فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔با این پست اشک ریختم، دنیای عجیبی شده! یعنی میشه ما نسل ظهور منجی باشیم؟
صحنه هایی که تبلور انسانیته...
غرب سعی داره با غیرانسانی جلوه دادن دشمنانش دل ها رو سنگ کنه نسبت به اونا
اما این چشمه های زلالی است که در حال جوشش است...
#غزه
#لبنان
#تقویت_باورها
❥❥❥ @delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر7 #دلسپار در یک جلسه غیر رسمی کاری بودم که مامان زنگ زد: _کجایی؟! خودتو برسون مه
#داستان
#زادهی_مهر8
#دلبر
_ولی شما اونور رو برا زندگی انتخاب کردین.
یکی از ابروهایش را بالا داد و حق به جانب به من نگاه کرد. انتظارش را نداشتم. حرف زدنش هم مثل نگاههایش بیپروا بود. لبخندی زدم و برای رها شدن از نگاه خیرهاش، چایم را برداشتم. گلویی تازه کردم و اینطور جواب دادم:
_خب اون زمانی که موقعیت کاری برای من اونجا بدست اومد، متناسب با شرایط، به اون پیشنهاد تن دادم. چون...
_یه جوری حرف میزنین انگار فرستادنتون سربازی تو افغانستان.
لبخند یک طرفهای زد.
_شاید چون تلاش کردم بیطرفانه حرف بزنم شما چنین برداشتی داشتین!
شانهها و لبهایش را بالا برد. دست به سینه نشست و بر خلاف همیشه به فرش خیره شد.
_البته حق میدم با توجه به تبلیغاتی که هست، شما برداشت دیگهای از حرفم داشته باشید. اما...
_خیلی خب بسه دیگه این بحثها. پاشو مهرزاد جان یه چای بیار دور بده.
مامان به بحث ما پایان داد.
_بله حتماً! اگر کسی قهوه میل داره بیارم.
نگاهی به تک تک مهمانها انداختم. آقای قندچی با دهان باز نگاهم کرد. روزیتا خیلی سریع گفت:
_نخیر ممنون. برای بابا خوب نیست.
بعد از رفتن خانواده قندچی، مهری و پسرش مهرسام را رساندم. بین راه مهری با شیطنت نگاهم کرد. شمرده پرسید:
_حالا جدی جدی از روزیتا خوشت اومده؟!
خندیدم:
_نمیدونم چی بگم!
_راستش رو...
نگاهش کردم و لبخند زدم.
_میخوای با مامان حرف بزنم؟!
دستم را بالا بردم:
_نه تو رو خدا! الان ناراحت میشه. باید خودم حرف بزنم.
_تو این چند باری که دیدمش دختر خوبی به نظر میاد.
یک تای ابرویم را بالا بردم:
_ببینم چند وقته میشناسینشون؟!
_مامان که از سفر مشهد باهاشون دوست شده. بعد از اون یکی، دو باری ما رفتیم؛ اونا اومدن. البته این اولین باری بود که خانوادگی و برا وعده جمع شدیم.
سرم را تکان دادم:
_پس درست حدس زدم...
ساکت، نگاهم کرد. نگاهش کردم و خندیدم:
_این دفعه نقشه تر و تمیزی برام کشیدین.
به بازویم کوبید:
_دیونه!
_حالا چرا این آقا سامان انقده گرون شده؟! الان چند روزه تهرانم هنوز جناب مهندس رو ملاقات نکردم.
مهرسام از عقب جواب داد:
_سَلِ تاله...
_آی قربونت بره دایی!
_الان یه هفته اس شیفت عصره تا برسه خونه یازدهه...
موقع خواب، تمام حرکات و حرفهای روزیتا از ذهنم گذشت. فکر کردم:
«یعنی اونم از من خوشش اومده که اینجور بهم نگاه میکرد؟! یه ذره موهاش بیرون بود، بیدین و ایمون نبود که... حالا که به دلم نشسته بذار به خودم فرصت بدم بیشتر بشناسمش. نه دیگه نباید اشتباه قبل رو تکرار کنم. فردا با مامان حرف میزنم. خدایا خودت هوامو داشته باش...»
وقتی مادر بیدار شد، صبحانه آماده بود.
_به به خورشید از کدوم طرف دراومده؟!
چشم و ابرویی آمدم:
_از این طرف و از اون طرف.
برای گفتن موضوع خیلی تلاش کردم. لقمه نیمرو در گلویم ماسید. لیوان چای را رویش خوردم. با چای هم پایین نرفت و زبان و گلویم سوخت. به سرفه افتادم. مامان عاقل اندر سفیه نگاهم کرد:
_چته بچه؟!
با اعتراض گفتم:
_مامان من بچهام؟! فکر نمیکنی... اوهو اوهو... وقتِ زن... اوهو اوهو اوهو... گرفتنمه.
ابروهایش در هم گره خورد:
_زن گرفتن؟! نخیر جانم... تو هنوز خودت بچهای مادر. انقده سرت شلوغه وقت نداری به این چیزا فکر کنی... مگه دیونهای یه نفر دیگه رو...
همه حرفهای خودم را به خودم تحویل داد. درحالی که هنوز سرفه میکردم؛ خندیدم:
_باشه بگم غلط کردم قبوله؟!
سرش را بالا برد:
_نُچ... چقدر بهت گفتم وقت زنته بذار برات یه دختر خوب پیدا کنم، هی بهونه آوردی... حالا یه چند سال بگو غلط کردم تا ببینم چی کار میکنم برات...
صدای خندهام بلند شد:
_خیلی خب بگو چی کار کنم منو ببخشی؟!
دلش پر بود:
_یعنی اون اجلال تو دبی یه دختر ایرونی گرفت؛ تو توی کل ایران نمیتونی یه دختر پیدا کنی...
بلند شدم. جلوی پایش نشستم. دستش را بوسیدم. خودم را روی پایش انداختم. با دست مانعم شد:
_بسه دیگه خودتو لوس نکن مرد گُنده! حالا کیه این دختر که دل سنگ تو رو آب کرده؟!
سرم را پایین انداختم:
_غریبه آشنا...
منتظر ادامه حرفم ماند.
_دخترِ... آقای... قندچی.
یک نگاه چشمم را بلند کردم. سعی کرد لبخند نزند:
_روزیتا؟!
سرم را تکان دادم.
_فقط به یه شرط!
به صورتش زل زدم. حجم زیادی از فکرهای مختلف به مغزم هجوم آورد. مادر به انتظار جواب من، صورتش را برگرداند.
_هر چی شما بگی.
_تا وقتی جواب مثبت رو بگیریم باید تهران بمونی.
دهانم باز ماند. چشمانم بین او و دیوار دو دو زد:
_اِم... خب... اوم... حالا اومدیم و یه ماه دیگه بهمون جواب دادن...
یکدفعه از جایش بلند شد:
_خیلی خب برو همون دبی زن بگیر.
ابروهایم بالا رفت و پایش را چسبیدم:
_باشه باشه... فقط یه زنگ به اجلال بزنم...
1_15025189151.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز سی و چهارم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه آرامش میخوای سوره انسان رو زیاد بخون....😇
🎤سخنرانی حجت الاسلام رفیعی
❥❥❥ @delbarkade
1_15025189151.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز سی و پنجم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🍃مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد
#امام_زمان تون(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را صدا کنید.
یا خودش میاد یا یکی و میفرسته که کارتون را راه بنداره...
"اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج"
#شهید_تورجی_زاده
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عواقب کسی که با اقوام خود قهر باشد و صله رحم انجام ندهد چیست؟
🎙استاد محمدی شاهرودی
#تقویت_باورها
#صله_رحم
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهمان، مزاحم نیست!
✏️ ما کوچک بودیم خدا رحمت کند ابوی گاهی مهمانی میآوردند اول به مهمان غذا میدادند ما خودمان 7-8 نفر بودیم...
تلقی ما از نعمت ها نباید فقط برنج و بشقاب برنج باشد!
🌐 سایت استاد علی صفایی حائری
#تربیت
#تقویت_باورها
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عزاداری سنتی زنان بوشهری
زنان بوشهری در ایام شهادت اهلبیت عصمت و طهارت(ع) بهویژه در ماههای محرم، صفر و ایام فاطمیه عزاداری سنتی مخصوص این منطقه برگزار میکنند.
#فاطمیه
❥❥❥ @delbarkade
.
1_15025189151.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز سی و ششم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍪🍪
کوکی هویج گردو با عطر دلبرانه 😌🔥
• آرد ۲۰۰ گرم و شکر ۵۰ گرم
• تخممرغ یک عدد
• هویج ۶۰ گرم و گردو ۵۰ گرم
• دارچین یک ق چ
• وانیل مقداری
• شیر ۵۰ گرم
• کره ۱۲۰ گرم
• بکینگ پودر ی ق چ
🍃نکته: برای سلامت بیشتر اعضای خانواده از مواد اولیه طبیعی و مرغوب استفاده کنید، مثلاً آرد کامل و یا سبوسدار، تخممرغ محلی، شیر تازه گاو و کره گاوی محلی😋
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند | روش ساده و کاربردی نخ کردن سوزن با استفاده از یه تیکه کاغذ😍👌🏻
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
.
👸🤵♂
🔸زوجهای خوشبخت چه میکنند؟!
💞 اگر بابت چیزی ناراحت باشند، حرف میزنند.
💞 توقع ندارند همهچیز بینقص باشد.
💞 از اشتباهات گریز ندارند و میپذیرند.
💞 در عمل هم عذرخواهی میکنند.
💞 توجه و عشقِ متقابل دارند.
💞 با هویت واقعی خودشان ظاهر میشوند.
💞 انتظارات را مؤدبانه به زبان میآورند.
💞 مسائل را در اولین فرصت حل میکنند.
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😋
عکس العمل مورد نظر خانوما از مردشون😂
#ایده_دلبری
❥❥❥ @delbarkade
.
دلبرکده
▪️ گوش مردها كلمات را مثل شما نمیشنود. 🔚 اگر انتظار داريد او حرفهايتان را رمزگشايي كند، برايتان
▪️ گوش مردها كلمات را مثل شما نمیشنود.
🔚 هيچوقت از همسرتان بهعنوان ابزاري براي لشکركشی در جنگهاي عروس و مادرشوهري استفاده نكنيد. 📛
اینو انقدر که تو کانال توضیح دادیم؛ فکر کنم مثل «بابا آب داد» شده براتون🤪
اما
برای تازه واردها میگیم👇
👱🏻♀: ببین به مامانت بگو پا رو دم من نذاره...
👱🏼♂: مگه تو دم داری؟!
👩🏻: دفعه دیگه اگه مامانت اینو گفت، من جوابش رو میدم و منتظر تو نمیمونم...
👨🏻: بیخود میکنی...
👩🏻🦱: تو رو نمیدونم اما من دیگه به خاطر اون رفتار مامانت پامو خونهشون نمیذارم...
👨🏻🦱: به جهنم!
🙈🙈🙈 اگه همسرتون طبع گرمی دارن؛ خب ممکنه که
علاوه بر اینکه این جوابها رو با صدای بلند بشنوید، چهارتا حرف و بد و بیراه دیگه هم روش اضافه کنه 👀
اما
درمورد مردهای با طبع سرد ممکنه جوابها در ذهنشون داده بشن
که اتفاقاً خیلی بدتر هم هست و بدبینی و کینه ایشون هم به دنبال داره...🙎🏻♂
پس
مراقب باشید⚠️
که اصلاً به خط قرمزها نزدیک نشید و همیشه مؤدبانه و موقرانه حرف دلتون رو بیان کنین👇
🧕: میدونم مامانت منظوری نداره اما من از اون حرف / رفتارش خیلی ناراحت شدم. نمیخوام تو توی این مسئله دخالت کنی، همین که باهات حرف زدم حالم بهتر شد... 💌
🧮 سعی کنید حرف زدنتون با حساب کتاب و دو دو تا چهارتا باشه🔎
فکر کنید آیا گفتن این کلمه یا جمله، ارزش بهم ریختن رابطه و زندگیتون رو داره؟! 🧐
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر8 #دلبر _ولی شما اونور رو برا زندگی انتخاب کردین. یکی از ابروهایش را بالا داد
#داستان
#زادهی_مهر9
#غیرقابل_پیشبینی
خیلی زود و در فاصله دو روز از درخواستم، روبروی روزیتا نشستم. خودم را برای سؤالهای چالشی او آماده کردم. اولین سؤالش این بود:
_شما بالاخره کجا زندگی میکنید؟!
خیلی سریع جواب دادم:
_هر جا شما بخواین... البته کار من اون طرفه و دوست دارم خانمم کنارم باشه اما هر جور که دوست داشته باشید من همون کار رو میکنم.
در صورتش نشانی از شادی و ناراحتی ندیدم. سؤال دومش را بیربط به قبلی پرسید:
_اگه من تنها بخوام بیرون برم مشکلی ندارید؟ حتی اگه دبی باشه!
با لبخند جواب دادم:
_معمولاً بنای یه رابطه بر اعتماد هست! من آدم سخت گیر و بد دلی نیستـَم...
بلافاصله گفت:
_ببینید آقا مهرزاد من با این سؤالا نمیتونم شما رو بشناسم. شما هم همینطور. به نظر من همه چیز تو رابطه بهتر معلوم میشه وگرنه هیچکس نمیگه ماست من خرابه...
از ضرب المثلی که گفت یاد اجلال افتادم و لبهایم کش آمد.
_نظر من اینه قبل از هر جوابی، یه مدت همو بیشتر بشناسیم. البته منظورم رفت و آمدهای خونوادگی هست.
_خیلی هم عالی! کاملاً موافقم با نظرتون.
اولین درخواستم موقع خداحافظی این بود:
_اگه اجازه بدین شمارهتون رو داشته باشم.
سرش را تکان داد:
_عذر میخوام من زیاد از این کار خوشم نمیاد!
_به هرحال من اکثر مواقع تهران نیستم...
بدون تأمل جواب داد:
_هر وقت تشریف داشتین، اونم با حضور بزرگترها با هم حرف میزنیم.
دست از پا درازتر رفتم. تمام مسیر خانه در فکر حرفهای عجیبش بودم:
«به قیافهاش نمیخورد اینجور دختری باشه... با یه دست پیش میکشید و با یه دست پس میزد... شمارهاش رو دیگه چرا نداد...»
فکر آخرم را بلند گفتم. مامان نگاهم کرد:
_از نجابتشه مادر.
_من فکر میکنم میخواد با احتیاط وارد رابطه بشه. ببین مهرزاد، روزیتا رو تا جایی که من شناختم دختر غیرقابل پیش بینی هستش...
اخم کردم:
_غیرقابل پیش بینی یعنی چی؟!
مهری توضیح داد:
_یعنی برعکس ظاهرش، ساده نیست و کمی پیچیدگی داره شخصیتش. باید کشفش کنی و نمیتونی فکرش رو بخونی. مثلاً در مورد همین شماره تلفن. روزیتا دختر خجالتی یا حتی خیلی مذهبی نیست که بگیم به این دلایل شمارهشو نداده. من بیشتر فکر میکنم قصدش سنجیدن توئه. البته احتمال هم داره که نخواد یهویی وارد رابطه بشه و احتیاط میکنه که اگر خدای نکرده...
از تحلیل او خوشم آمد. وسط حرفش پریدم:
_تو اگه منتقد سینما میشدی؛ از مسعود فراستی هم معروفتر میبودی.
کُپ کرد. چند ثانیه سنگینی نگاهش را حس کردم. یکدفعه به حرف آمد:
_مرض... روانیِ لوسِ بیمزه..
سامان از صندلی کنارم به عقب برگشت:
_مهری جان... بچه نشسته.
از آینه دیدم که سرش را بالا گرفت. نگاهی به شوهرش انداخت:
_بچه خوابه.
نگاهی به من:
_حیف من که خواهر تو شدم!
بلند خندیدم. دندانهای سامان پیدا شد.
_استاد حالا بالاخره روزیتا خانم پاسخ مثبت میدن یا خیر؟!
_با این اخلاق گَندی که تو داری خیر. اصلاً خودم میرم زیرآبت رو میزنم!
این بار صدای خنده سامان بلند شد...
موقع خواب، دو ساعت غلت زدم. بعد از کلی فکر جورواجور، بالاخره خوابم برد. قبل از اذان صبح چشمانم باز شد. حال خودم را نمیفهمیدم. سعی کردم دوباره بخوابم. فایدهای نداشت. بلند شدم. وضو گرفتم و سه رکعت به نیت نماز شب خواندم. حس سبکی پیدا کردم. به سجده افتادم:
«خدایا تو از بهترین خیرها باخبری... دستم رو به طرفت کشیدم؛ دستم رو بگیر. از هر شرّی محافظتم کن! بهترین رو جلوی راهم بذار. میدونم لایقش نیستم اما تو از بزرگیت به من ببخش ای مهربانترین مهربانان!»
بعد از نماز صبح، دو ساعت بیشتر دوام نیاوردم:
_مامان نمیشه زنگ بزنی برا ناهار دعوتشون کنی؟!
چشمانش گرد شد:
_مامان الان ساعت هشته کجا زنگ بزنم؟
_خب بزن دیگه. شما هیچ کاری نکن. من غذا سفارش میدم.
_آخه مردم بیکار که نیستن، هر روز...!
ابروهایم در هم رفت. صورتم را برگرداندم:
_نخیر. فقط من بیکار و علاف و در به درم...
دوام نیاوردم و از خانه بیرون زدم. نیم ساعت بعد مادر زنگ زد:
_شازده پس کی میری غذاتو سفارش بدی؟! دو ساعت دیگه مهمونات پیداشون میشه...
دو مدل غذا با مخلفات سفارش دادم. فکر کردم اینبار باید دلیل ندادن شماره موبایلش را بفهمم. روزیتا به همراه مادرش آمد. بعد از ناهار، ظرف میوه را برای پذیرایی بردم. تند و تند دکمههای گوشیاش را فشار میداد.
_خوش به حال اونی که اینقدر تند تند دارید بهش پیام میدید!
گوشی را خاموش کرد و کنار گذاشت.
_گفتم تا شما میاین جواب دوستم رو بدم.
روی مبل کنارش نشستم.
_منم خیلی دلم میخواست یه نفر شمارهشو بهم میداد تا باهاش پیامک بازی کنم.
به صورتش نگاه کردم و ابروهایم را بالا انداختم. لبخندش را خورد.
@delbarkade