید سؤالات و شبهات زناشویی خودتون رو از ادمین بپرسید🗣
و با پاسخ کارشناسان و حتی خود استاد بزرگوار روبرو بشین
پس
با اطمینان وارد شو🔰
@delbarkade
دلبرکده
سلام به بانوان سرزمینم🧕 👈به آنهایی که برای افزایش آگاهی و زیباتر شدن زندگیشون تلاش میکنند. 👈به ک
دلبرای کانال🔊
کجایین؟👀
این پست بالا رو دیدین؟👆
بدویین بیاین اینطرف باهاتون کار دارم😍
جایزه داریم😌🎁
میخوایم به قید قرعه جایزه بدیم به مخاطبین عزیزمون🥰
اما چطوری؟👇
هر کس این پیام تبلیغ کانال رو برای ۱۰ نفر بفرسته
و از صفحه عکس بگیره (اسکرین شات) و برای ادمین ارسال کنه
تو قرعه کشی شرکت داده میشه
اینجا بفرستید برامون:
🆔@admin_delbarkade
تا ۲۴ ساعت آینده فرصت دارید پس بشتابید...🧨📲
❥❥❥@delbarkade
سلام به همه همراهان عزیز🌷
خیر مقدم عرض میکنیم خدمت دوستانی که تازه به جمع ما پیوستند✨🦋🙂
ما اینجا هستیم تا بهترین محتواها رو بهتون تقدیم کنیم به امید گرم تر شدن کانون زیبای خانوادتون☺️
برای دسترسی آسانتر به مطالب کانال بزنید روی لینک زیر👇
https://eitaa.com/delbarkade/7264
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری48 #دریای_دلتنگی با صدای در اتاق، از خیال بیرون آمدم. مردمک چشمانم به دنب
#داستان
#فیروزهی_خاکستری49
#صورت_مامان
امیر مچ دستم را سفت گرفته بود. از بین انبوه درختان با هم دَویدیم. به رودخانهای خروشان رسیدیم. امیر یکدفعه ایستاد. تعادلم بهم ریخت. موهای خرگوشیام به صورتم خورد. افتادم. امیر هم افتاد. نگاهم کرد و خندید. تازه متوجه شدم که هشت، نه سال بیشتر ندارد. صدای بابا از آن طرف رودخانه آمد:
_یا علی بابا! پاشین ببینم.
انگار صد سال او را ندیده بودم. محو تماشایش، از جا بلند شدم. خواستم از رودخانه رد شوم. امیر دستم را چسبید. با اخم نگاهش کردم. لبخند زد. با من هم قدم شد. وارد رودخانه شدم اما امیر نیامد. نگاهش کردم. خاله سودابه دستش را گرفته بود. التماس کرد:
_ولش کن
به دستم نگاه کردم. خواستم بگویم من او را نگرفتهام. دست امیر را کشید. امیر دستم را ول نکرد. افتادم. خاله من و امیر را با خودش کشید. پیراهن چیندار و موهای خرگوشیام گِلی شد. گریه کردم. امیر ولم کرد. بابا رفته بود. صدای گریهام بلندتر شد.
_پاشو مامان
مامان دست روی شانهام گذاشت. با چشمان پر اشک نگاهش کردم. مامان خودم نبود.
_فیروزه مامان
چشم باز کردم. چند لحظه طول کشید تا باور کنم خواب بودم.
_ از آزمایشگاه زنگ زدن
به صورت مامان نگاه کردم. خواستم مطمئن شوم مامان خودم است.
_بیداری مامان؟ گفتن باید برای تکرار آزمایش بری.
_چرا؟!
مامان به طرف در رفت. شانههایش را بالا برد:
_پاشو بپوش سریع. به امیر زنگ زدم داره میاد.
گیرهی روسریام را وسط هال سفت کردم. خاله سودی کتری به دست از آشپزخانه نگاهم کرد:
_شاید دیروز که از حال رفتی آزمایشت خراب شده!
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و سلام کردم.
_بیا خاله تا امیر از خونه جمال برسه صبونهات رو بخور.
مامان نگاه مرموزی به خاله کرد. خنده هر دو با صدای زنگ قاطی شد.
اینبار من و امیر تنها به آزمایشگاه رفتیم. خوابی که صبح دیدم از سرم بیرون نمیرفت.
_ساکتی! به چی فکر میکنی؟!
صورت زن آخر خوابم، جرأت تعریف کردنش را از من گرفت.
_میترسی؟
نزدیک بود بگویم «دفعه پیش که آزمایش دادم اینطور نشدم» که حرفم را خوردم. به یک لبخند اکتفا کردم.
_نترس من پیشتم.
یاد خوابم افتادم. مچ دستم گرم شد.
نمونهگیری زیاد طول نکشید. امیر پیشنهاد یک صبحانهی دو نفره داد. رد نکردم. با هم به کله پزی مش اسدالله رفتیم. روبهروی در شیشهای میز بزرگی بود که دو دیگ توی آن قل میزد. چند کلهی زبان دراز روی سینی چیده شده بود. مشتی مرتب با ملاقه از آب گوشت روی آنها میپاشید. جلوی امیر ایستاد. برای روح بابا رحمت فرستاد. سه میز فلزی چهار نفره بین در و میز کله پزی گذاشته بودند. سمت چپ میز یخچال بزرگی پر از نوشابه و سیر ترشی و پیاز پوست کنده بود. کنار همان یخچال یک میز انتخاب کردیم. مشتی با آن صدای بلندگو قورت دادهاش گفت:
_اینم یه جُف چشِ اضاف، واس آق امیر که چشِ ماس.
امیر کاسههای آبگوشت و ظرف مخلفات کله پاچه را جلویم گذاشت. روی میز را با سفره یکبار مصرف نازکی پوشانده بودند. صورتش را نزدیکم آورد و آرام گفت:
_باید میرفتیم جیگرکی
با چشم دنبال مویی گشتم که امیر را از خوردن کله پاچهی مشتی منصرف کرده است:
_چرا؟!
لبخند شیطنت آمیزی زد. سعی کرد با لحن مش اسدﷲ بگوید:
_واس جیگر واس جیگر خرید.
تا خانه، امیر فقط مش اسداللهی حرف زد. فرانک فهمید که کله پاچه خوردیم. با امیر سرِ تک خوری کَل کَل کرد. وسط دعوای آنها تلفن زنگ زد. فرانک جواب داد. گوشی را کنار میز گذاشت و رو به امیر گفت:
_مش اسدالله ست میگه برا فرانک کله پاچه کنار گذاشتم بیا ببر.
مامان با چشم گرد به او نگاه کرد:
_پشت تلفن کیه؟!
فرانک خونسرد لبخند زد:
_با امیر کار دارن.
بعد از تلفن همه به امیر خیره ماندیم. متوجه نگاه ما شد. اخمهایش را باز کرد:
_باید برم سراغ شالی از دیروز باز دعوا شده آب رو قطع کردن.
امیر رفت.
بعد از نماز صبح زنگ زد:
_ساعت دوازده خونهام. به محض گرفتن جواب آزمایش بهم زنگ بزن.
قبل از ظهر با خاله سودی برای گرفتن جواب آزمایش رفتیم. در صف، غرق تماشای دختر و پسرهای جوان شدم. دختر و پسری با لباسهای ست تنها آمده بودند. فکر کردم مثل من و امیر فامیلاند. پسر با اخم به برگه نگاه کرد. دختر که قدش از او خیلی کوتاهتر بود، کنار او پا بلند کرد. پسر چرخید و از او فاصله گرفت. دختر پا کوبید و با صدای بلند و کشیده گفت:
_ اِه محمد ســــام...
برگهی جواب را سمتش گرفت. با بغض گفت:
_چی میخوای ببینی؟! منفیه
دختر بیچاره وا رفت. پسر تغییر لحن داد:
_میفهمی نیکو؟ منفی. یعنی میتونیم ازدواج کنیم.
صدای جیغ دختر سالن را پر کرد. به خاله سودی نگاه کردم. چارقد سفیدش را زیر چادر مشکی گلدار مرتب کرد. صورتش را از دختر و پسر گرفت و لبهایش را بالا برد.
_عجب تئاتری میان!... بهادری...
متصدی آزمایشگاه فامیل ما را صدا زد و گفت:
_فیروزه و امیر بهادری برین اتاق پزشک