eitaa logo
دلبرکده
13.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری92 #پُزِ_عالی _اصلاً اونی که نگرانشی مازوبن نیست! خیال امید را راحت کردم
هنوز قهر بودیم. جلوی تلویزیون نشسته بود. برایش چای ریختم. جواب آزمایشم را کنار استکان، جلویش گذاشتم. خودم را در آشپزخانه مشغول کردم. صدای فریادش بلند شد. فکر کردم از دیدن آزمایش ذوق کرده. تیم فوتبالش گل زده بود. اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم. موقع خواب برعکس دو، سه شب گذشته، بغلم کرد: _هی می‌گم بداخلاق شدی. مال این بلا زده اس؟! لبخند زدم: _تو چی؟! تو چرا بداخلاق شدی؟! _خو مال این بلا زده اس دیگه... نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. ظهر با یک شاخه گل و یک جعبه مقوایی روبان زده، آمد. یک نیم ست طلا بود. قرار شد برای اعلام این خبر دو مهمانی کوچک بگیریم. مهمانی اول را برای خانواده امید گرفتیم. آرزو جیغ کشید و بغلم کرد. آزاده سرش را از گوشی بلند کرد و لبخند زد. مادر امید خوشگلم، خوشگلمش به راه افتاد. در مهمانی هفته بعد، مامان خبر آمدن خواستگار برای فرانک را داد. چشمان فرانک باز شد و گوش‌هایش تیز: _مامان بهت چی‌ گفتم؟! به فهیمه نگاه کردم: _مهرزاد؟ کنار گوشم گفت: _نه بابا. به مصطفی گفته از خداشه که از خانواده ما زن بگیره اما فرانک براش خیلی کوچیکه. آب دهانم را قورت دادم. به مامان نگاه کردم: _خب حالا کی هست این بدبخت؟! همه خندیدند به جز فرانک. _دیروز خانم شیرمحمدی سر نونوایی منو دید گفت می‌خوان برا پسر برادرش بیان. فرانک با غیظ گفت: _اگه بیان مسئولیتش با خودته. هر چی از دهنم دربیاد می‌گم. فهیمه طاقت نیاورد: _هو! چه خبرته؟! یه خواستگاره دیگه... چشم از فرانک گرفت و به من نگاه کرد: _دختر شاه پریونه انگار! فرانک بلند شد و انگشتش را در هوا تکان داد: _به همه‌تون دارم می‌گم من می‌خوام برم دانشگاه. *** شکمم حسابی جلو آمده بود. سر اسم بچه با امید بحث داشتم: _فرید، هم به فیروزه میاد هم به امید _برو بینیم با این سلیقه چلغوزت _امید خیلی زشته رفتارت. _فـَ رید هم شد اسم؟! _معنیش یگانه و یکتاس. _بچم مگه دختره اسمشو می‌خوای بذاری یگانه و یکتا بحث کردن بی‌فایده بود: _خب تو بگو بدون وقفه گفت: _چنگیز... هی... قهقهه زد. جلوی خنده‌ام را گرفتم: _مسخره وسط خنده گفت: _منظورت اصغره؟! آیفون را زدند. به خیال آمدن فهیمه و مصطفی دکمه را زدم. وسط پله‌ها مرد غریبه‌ای دیدم. دکمه‌های آستینش باز بود. لبه‌ی کتانی‌های کثیفش را خوابانده بود: _آبجی خونه امید شاهقلی همین بالاس؟ _ببخشید شما؟! حالت صورتش عوض شد و سرش را کج کرد: _آبجی چی کا به ما داری؟! یه امونتی پیش ما داره بیدیم بِشو بیریم رد کارمون. صدای بوق ماشین مصطفی، باعث شد غریبه را ول کنم و بروم. _وای خدای من این سرهمی رو ببین چقدر نازو فسقله! _فیروزه مامان، به سرویس‌های کالسکه هم یه نگاه بنداز. مامان و فهیمه غرق در عالم سیسمونی‌ بودند. من از فکر مرد غریبه بیرون نمی‌آمدم: _یه روز دیگه بیایم؟ من حالم خوب نیست. _دیگه از حالا به بعد هی سنگین‌تر می‌شی، هر روز همین آش و همین کاسه است. بالاخره توانستم راضی‌شان کنم. _لااقل اون سرهمی رو می‌خریدیم حیف بود. _مادر خیلی دلت می‌خواست؛ خب می‌خریدی. صدای فهیمه درآمد: _مامان ول کن دیگه. اینا دلشون خواسته بیارن ما دلمون نمی‌خواد. حالا شما سه تاشو داری چه گلی به سرتون زدن؟ _والا اگه می‌دونستم سرنوشتم اینطور میشه، سه تا دیگه هم می‌آوردم. تا خانه فقط به مکالمه مامان و فهیمه گوش کردم. به اصرار مامان، فهیمه تا طبقه بالا همراهم آمد. _وای فیروزه این بوی چیه تو ساختمون؟! خفه شدم. با دماغم چند بار بو کشیدم. برایم غریبه نبود. دم در، پنج، شش جفت کفش مردانه دیدیم. صدای هر و کر چند مرد را از داخل خانه شنیدیم. _این بوئه اینجا خیلی بیشتره. عجیبه تو نمی‌شنوی؟! شالش را روی دهان و بینی‌اش کشید. _بیا بریم. دست فهیمه را کشیدم. هاج و واج نگاهم کرد. _حتماً دوستاش پیشش‌ان! ابروهای فهیمه درهم رفت: _معلوم نیست دارن تو خونه زندگی تو چی کار می‌کنن؛ بعد تو می‌خوای بذاری بری؟! تمام بدنم یخ زد. دل و روده‌ام به هم خورد. قفسه سینه‌ام بالا و پایین شد. فهیمه گوشی تلفنش را بیرون آورد: _مصطفی یه دقه پاشو بیا بالا. _فهیمه حالم بده؛ بریم... سالن و فهیمه با هم دور سرم چرخید. ماه‌ها از حقیقتی که پشت در بود، فرار می‌کردم. مصطفی خیلی زود رسید. فهیمه کلید را از دستم گرفت. خانه از دود غلیظی پر بود. امید و یک نفر دیگر سیگار به لب پشت میز جلوی مبل نشسته بودند. یک تخته چوبی با مهره‌های سیاه و سفید و چندتاس جلوی‌شان بود. یک نفر روی مبل لم داده و یک لوله عجیب شیشه‌ای در دهانش بود. همه به ما زل زدند. من و فهیمه و مصطفی در طاق در به آن‌ها خیره ماندیم. هنوز سرم گیج بود. دست به دیوار گرفتم. مصطفی داخل رفت: _مرتیکه معلومه چه غلطی می‌کنید؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. شکر خدا را که در پناه حسینیم عالم ازین خوب تر پناه ندارد💓 . ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⛔️زنانی که مرد را دور می کنند❌ 1⃣ زنی که مرد را تحت فشار قرار می‌دهد و مثل یک بازجو می‌خواهد بداند او هر لحظه چه کاری انجام می‌دهد.🔍🧐 2⃣ زنی که توانایی کنترل احساسات خود را ندارد و فوراً احساسات خود را آشکار می‌کند.😩 به صورت کلی چه مرد و چه زن اگر توانایی کنترل هیجانات خود را نداشته باشد جذابیت خود را از دست می‌دهد.🚫 3⃣ زنی که به صورت تهاجمی با مرد برخورد می‌کند و ایمنی مرد را به هم می‌ریزد.😤 بعضی از زنان نیت خوبی دارند اما بیان و زبان بدنشان تهاجمی است و به همین خاطر مرد را از خود می‌رانند زیرا در آن لحظه مرد احساس می‌کند مورد حمله قرار گرفته است.😓 ادامه دارد... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#ارسالی_مخاطبین
. سلام به همراهان گرانقدر دلبرکده😍 عزاداری هاتون مقبول درگاه حق🖤🏴 👆این پیام بالا رو یکی از اعضای کانال فرستادند شما چه راه حلی برای این مشکل دوستمون دارید؟🤔 💥اینجا منتظرتونیم: 🆔@admin_delbarkade ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری93 #غریبه هنوز قهر بودیم. جلوی تلویزیون نشسته بود. برایش چای ریختم. جواب
امید جلوی مصطفی ایستاد: _گم شو اَ خونه من بیرون... مصطفی او را روی مبل هُل داد. دوستان امید به مصطفی حمله کردند. مردی که در آشپزخانه بود، کارد بدست آمد. فهیمه جیغ زد. چشم‌هایم سیاهی رفت. کارد را در پهلوی مصطفی فرو کرد. دیگر هیچ چیزی نفهمیدم... با صدای فرانک به هوش آمدم: _من پیشش می‌مونم تو برو. خوشحال شدم که همه چیز فقط یک خواب بود. چشم باز کردم. سرم و تخت بیمارستان من را یاد بچه‌ام انداخت. دست به شکمم کشیدم. منتظر تکان‌هایش شدم. خبری نشد. به زور صدایم درآمد: _بچه‌ام؟! فرانک دستم را گرفت: _نترس بچه‌ات خوبه. الان دکتر پیشت بود. گریه کردم: _دروغ می‌گی. چرا منو آوردین بیمارستان؟ بچه‌ام مرده؟ نشستم. _امید کو؟ مامان... فرانک با بغض گفت: _هنوزم امید رو می‌خوای؟! به فرانک خیره شدم. منتظر ماندم بقیه حرفش را بزند. سرش را پایین انداخت. اشک‌هایش را با هق هق پاک کرد. ضربان قلبم بالا رفت: _مصطفی... فرانک مصطفی؟! سرش را بلند کرد: _حالش خوبه. سعی کردم از تخت پایین بیایم: _منو ببر پیش مصطفی. فرانک مانعم شد: _بشین مصطفی اتاق عمله. صحنه چاقو خوردن مصطفی جلوی چشمم مجسم شد. سعی کردم چهره امید را به یاد بیاورم... _منو ببر پیش فهیمه. _بشین فیروزه سرم تو دستته. سرم را از سه پایه درآوردم و از اتاق بیرون رفتم. فرانک مجبور به همراهی‌ام شد. پرستاری جلویم را گرفت. تهدیدش کردم: _ولم کن وگرنه جیغ میزنم... او هم تا اتاق عمل با من آمد. فهیمه با دو دست سرش را گرفته بود. مامان کنارش نشسته و تسبیح می‌خواند. پدر و مادر مصطفی نشسته و ایستاده، مثل مرغ سرکنده منتظر بودند. فهیمه را صدا زدم. سرش را بلند کرد. _دیدی چه خاکی به سرم شد؟! مصطفام... فیروزه بدبخت شدم... فیروزه بیچاره شدم... سه ماه آخر بارداری‌ام را خانه مامان گذراندم. برای جداشدن از امید، باید تا زایمانم صبر می‌کردم. بیست و هشتم بهمن ماه، بعد از غروب خورشید، با درد زیادی به بیمارستان رفتم. همان‌جا، مامان با مادر امید تماس گرفت. یک ساعت بعد از زایمانم، پسرم را بغلم دادند. چشم‌های بابا را داشت. حس کردم شیرین‌ترین اتفاق زندگی‌ام را بغل گرفته‌ام. مادر امید جلو آمد: _بده من این عسل رو ببینم. بچه را بغل امید داد. امید کنارم آمد. نزدیک گوشم زمزمه کرد: _سلام نفسم خسته نباشی چه شازده‌ای برام آوردی! دندان‌هایم را به هم ساییدم. چشم بلند نکردم. بغض سه ماهه گلویم را فشار داد. هنوز دم گوشم می‌گفت: _خوبی خودت خوشگلم؟ دلم برات خیلی تنگ شده! چانه‌ام لرزید. با صدای بلندی بغضم ترکید. امید بچه را بغل مادرش داد. سعی کرد بغلم کند. مقاومت کردم. گریه اجازه حرف زدن نداد. شروع کردم به کوبیدن مشتم به سینه امید. آرزو جلو آمد: _چته دور برداشتی! وقتی... مادرش داد زد: _ساکت شو آرزو پرستار خیلی زود آمد. چشمان از حدقه درآمده‌اش دنبال علت جیغ‌های من بود: _چتونه؟! چی شده؟! با صدا کردن خانم اسکویی از اتاق بیرون رفت. مادر امید نزدیک آمد. دستانم را گرفت. با سیاست همیشگی شروع کرد: _گریه کن خوشگلم. حق داری... انتظار عکس العملی از مامان داشتم. تنها کاری که کرد؛ گریه بود. خانم اسکویی سرنگ به دست با پرستار رسید: _برید بیرون بینم... خلوت کنید... چند ثانیه بعد از تزریق، تمام بدنم شل شد و بی‌اختیار به خواب عمیقی رفتم. عموجمال و زنعمو برای ترخیصم بیمارستان بودند. امید و مادرش در سالن انتظار می‌کشیدند. امید بچه را از زنعمو گرفت و با خنده بزرگی بوسید. بیرون بیمارستان، امید بچه را بغل مادرش داد. با یک پراید سفید جلویم ایستاد. بی‌توجه به حضورش، سوار ماشین عمو شدم. عمو تا برسیم، گزارش داد: _هنوز دارن میان... پیچیدن... دیگه رفتن... خیالم از نیامدن امید و مادرش راحت شد. فرانک و فهیمه منتظرمان بودند. فهیمه بغلم کرد: _ببخشید نیومدم اگه می‌دیدم‌شون یه دعوایی راه می‌افتاد... فرانک با صورت وارفته به ما نگاه کرد: _پس بچه؟! به مامان و زنعمو نگاه کردم. آن‌ها با چشم گرد شده به هم نگاه کردند. عمو داد زد: _مگه بغل شما نبود؟! تمام تنم لرزید. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواست باشه دل‌هایی که می‌شکونی میشه گره زندگیت‼️ 💔دل امام زمان 💔دل پدر و مادر 💔دل همسر 💔دل بچه 💔دل مردم 💔دل رفیق و... خدایا یاریم کن اگر چیزی شکستم دل نباشد☺️🙏 💛روزتون بخیر و پرنور💛 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ضایعات‌ جمع‌کنی که به خواستگاری یک استاد دانشگاه رفت...! صحبت های همسر شهید مدافع حرم؛ مهدی قاضی خانی‌ رو میشنوید👆 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلوا سه آرد یک حلوای مقوی😋 🫕مواد لازم: شکر آب زعفران گلاب آرد سفید آرد برنج آرد نخود روغن جامد پودر هل کره ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ روایت تلخ یکی از مخدرات اهل حرم در عصر عاشورای سال ۶۱ 🏴السلام علیک یا غیرت الله ابالفضل العباس🖤 تاسوعای حسینی تسلیت باد🏴 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری94 #بچه امید جلوی مصطفی ایستاد: _گم شو اَ خونه من بیرون... مصطفی او را ر
گوشی تلفنم زنگ خورد. مادر امید بود. عمو بلندگوی گوشی را روشن کرد: _حرف حساب‌تون چیه خانم؟! _به به آقای بهادری! راستش از فیروزه جون بپرسین که رفته دادخواست طلاق داده. عمو لب‌هایش را به هم فشار داد و نفس عمیقی کشید: _خانم اون بچه به مادرش نیاز داره باید شیر بخوره. _نگران نباشید! سر راه براش شیر خشک خریدیم. قربونش برم داره تو بغل باباش می‌خوره. اتفاقاً شیر حرص و دعوا نخوره بهتره براش. _خانم من نمی‌دونم منطق شما چیه؟! یعنی بعد ازهمه این اتفاقات هنوز از پسرتون دفاع می‌کنید؟ _پسر من که چاقو نزده. برین از هر کی چاقو زده شکایت کنین. اخم‌های عمو درهم رفت: _خانم بردارین بچه رو بیارین پیش مادرش. بشینیم دو کلمه حرف حساب بزنیم. _فیروزه اگه بچه‌شو می‌خواد، شوهر و زندگیش هم باید بخواد. وقتی اومد، می‌شینیم حسابی با هم حرف می‌زنیم... گوشی را گذاشت. عمو سر تکان داد و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. صدای گریه من بلند شد: _عمو بیا منو ببر پیش بچه‌ام... فهیمه شانه‌هایم را ماساژ داد: _بی‌تابی نکن. دادگاه بچه رو می‌ده به تو... مامان وسط حرفش پرید: _کِی؟ هر وقت هلاک شد؟ _یعنی می‌گین برگرده به اون زندگی؟! عمو رو به زنعمو داد زد: _شهلا چرا بچه رو دادی دست‌شون خب؟! دهان زنعمو باز ماند: _حالا تقصیرا افتاد گردن من؟! اونوقت که تو و مصطفی رفتین تحقیق باید خوب و بد این آدم رو در می‌آوردین که این دختر اینجوری با یه بچه اسیر نشه... فهیمه جلوی زنعمو ایستاد: _زنعمو مصطفای بدبخت برا فیروزه کم نذاشت... بحث بالا گرفت. صدای آیفون بلند شد. فرانک در را باز کرد: _آقا مصطفی‌ست. همه ساکت شدند. فهیمه ادامه داد: _شوهر بدبخت من که یه کلیه‌اش هم داد. مامان به او چشم غره رفت: _خیلی خب دیگه بسه. مصطفی بعد از شنیدن ماجرا نظرش را گفت: _ببین فیروزه اگه ثابت بشه امید اعتیاد داره دیگه نمی‌تونه حضانت بچه رو بگیره. پس نگران این موضوع نباش. _چقدر طول می‌کشه تا من حضانت بچه‌ام رو بگیرم؟ عمو گفت: _فکر نکنم زیاد طول بکشه. مصطفی سرش را پایین انداخت: _ کمِ کم، دو ماه. با بغض گفتم: _یعنی باید بچه‌ام دو ماهش بشه که بتونم ببینمش؟ همه سکوت کردند. تمام شب گریه کردم. شیر لباسم را خیس می‌کرد و بغلم از نوزادم خالی بود. ساعت هفت صبح مامان را صدا زدم: _من دارم می‌رم پیش بچه‌ام. هر چی می‌خواد بشه بذار بشه. تاکسی خبر کردم. مامان تازه از جایش بلند شده بود که سوار تاکسی رفتم. خیلی در زدم تا بالاخره مادر امید در را باز کرد. با دیدن من چشم‌های خواب‌آلودش باز شد. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده گفت: _کجایی که این بچه‌ات تا صبح نذاشته ما بخوابیم. بچه کنار امید، وسط سالن خواب بود. با چشم اشک بار پسرم را بغل کردم. فشارش دادم و سر تا پایش را بوسیدم. کش و قوسی به تنش داد. چشمان کوچکش را باز کرد. نگاهی به من انداخت و دوباره خوابید. از بین آن همه اشک، لبخند زدم. به اتاق آزاده رفتم. بچه با اشتیاق زیادی از من شیر خورد. اشک ریختم و خدا را شکر کردم. دنیا مال من بود. از تصمیمی که گرفتم در پوست خودم نمی‌گنجیدم. با وجود خستگی، خواب به چشمم نیامد. ساعت نه و نیم گوشی تلفنم زنگ خورد. فهیمه بود: _فیروزه باورم نمی‌شه که این کار رو کردی! _چون مادر نیستی. چند ثانیه سکوت کرد. منتظر کنایه‌اش ماندم: _خیلی خوب لااقل بچه رو ور دار و بیا. انتظار چنین حرفی را نداشتم. این دفعه من ساکت شدم. _با این کارت بهشون ضعف نشون دادی. دیگه هر طور بخوان باهات رفتار می‌کنن. امید در اتاق را باز کرد. _بهت زنگ می‌زنم امید با همان لبخند بزرگش کنارم نشست. دست دور کمرم گذاشت: _آ قربونت برم می‌دونستم طاقت نمیاری. لب‌هایش را به صورتم نزدیک کرد. رویم را برگرداندم. به رویش نیاورد: _دیدی چقد شبیه منه! در دلم گفتم خدا نکند! یک ساعت بعد، امید کنار بچه خوابش برد. از گرسنگی به آشپزخانه رفتم. یخچال را گشتم. چیزی برای خوردن پیدا کردم. خبری از کسی نبود. به اطراف نگاه کردم. مادر امید پتو را روی سرش کشیده بود. به اتاق برگشتم. بچه را بغل کردم. دستگیره در را با وسواس پایین آوردم. تِق صدا داد. به مادرشوهرم نگاه کردم. تکان نخورد. بیشتر فشار دادم. در باز نشد. بیشتر فشار دادم. _قفله خوشگلم. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اینکه غم داشتیم صاحب علم داشتیم عمومونو کشتن همینو کم داشتیم... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. پذیرایی خاص هیئت یزدی پخت دو هزار دیزی برای عزاداران اباعبدالله علیه السلام 🌷 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا