eitaa logo
دلبرکده
6.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺قرق حرم ابی عبدالله برای زنان🖤 🔷غیرت زنان قبیله بنی اسد 👏 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
. 🔴سلام و عرض ادب خدمت شما همراهان عزیز ☺️ اینکه شوهر شما اعتقاد خیلی محکمی نداره، ارتباط خیلی زیادی به روابط عاطفیِ شما و شوهرتون داره! اگر میخواهید شوهرتان را فردی معتقد بار بیاورید حتما باید رابطه ی عاطفی خیلی بالایی با او داشته باشید . اکثر مردان یک سیستم خشن و لجبازی دارند چون سیستم آنها به این شکل هست. وقتی آنها ببینن خانومها نیاز آنها را برآورده نمیکنند چه جنسی چه عاطفی و... و وقتی میبیند کمبود عاطفی دارد، آنگاه بعضی از آنها با دین شما لجبازی می‌کند نه خود شما !! پس حتما باید در مرحله ی اول رابطه‌ی عاطفی خودتون رو محکم کنید شما باید در عمل نیز اننننقدر مهربان و باخدا باشید که او عاشق دین شما بشود ! اگر شما اون حالت لوندی و خوش زبانی و مهربانی رو داشته باشید و شوهرتان را ببینید و او رو به چشم خودتون بیاورید و کمبودهایی که دارد را ببینید و آن را حل کنید، او هم به شما و اعتقادات شما جذب میشود و با خود میگوید اگر این دینی هست که چنان سردمدارانی نیز دارد که از همسر من چنین ساخته، من هم عاشق او میشم..!! .
. وقتی ما یکجور رفتار کنیم که توجه همسرمان جلب بشود، پس توجهش به اعتقادات ما هم جلب میشود! و برعکس اگر اجبار کنیم و ظاهر آراسته ای نیز نداشته باشیم و لوندیِ رفتاری و گفتاری نداشته باشیم ، تقدیر و تشکر و تحسین نکنیم..، دقیقا ماجرا برعکس میشود و جناب همسر هم با ما لج می‌کند و هم با دین و اعتقادات ما لج میکند ! پس اگر ظاهر و باطن رو درست کردیم و این مراحل رو طی کردیم، بعد فضای دو نفره ی عاشقانه و پر محبتی رو آماده کردیم همراه با لوندی کلامی و گفتاری و آراستگی ظاهری که خیلی برای مرد مهم هست؛ در اون فضای لطیف و پرمحبت میتوانید متقاعدش کنید که این اعتقادات به بچه ها لطمه می‌زند.. و در آن فضا هم طوری رفتار کنید که فکر نکند برای او و اعتقاداتش نقش هایی کشیده اید ! بدین معنا که آن محبتی که در هنگام گفتن موضوعِ اصلی هست، در بقیه ی زمان ها هم باشد. اما اگر فضایی باشد که محبت نباشد و بخواهید که با اجبار و دستور و تحکم این اعتقادات را به همسرتان بگویید اصلا روش خوبی نیست. .
. اما وقتی شما تمام نکاتی رو که گفتیم اگر خوب انجام دهید و صبر داشته باشید، او هم عاشق اعتقادات شما میشود و شما رو همراهی می‌کند در این زمینه پس آراستگی ظاهری و لطافت زنانگی و مواردی که گفتیم رو اگر رعایت کنید و اون روحیه ی مردانه و دستوری رو کنار بگذارید، خیلی از کارها درست میشود ! مردها مثل موم در دست همسرشون آب میشن! و چنان آرامشی در خانه فراهم میشود که زمینه مهیا میشود برای پذیرش اعتقادات . و حتما هم انتظار نداشته باشید که صد در صد هر آنچه که شما میخواهید و فکر میکنید که درست هست رو باید انجام بدهد، همینکه دین قابل قبول و اعتقادات قابل قبولی داشته باشد شما به نتیجه ی مطلوب رسیده اید✅ پس ریش و قیچی دست شماست .. .
. این مطالب رو باز هم گوشه ذهنتون نگه دارید، که این قصه باز هم ادامه دارد .....😊 🔺 اگر شوهری بود که مثلا نعوذ بالله به اعتقادات بسیار ناسزا میگفت و خیلی خشن بود چکار کنیم مثلا در نماز شما را مسخره میکرد⁉️ 🔺یا اگر شوهری بود که اعتقاداتش از ناحیه ی زنهای دیگه مورد خطر واقع میشد؛ به این شکل که با زنهای دیگر در ارتباط باشه 😓 🔺 یا اینکه اگر همه ی راهکارها را انجام دادیم و باز هم نتیجه نگرفتیم چکار کنیم !؟😩 🔺 یا گاهی شوهر از لحاظ مالی ورشکست شده و افسردگی گرفته و نسبت به دین بد بین شده ❗️ آیا در این موارد باز هم میتوان لوندی کرد و مهربان بود و اثر گذاشت⁉️ نظر شما چیست ⁉️ ارسال نظرات: @admin_delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صورت شاهین خراش افتاده و آستین پالتویش پاره شده بود. با گریه سراغش رفتم. _نذاشتن وگرنه می‌کشتمش... اجازه حرف زدن به من نداد: _چی بهتون گفت عوضی بی‌ناموس؟! _هیچی... _بگو وگرنه می‌رم تو همون اتاق حراست سرش رو می‌ذارم رو سینه‌اش. _شاهین چرا این کار رو کردی؟! _بدتر از این حقشه... خواست دوباره فحش بدهد. داد کشیدم: _شاهین گوش کن. اصلاً اون بدبخت کاری به ما نداشت. تازه ما رو از دست مزاحم‌ها خلاص کرد! آب سردی روی شاهین ریختم. حس کردم نفس نمی‌کشد. به من خیره ماند. _بیچاره انقده مؤدبه، به خاطر فحشی که به مزاحم‌ها داد، اومد از ما معذرت خواهی کرد. سرش رو بالا نیورد، نگاه به صورتمون کنه. چی کار کردی شاهین؟! من دیگه روم نیست تو این دانشگاه پا بذارم... یکی از دوستان شاهین جلو آمد: _شاهین این بدبخت چی کار کرده بود؟ از همکاری کورکورانه‌ی او با شاهین بیشتر حرصم گرفت. سرش داد زدم: _از ما دفاع کرده بود. به طرف دکه حراست راهم را کشیدم و رفتم: _خجالت هم خوب چیزیه. نگهبان از دکه بیرون آمد. _شاهین فلاحت کجاست؟ با دست نشانش دادم. داخل دکه رفتم. فسیل، درب و داغان، روی تخت فنری نشسته بود. یکی از مأموران کمی برف یخ زده داخل پلاستیک گذاشته بود و روی صورتش می‌مالید. مینا با تلفن همراهش شماره‌ای گرفت: _سلام میشه یه آمبولانس بفرستین دانشگاه آزاد، دانشکده فنی، بالاتر از میدون پونک. بله. نخیر... _خانمِ... نیازی نیست. طوریم نشده. فقط اگه میشه یه تاکسی بگیرید دیرم شده. سربه زیر وارد شدم. از دیدن کبودی و زخم‌های صورت فسیل، چشم‌هایم را به هم فشار دادم: _آآقای... مـَ من ازتون معذرت می‌خوام! هوف، نمی‌دونم چی بگم! همه‌اش تقصیر منه... به زمین نگاه کرد. فکر کردم از روی تنفر است: _نه بابا این چه حرفیه؟! شاهین با مأمور حراست آمد. صورتش از شرمندگی داغون بود. نگاه کوتاهی به من کرد. به طرف فسیل رفت و او را بغل کرد: _آغا غلط کردم... بشکنه دستم... شروع کرد به بوسیدن او. صورت فسیل جمع شد. مأمور حراست گفت: _خوبه تو هم ببوس و ببخشش دیگه. شاهین خواست دست فسیل را ببوسد که مانعش شد. _آقا بی‌خیال! من اصلاً کینه‌ای ندارم ازتون... یه سوءتفاهم پیش اومده... من پریدم وسط حرفش: _بله چیزی نیست فقط اومدین ثواب کنین، کباب شدین! شاهین دوباره سر و گردن فسیل را بوسید. شنبه بعد از کلاس صبح، من و مینا در کافه دانشگاه، چای و بیسکوییت می‌خوردیم و درباره فسیل حرف می‌زدیم. شاهین و فسیل با هم وارد کافه شدند. ایستادیم و سر به زیر سلام کردیم. شاهین او را سر میز ما آورد: _خانم‌ها آقا امیر بهادری رفیق جینگ من. کبودی‌های صورتش معلوم‌تر شده بود. به شاهین نگاه کردم و گفتم: _دوستی خاله خرسه دیگه؟ _حالا شما دیگه ما رو بیشتر از این شرمنده نکن. امیر سربه زیر خندید: _نزنید این حرف رو. حقیقتش این کتکی که خوردم حقم بود. یه جورایی تاوان یه اشتباه رو پس دادم. مینا بالاخره سکوت را شکست: _اما این از گناه ما کم نمی‌کنه؛ حلال‌مون کنید. شاهین خواست بحث را عوض کند: _چرا سرپا ایستادین؟ بشینین تا بگم چهارتا نسکافه بیاره. البته ببخشید امکانات کافه کمه! هیچکس ننشست. مینا کیفش را از روی میز برداشت: _من عذرخواهی می‌کنم باید برم. امیر بلافاصله گفت: _شاهین جان من مزاحم نمی‌شم ایشاﷲ طبق قرار شب می‌بینمت... شاهین اخم کرد: _خیلی شیک و مجلسی دارین دعوت منو رد می‌کنین هان! *** _می‌دونی فیروزه جون، اون روز که ماجرای آخرین ملاقاتت با امیر و اون مزاحم رو برام تعریف کردی، یاد این حرفش افتادم که گفت: تاوان یه اشتباه رو دادم. فیروزه به خیابان خیره بود. نگاهی به رؤیا انداخت: _واقعاً از امیر انتظار نداشتم! تا مدت‌ها از یادآوری اون روز حالم بد می‌شد. اما هیچوقت بد برا کسی نخواستم، اون هم امیر... _می‌فهمم. ولی همیشه ذهنم درگیر این بود که چرا اون روز مظلومانه کتک خورد و تاوان چه اشتباهی رو پس داده؟! _خب بگو ببینم بعدش چی شد؟ رؤیا آینه‌های ماشین را چک کرد: _بعد از اون جریان دیگه رابطه صمیمی شاهین و امیر شروع شد. این وسط هم توجه امیر به مینا، به خاطر نجابت و حیاش بیشتر شد... چشمان فیروزه برق زد: _چطور ازش خواستگاری کرد؟ _کاملاً سنتی. من همیشه منتظر بودم که یه اشاره‌ای، حرفی، چیزی بین این دوتا رد و بدل بشه و ما بفهمیم همدیگه رو دوست دارن. اما فایده‌ای نداشت. یعنی خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده بود... رؤیا وسط حرف خودش گفت: _نزدیکیم. نیم نگاهی به عقب انداخت: _ستیا خوابه؟! _حالا بیدارش می‌کنم. آخرش چطور شد؟ _ سال سوم دانشگاه، بالاخره بابام رضایت داد و تابستون، من و شاهین رفتیم سر خونه و زندگی‌مون. امیر درسش تموم شده بود. اما هنوز با شاهین رفت و آمد داشت. بعد از عروسی، ما رو دعوت کرد مازوبن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥شیطان گاهی موفقیت های دیگران را به رخ ما می کشد! 💠 استاد میرباقری: «اگر انسان دنبال تکلیف خدا بگردد و آنجا که تکلیف می‌آید، بایستد و عمل کند، همهٔ رشدها را خداوند برای او رقم می‌زند. اما اگر با تدبیر خود دنبال رشد خودش باشد، به هیچ‌کُجا نمی‌رسد. خدای متعال، متناسب با شخص و ظرفیّتِ هرکس، زمینهٔ رشدی برای او فراهم کرده است و زمینهٔ رشدش، انجام تکلیفی است که متوجه اوست؛ برای مثال، انسانی که مادری مریض دارد، می‌فهمد که باید وقتش را برای او بگذارد؛ اما اگر برود کار دیگری انجام دهد، رشدش در آن کار نیست. تمام تلاش شیطان این است انسان را از آن نقطهٔ حرکت، به مسیر دیگری بکشاند. ممکن است نقطهٔ حرکتِ ما، با نقطهٔ حرکتِ فرد دیگر، متفاوت باشد؛ اما شیطان ما را فریب می‌دهد و می‌گوید: ببین که فلانی چطور به کمال رسید! تو هم همان مسیر را برو! [مثلاً] رشد حضرت یوسف(ع) در یک امتحان خاصی است و رشد حضرت موسی(ع) در امتحان دیگری است. نمی‌شود که حضرت موسی رشد خودش را در امتحان حضرت یوسف دنبال کند. حضرت موسی باید از امتحان خودش موفق بیرون بیاید. رشد حضرت موسی در زندان‌رفتن نیست.» (منبع: کتاب تربیت ولایی) ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مخاطب خاص قلبم سلام😍❤️‍🔥 بفرست براش😌 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این روش در کم ترین زمان ممکن ظرف هاتو تمیز کن🥣🧼 به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاالله فرج امضا میشه این آقا منجی دنیا میشه💓 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_حاج خانم چرا برا آقا امیر زن نمی‌گیرین؟ مادر امیر چشمانش را نازک کرد: _چی بگم والا؟! کلی دختر خوب و قشنگ بهش نشون دادم، می‌گه نمی‌خوام. دستش را گرفتم و نوازش کردم: _ببینید حاج خانم من یه موردی براش سراغ دارم که فکر نمی‌کنم نه بگه... شروع کردم به تعریف دادن از مینا. شاهین برایم گفت که همزمان در حیاط، سر صحبت را با امیر باز کرده است: _پسر تو چرا زن نمی‌گیری؟! امیر یک تای ابرویش را بالا برد و گفت: _چیه؟! به آزادی من حسودیت می‌شه؟ هر دو زیر خنده زدند. امیر ادامه داد: _والا ما یه مرد متأهل ندیدیم بگه زن بگیر. آغا تو هنوز داغی. نمی‌فهمی چه بلایی سرت اومده. شاهین با خنده تأیید کرد: _واقعاً! با انگشت اشاره بین دو ابرویش را گرفت و وانمود کرد که گریه می‌کند. امیر پشت کمرش کوبید: _پاشو خودتو جمع کن خجالت بکش! هنوز یه ماه از عروسیت نگذشته این حرفا رو می‌زنی. حالا برم به رؤیا خانم بگم حسابت رو بذاره کف دستت؟ _عجب نامردی هستی تو! تو تیم کی؟ _آهان یادته دوسال پیش دم دانشگاه با رفیقات افتادین سرم درب و داغونم کردین؟! شاهین با صدای بلند خندید: _کلا قضیه دعوت و اومدن به اینجا هم برا انتقام بود هان؟! _کل اینجا محاصره‌اس. الان یه سوت می‌زنم کل مازوبن می‌ریزن سرت... بعد از کمی شوخی، شاهین دوباره موضوع را مطرح کرد: _از شوخی گذشته، من یه پیشنهاد دارم برات. امیر به آسمان نکاه کرد: _خدا رحم کنه. _نظرت در مورد خانم محمدی چیه؟! امیر خونسرد و بی‌حالت جواب داد: _خانم خیلی خوبیه. _مرض. مسخره بازی رو بذار کنار امیر. چند بار تا حالا دعوتت کردم تا بیشتر باهاش معاشرت کنی اما هر دفعه به یه بهونه‌ای رد کردی. امیر جدی گفت: _آخه این حرفه می‌زنی؟! یه پسر عزب بیاد تو جمع متأهلی چی بگه؟! _ای بابا تو که آدم تحصیل‌کرده‌ای هستی چرا از این حرف‌ها می‌زنی؟ چشمان امیر چهارتا شد: _چه ربطی داره؟! یه چیزایی هیچ وقت تغییر نمی‌کنه؛ حالا تحصیل کرده یا بی‌سواد. معنای غیرت و حیا که عوض نمی‌شه. تازه آدم تحصیل کرده باید درک بهتری... _خیلی خب شعار نده، بدم میاد. _شاهین خودت می‌دونی اینا شعار نیست. شعار برا وقتیه که آدم به حرفش عمل نکنه. شمرده‌تر گفت: _در ضمن، همون خانم محمدی هم که حرفش رو زدی، به خاطر حیا و نجابتشه که... چشمانش را پایین انداخت. آب دهانش را قورت داد. لب‌هایش را به هم فشار داد. شاهین ابروهایش را بالا برد. با دهان نیمه باز به امیر خیره شد: _آ... چی شد؟! امیر نیم نگاهی به او انداخت. سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد. _آ... چی گفتی؟! نشنیدم... _آ، آ و مرض. شاهین خندید: _گرفتمت. خب پس علف به دهن بزی هم خوش اومده. امیر بازدمش را بیرون داد: _علف چیه؟ بزی چیه؟ من ایشون رو فقط چند بار تو دانشگاه و اتوبوس و ایستگاه مترو دیدم. آدم از روی ظاهر که نمی‌تونه برا یه عمر خودش برنامه ریزی کنه. _خب الاغ جان وقتی می‌خوای یه نفر رو بشناسی باید باهاش معاشرت کنی، بری، بیای تا بفهمی کیه، چیه، بعد براش برنامه بریزی. صدایش را عوض کرد و ادای امیر را درآورد: _حیا و نجابت هیچ وقت تغییر نمی‌کنن... امیر با خنده گفت: _آدم عوضی من با اون چیزی که تو گفتی مخالفم. اینکه تو یه رابطه خارج از عرف بخوای دختر مردم رو رصد کنی، بعدش هم بدون هیچ منطقی، درگیر یه رابطه عاطفـی... شاهین همچنان دهن کجی کرد و ادایش را درآورد. امیر دستش را گرفت و کشید: _بیا برو تو همین خانم خودت رو نگه دار نمی‌خواد برا من زن بگیری. *** رؤیا کنار پیاده رو ایستاد. به فیروزه نگاه کرد: _بالاخره بعد از یک ماه، با وساطت من و شاهین، دو تا خونواده برای خواستگاری قرار گذاشتن. تا فارغ التحصیلی مینا نامزد موندن. شانه‌هایش را بالا برد و با خنده شیطنت آمیزی گفت: _فکر کن محل قرارهاشون تو مترو بود. هر دو خندیدند. رؤیا پرسید: _فیروزه جون توی عقد و عروسی امیر و مینا بودی؟! فیروزه با سر بیرون را نشان داد: _حالا بریم دیرمون نشه. بعد مفصل برات می‌گم. خانم محجبه‌ای آنها را به اتاق حاج آقا راهنمایی کرد. اتاقی دلباز با دو پنجره رو به خورشید. کاغذ دیواری اتاق رنگی روشن با گل‌های یاسی داشت. گلدان‌های بزرگ آپارتمانی فضای اتاق را طراوت بخشیده بود. فیروزه و رؤیا روی صندلی‌های چرمی و مشکی نشستند. آن‌ها را در امتداد یک میز بزرگ چوبی چیده بودند. فیروزه نگاهی به رؤیا انداخت. موهای رنگ شده و فندقی‌اش از شال بیرون بود. روسری مشکی‌اش را مرتب کرد و مطمئن شد تاری از موهایش بیرون نیست. حاج آقا درستکار، با عمامه سفید و عبای طوسی آمد. فقط چند تار مویش جو گندمی شده بود. پشت میزش نشست. دکور پشت سرش، پر بود از کتاب‌های طبی و تفسیر قرآن و پزشکی. ماکتی از بدن انسان و چند شیشه گیاهان دارویی، روی میز بود. رؤیا رو به فیروزه گفت: _قضیه طلسم رو بگو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢گفتم: اگر در کربلا بودم تا پای جان برای حسین (علیه السّلام) تلاش می کردم 💢گفت: یک حسین زنده داریم نامش مهدی (صاحب الزمان روحی فداه) است؛ ⭕ تا حالا برایش چه کرده ای⁉️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذری محرم تو تابستون داغ...☺️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مولا علی علیه السلام✨ کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و بزودی یکی از آنان نشود... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا چه حاجت اسپند و آیت الکرسی؟ فقط همین که تو باشی بلا ز من دور است🌱🖇❤️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
💕 قبل اومدنش واسش بفرست💌👇 سلام کوه استوارم خسته که شدی به یاد بیاور اینجا آغوشی منتظر توست💋🫂 تاتمام خستگیهایت را در آن جا بذاری😌🫀 خداقوتت بده سایه بالاسرم♥😍 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا