eitaa logo
دلبرکده
6.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبــَرجـٰانِ..!♡ تُٰـو یِـه نَفـریِ ، یا تَرکیبـْی از هَمٰه‌ای؟! که جٰـایِ هَمه کَسُ ، بْـرام پُر میکُنـی.!♥️😘 ‌‌‌ عشــــــــقم               دوسِـــ♾ــــت دارم ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
21.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوخت حوله سر🧖‍♀🪡🧵 بسیار کاربردی و راحت☑️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
_باید تعهد بده... مادر امید یک تای ابرویش را بالا داد: _زبون وا کردی ها... فکر کردم سکوت کافیست: _دفعه دیگه به شما زنگ نمی‌زنم. مستقیم می‌رم دادگاه. متوجه لحن کلامش نشدم: _نه دیگه کار به اونجاها نمی‌کشه. از حرفش برداشت مثبت کردم. به توصیه مصطفی و به خاطر تحویل سال، بدون تعهد به خانه برگشتم. نزدیک خانه، برای چندمین بار مصطفی توصیه کرد: _فیروزه... گوشی رو از خودت جدا نمی‌کنی. من یه ساعتی همین نزدیکی می‌مونم. _نه بابا برید خونه. نگران نباشید. مامانش اینا هم هستن. _دیگه بدتر... به فهیمه نگاه کردم: _دیگه انقدم هیولا نیست. _ایشاالله که اشتباه می‌کنم، ببخشید اینو می‌گم، ولی حواست جمع باشه؛ احتمال می‌دم مواد مصرف می‌کنه. مردمکم به سمت مصطفی چرخید. زبانم بند آمد. فهیمه گفت: _مگه نباید تو آزمایش معلوم شه؟! شانه‌هایش را بالا برد: _انقده ترفند بلدن که تو آزمایش معلوم نشه... باید ناغافل ازشون تست بگیرن. سرش را به عقب برگرداند: _حالا نرو تو فکر. اینو گفتم که حواست به همه چی باشه. _فیروزه کاش دیگه برنمی‌گشتی! یه وقت جادو جنبلت نکردن؟ مصطفی به فهیمه اخم کرد: _چه حرفیه؟! چرا تو دلش رو خالی می‌کنی؟ مگه الکیه یه زندگی رو از هم بپاشی! فهیمه روی حرفش اصرار کرد: _این چه زندگیــ... سقلمه‌ای به فهیمه زد و ساکتش کرد. در سکوت به بیرون نگاه کردم. هزار فکر به سرم هجوم آورد... فهیمه و مصطفی تا طبقه بالا همراهم آمدند. هنوز زنگ را نزده بودم که در باز شد. امید با قیافه نگران و مظلوم، روبرویم ایستاد: _خوش اومدی عزیزم... بیا ببین چه هفت سینی برات چیدم... چشمانش برق زد. دوگانگی رفتارش باعث شد بیشتر به حرف مصطفی فکر کنم. هفته‌ی اول نوروز خیلی خانه نبودیم. اقوام امید، پاگشای‌مان کردند. تفاوت زیادی بین خانواده مادری و پدری امید دیدم. عمو و عمه‌های امید، مثل پدرش طبع آرامی داشتند. اهل شلوغی و دورهمی‌های بزرگ نبودند. برعکس، هر سه دایی و خاله‌ی امید، هر شبی که ما دعوت بودیم با ما همراه بودند. _امروز سر سفره زنِ دایی عنایت بهم گفت که براش یه مانتو بدوزم. امید زیر خنده زد و سرش را تکان داد: _بعد چهار، پنج روز هنوز اینا رو یاد نگرفتی؟! اون که پیشت نشسته بود، زن دایی عباس بود دیونه... چشمانم را گرد کردم و زبانم را بیرون دادم: _ اِه! خوب شد گفتی. صدای موبایل امید درآمد. به ساعت نگاه کردم. از دو گذشته بود. پشتم را به او کردم و همزمان گفتم: _امید ول کن تو رو خدا این گوشی رو. متوجه بلند شدنش از روی تخت شدم. هنوز گوشی زنگ می‌خورد. _بیا خواهرته. جواب ندم؟! با فکر اینکه فهیمه باشد پریدم. امید ادا درآورد: _ول کن تو رو خدا گوشی رو... خندیدم: _چرا به خودم نزده؟! اسم فرانک به لاتین روی صفحه‌ی کوچک و رنگارنگ گوشی امید روشن و خاموش شد. انتظار تماس فرانک آن هم در این ساعت را نداشتم. تنم با لرزش گوشی به لرزه افتاد. در گوشی را باز کردم و تماس برقرار شد: _ببخشید آقا امید خواب بودین؟! تلاش کردم لحن صدای فرانک را تشخیص دهم: _سلام چیزی شده فرانک؟! چند ثانیه صدای فرانک قطع شد: _تو...یی فیـ روزه! _چی شده؟! حرف بزن. دلم ریخت. صدای نفس‌های فرانک را از پشت گوشی شنیدم: _فیروزه، ننه... تا صبح خواب به چشمم نیامد. گریه کردم. عزا گرفتم برای رفتن ننه، برای نبودن بابا و برای روبرو شدن با امیر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مایوس نباشیم😊👌 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندهایی که به کارت میاد😍😉 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔅بانوی باکمالات باید در همه چیز کمال خاص خودش رو رعایت کنه ! یکی از این مسائل اهمیت دادن به نماز اول وقت هست که هم واجب خدا تکریم میشه و هم اینکه زندگی دارای نظم میشه و روحیه مون هم قوی میشه 😇 سعی کنیم همیییشه نمازمون رو اول وقت بخونیم ..💚 ثانیاً یه خانوم باکمالات سعی می‌کنه که برای جانمازش هم که محل و جایگاهی هست برای ارتباط با خدا، اهمیت قائل بشه .. چطوریه که وقتی ما به مهمونی میریم به لباسمون اهمیت میدیم ...همون‌طور هم بلکه بیشتر وقتی میخواییم در محضر خدا آماده بشیم، باید اهمیت بدیم به خودمون ✨ یک جانمازی داشته باشیم که مخصوص خودمون باشه نه اینکه هر چیزی گیرمون اومد بذاریم جلومون ! نکنه خدای نکرده مهر شکسته و جانمازی که تمیز نباشه استفاده کنیم و فقط بخواییم از سرخودمون باز کنیم ..😕 حتما سجاده و چادری داشته باشیم که هم تمیز باشه و هم معطر باشه و هم یک کتابچه ی کوچیک دعا هم داخلش باشه ..😊 بچه ها هم وقتی مارو موقع نماز تمیز و خوشبو ببینن خودشون ترغیب به معنویت میشن ..😇 التماس دعا از دلای پاکتون 🤗🌹 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت نزدیک ۷ بود. فرانک دوباره زنگ زد: _عمو جمال هفت میاد دنبال‌مون. تو چی کار می‌کنی؟! سراغ امید رفتم. به زور بیدار شد. _اصَن حرفشو نزن. اَ همینجا فاتحه بخونی هم دسِش می‌رسه... فکر کردم هنوز بیدار نشده: _حالت خوبه؟! چی می‌گی؟! ننه‌مه. پاره جیگرمه. با گریه ادامه دادم: _ مگه من چند تا عزیز تو این دنیا دارم؟! روی بالش جابجا شد و صورتش را آن طرف کرد: _اون پسرخاله‌ات هم جزء عزیزات حساب کردی؟ از این حرف امید، اشکم خشک شد. دهانم باز ماند. از تخت پایین آمدم: _امید من عزادارم الان وقت شوخی نیست. گوشی‌ام را روشن کردم و شماره فرانک را گرفتم. _فرانک جا هست منم بیام؟ _حالا یه جوری... جمله فرانک تمام نشد.گوشی از دستم کشیده و محکم به دیوار پرت شد. چشمانم از حدقه بیرون زد. برگشتم. امید با صورتی قرمز و ابروهای درهم، نشسته بود. فریاد زد: _تو غلط کردی پاتو بذاری بیرون. خوابید و پتو را سرش کشید. دوباره نشست: _این دفه دیگه خفه‌ات می‌کنم... پتو را با لگد کنار زد: _گُه خوردی با اون چلغوز عوضی... فرار کردم. دنبالم آمد: _گوشتو بدم دست گرگ الکی الکی گوشه سالن پناه گرفتم. به طرف در رفت. کلید را چند بار چرخاند و درآورد. به طرفم گرفت و تکانش داد: _حالا بینم کجا می‌خوای بری. صدای گوشی امید بلند شد. به دنبالش رفتم. التماسش کردم: _امید ننه جانم مُرده. نمی‌خوام برم پی خوشی... با تأکید گفتم: _من زن توام. دوسِت دارم. اصلاً خودم امیر رو نخواسـتـ.... گوشی‌اش را به طرفم پرت کرد. به طاق سینه‌ام کوبید. گرفتمش. امید با چشم خون‌آلود سرم داد کشید: _اسمشو نیار کثافت به طرفم حمله برد. دوباره فرار کردم. گوشی را بالا بردم. چشمانم را باز کردم. جیغ زدم: _امید زنگ می‌زنم صد و ده همانجا ماند: _گـو گوشیو بده من دستش را دراز کرد. ترفندم جواب داد. گوشی را پایین آوردم. انگشت روی شماره ها گذاشتم: _جلو نیا امید؛ وگرنه زنگ می‌زنم. مثل آدم بمون همونجا. آبی روی آتشش ریخته شد. نشست: _آها بیبین کاریت ندارم. فرانک زنگ زد: _فیروزه چی شد؟! گوشی‌هاتون چرا اینجوریه؟! _هیـ هیچی گوگوشی من افتاد از دستم خامو... _بالاخره با ما میای یا نه؟! به امید نگاه کردم. _برم یا خودت می‌بری منو؟ دوباره برافروخته شد. اینبار به جای من، شروع به خودزنی کرد. برای اینکه زود قطع کنم گفتم: _فرانک ما خودمون میایم شما برید. امید به سر و صورتش کوبید: _نمی‌فَمه... خدا... شماره خانه‌شان را گرفتم. _چن بار بگم جایی که اون چلغوز باشه نمی‌خوام باشی... همچنان به غر زدن ادامه داد. شماره پدرش را گرفتم: _هان امید... _آقاجون دوباره میخواد منو بزنه... به گریه افتادم: _ننه جونم مُرده نمی‌ذاره برم. دخالت پدر و مادرش هم جواب نداد. _مادر بذار ما خودمون می‌بریم و میاریمش... اصلاً خودت هم بیا! _مادربزرگِ زنته لامصب زشته برا مراسمش نرید. _من اگه رفتم، اون مرتیکه رو هم می‌خوابونم جفت ننه‌اش. از رفتار غیر منطقی امید، عصبی شدم. با گریه گفتم: _منو ببر فقط. هر کاری می‌خوای بکن. با دست به سینه‌ام کوبیدم: _اصلاً بیا منو بکش! با رفتن پدر و مادرش تقریباً ناامید شدم. به اتاق رفتم. سرم را داخل بالش فرو بردم. همه خشم و رنج و ناراحتی‌ام را زار زدم... فکر فهیمه و مصطفی افتادم. سرم را از بالش بلند کردم. گردنبند لاتین امیدم، در تار و پود روتختی گیر کرد. وسط زمین و آسمان برای آزاد کردنش تقلّا کردم. فکر جعبه جواهراتم چراغی را در مغزم روشن کرد. سراغ امید رفتم. کف سالن، کنار میز جلوی مبل نشسته بود. با کف دست گرد سفیدی را از دماغش بالا کشید: _چی‌کار می‌کنی؟! انتظار من را نداشت. تکان شدیدی خورد. کمی از گَرد، به اطراف پخش شد. دستپاچه گفت: _ایـ ایـ اینا ریخته بود اینجا خوا خواستم بینم چیه... یه جارو می‌خواد اینجا. نگاهم کرد: _جارو کو؟! اهمیتی ندادم. رفتم روبرویش نشستم. با دست روی میز و فرش را پاک کرد. _امید حاضرم طلاهام رو بهت بدم... چشمانش باز شد و به من زل زد. _به شرطی که منو ببری مازوبن دوباره باران اشکم جاری شد: _به خدا من حالم بده... نذاری برم می‌میرم... امید ننه‌ام... با لبخند یک طرفه‌ای به من نزدیک شد. بدون مقاومت، برای کتک خوردن آماده شدم. دستانش را دورم حلقه کرد. سعی کرد لبخندش را مخفی کند. صورتم را بوسید: _آ قربون اون اشکات برم من... بغضم را رها کردم. تمام غصه‌ام را ضجه زدم. آرام و مهربان نوازشم کرد: _خیلی دوس داری بری هان؟ سرم را از روی شانه‌اش بلند کردم: _ننه‌مه... امید... انگار بابامو دوباره ازدستش دادم. سرم را روی شانه‌اش هول داد. موهایم را نوازش کرد. شمرده در گوشم گفت: _بیبین هر وقت طلاها رو آوردی، میگم بابا اینا ببرندت. خواستم سرم را بلند کنم. در بغلش فشارم داد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا رقیه نه؛ مثلا دختر خودت! یک شب میان کوچه بماند چه میکنی؟ 😢💔 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراه با نظرات شما در پاسخ به پرسش گذشته👆😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام خواسته‌ام یک نگاه کوچک توست از آن دو چشم که گویی دو کاسه‌ی عسل است🍯🙂 ‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
✅چه کارهایی میل جنسی را در مردان از بین می برد؟ ❌سپردن کل کنترل رابطه جنسی به مرد❌ قسمت قبلی رو خوندین؟😊👆 ✅همونطور که در قسمت قبل گفتیم، نباید حین رابطه، منفعل و بی حرکت باشید 🛑در حین رابطه جنسی، همونطور که همسرتون باید شما رو آماده کنه، شما هم موظفید او را برای لذت کامل آماده کنید ⛔️گاهی(البته در بعضی بانوان، همیشه😱) از اول تا پایان رابطه رو فقط آقا پیش میبره! و خانم منتظر هست سریعتر رابطه به پایان برسه و پاشه بره❌🙄 ❇️اگه تا جایی که ممکنه؛ حین رابطه طبق خواسته همسر پیش برید، که خب خیلی خوب هست🤗 اما خودتون هم خلاقیت داشته باشید🔥 و گاهی ابتکار عمل رو به دست بگیرید و مسیر رابطه رو به سمتی که میدونید آقا هم دوست داره ببرید😉 اینجوری هم خودتون لذت بیشتری میبرید هم دارید به همسر جان غیر مستقیم میگید که من به رابطه مون توجه دارم😌🥰 🔞نکته ی مهم این هست که بانوجان‼️ اگر شما اشتیاق و میلی به رابطه جنسی یا فعال بودن حین رابطه ندارید❌ ممکنه دچار مشکلات سوءمزاجی شده باشید که بر روی میل جنسی شما اثرگذار بوده پس حتما نسبت به تعدیل مزاج خودتون اقدام کنید🙂👌 ادامه دارد... 🦋ارسال نظرات: @admin_delbarkade ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_اصلاً اونی که نگرانشی مازوبن نیست! خیال امید را راحت کردم و گوشی را گذاشتم. همه جا خاطره امیر بود. میز و نیمکت چوبی زیر درخت پرتقال، صدای گنجشک‌ها، جای خالی نیسان عمو، اتاق زیر پله امیر، تراس... هرجا قدم می‌گذاشتم امیر برایم تداعی می‌شد. فکر کردم کاش به حرف امید گوش کرده بودم و هرگز به اینجا نمی‌آمدم! در همین حال، به طرف ساختمان قدم می‌زدم. با صدای «یا الله» به عقب برگشتم. چند نفر از اهالی با لباس مشکی وارد حیاط شدند. در بین‌شان یک نفر حال بدی داشت. کنار ایستادم. سرم را پایین انداختم و اشک‌هایم را پاک کردم. هنوز به اتاق ننه نرسیده بودم که صدای فریاد آشنایی به گوشم رسید: _آی ننه... آی ننه خوبم... صدای گریه جمعیت بلند شد. اشک ریزان داخل رفتم. امیر خودش را روی لحاف ننه گوشه اتاق انداخته بود. از روی تن صدا، او را شناختم. ریش گذاشته و خط ریش مدل داری زده بود. با خودم گفتم زود با تهران انس گرفته. کنار مادرشوهرم نشستم. بی‌توجه به حضور امیر، به عزاداری خودم مشغول شدم. در تمام مدتی که مازوبن بودم، مثل روح با امیر برخورد کردم. سر سفره، از مرد همسایه، دیس برنج خواستم. امیر با سینی برنج رسید. سه تا دیس را به همسایه داد و برگشت. فهمیدم که من هم برای او بیشتر از یک روح نیستم. *** _امیر چقدر بعد از این اتفاقات ازدواج کرد؟ فیروزه روی بالش جابجا شد. لبخند یک طرفه‌ای زد: _تو که خودت رفیق مینایی رؤیا ابروهایش را بالا برد: _نه می‌خوام بدونم چقدر طول کشید تو رو فراموش کنه... آخه من همیشه به مینا می‌گم عشق و عاشقی شما تمومی نداره... چشمان فیروزه ریز شد و لبخند بزرگی زد: _آره واقعا بهم میان. من وقتی مینا رو دیدم، مطمئن شدم اینا از اول مال هم بودن. سرش راپایین انداخت: _ اصلاً امیر اشتباهی دلبسته من شد! ما مال هم نبودیم _واقعا اینجوری فکر می‌کنی؟! یعنی می‌گی اون دعاها و جادوهای مادرشوهرت تو سرنوشت تو تأثیری نداشته؟ فیروزه کج خندید: _سرنوشت من این بوده دیگه. نمی‌تونم ازش فرار کنم. _ولی من اینو قبول ندارم. ناراحت نشی ولی من فکر می‌کنم این خود ماییم که سرنوشت‌مون رو می‌سازیم. _یعنی به تقدیر ایمان نداری؟! رؤیا روی تشک نشست: _نه فیروزه جان منظورم این نیست. تقدیر ما تصمیماتیه که خودمون می‌گیریم... فیروزه بین حرفش پرید: _یعنی من خودم تصمیم گرفتم این همه بدبختی بکشم؟! یعنی من خودم می‌خوام به این زندگی نکبت ادامه بدم در حالی که مادرشوهرم برام دعایی نوشته که تا آخرین نفسم نتونم از امید جدا شم؟! رؤیا سرش را پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت. فیروزه با بغض ادامه داد: _وقتی فهمیدم امید معتاده دیگه طاقت نیاوردم... رؤیا لب پایینش را گاز گرفت: _یعنی سرمایه گذاری هم در کار نبود. ماشین و طلاها دود شد، رفت؟ فیروزه سرش را به حالت تأسف تکان داد: _هه. خیر سرش سرمایه گذاری کرده بود. اتفاقاً همین ماجرا باعث شد قضیه اعتیادش رو بفهمم. یکی، دو ماه بعد از بردن طلاهایم، وضع مالی امید خیلی خوب شد. پیشنهاد خرید ماشین را دادم. _ول کن ماشینو فعلا ماه عسلو بچسب سرخوش خندید. بلیط‌هایی را که دستش بود قاپیدم: _بلیط قطار گرفتی؟ قهقهه زد: _قطار؟ نیگا اینجا... بلیط هواپیما بود. دهانم باز ماند. چشمانم از حدقه بیرون زد: _امید دیونه شدی؟! ترکیه بریم چی کار؟! _فک کردی فقط اون مصطفی بلده زنشو ببره سفر خارجه... مغزم سوت کشید: _امید ما چی کار به زندگی بقیه داریم. دستانم را باز کردم: _یه نگاه به زندگی‌مون بنداز. نمی‌خواستی ماشین بخری لااقل فکر یه خونه بهتر از اینجا می‌کردی. دو نفر آدم بیشتر نمی‌تونم دعوت کنم. بلیط‌ها را روی میز ول کردم و بلند شدم: _پز عالی و جیب خالی امید پرخاش کرد: _گمشو عنتر... چپ نگاهش کردم. لگدی به میز زد. فاصله‌ام را حفظ کردم تا اگر خواست حمله کند فرار کنم. _ اَصن لیاقت نداری... از سفر ترکیه فقط فحشش را خوردم. حتی نفهمیدم با پولش چه کرد. چند روز بین‌مان شکرآب بود. تا اینکه خبر بارداری‌ام را به امید دادم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا