eitaa logo
دلبرکده
12هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری86 #حقیقت پشت در ایستادم. زن دکمه آیفون طبقه پایین را زد. دختری جوان با ص
_آخی عزیزم! حامله بودی _حامله بودم و به خاطر مصرف بی‌رویه متادون بچه‌ام سقط شد... صورت فیروزه از سنگینی غم آن روزها، درهم ریخت: _بدتر از همه اینها امید و خونواده‌اش بودن که با وجود اون همه بلایی که سر من آورده بودن، تو چشمام نگاه کردن و با دروغ همه چیز رو گردن من انداختن. رؤیا قیافه‌ی حق به جانب گرفت: _فیروزه جون من کاری به چیزای دیگه ندارم اما یه بار نشد بخوای بدونی این قرص‌ها چیه؟! بالاخره بی‌سواد که نبودی! فیروزه در عمق چشم‌های او نگاه کرد: _درسته گلم. چندبار ازش پرسیدم و اسم‌ها و جواب‌های مختلفی داد اما اگه قرار باشه همه به همسر و شریک زندگی‌شون سوءظن داشته باشن که هیچ زندگی برپا نمیشه. رؤیا پلک‌هایش را روی هم گذاشت. لبش را به داخل فشار داد. خودش را جای فیروزه گذاشت. زمانی را به یاد آورد که پدرش به خاطر سیگار کشیدن شاهین به او مشکوک بود: _رؤیا من نمی‌دونم این پسره تو رو جادو کرده یا خنگ؟! _یا خدا! باز چه کشفی کردی بابایی؟ پدر کتش را روی دسته‌ی مبل پرت کرد. سرش را به چپ و راست تکان داد: _تعجبم از اینه که از دود متنفری! چشمان رؤیا به اطراف دو دو زد. سعی کرد برخورد پدرش با شاهین را حدس بزند. مردمکش را پایین انداخت و با صدای آرامی پرسید: _کی بهتون گفت؟! صورت سفید پدر سرخ شد: _رؤیا من انتظار داشتم خودت بهم بگی. این پسره چی داره هان؟! صبر رؤیا تمام شد: _بابا... شاهین با جربزه‌اس. اهل هیچی نیست... _به جز سیگار! نفس عمیقی کشید: _بابا اینم از صداقتشه. می‌تونست از ما پنهون کنه درحالی که من هیچوقت با سیگار ندیدمش اما اومد و به من گفت. اصرار خودش بود که به شما بگم ولی من... ابروهای پدر در هم رفت: _ولی تو کور و کر و لال شدی به خاطر این پسره یلا قبا. _بابایی! شما شاهین رو نمی‌شناسی. باور کن پسر خوبیه. من از خود شما یاد گرفتم که آدما رو با ظاهر و پول‌شون نسنجم... _آها! یعنی اصلا عاشق قیافه شاهین نشدی؟! رؤیا بازدمش را بیرون داد. سرش را پایین انداخت و آرزو کرد که روزی برسد تا پدرش به وجود شاهین ایمان بیاورد. *** _بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم به بهونه دوره نقاهت رفتم پیش مامان اما در واقع دیگه نمی‌خواستم برگردم خونه. چشمان رؤیا برق زد: _چطور اجازه داد تنها بری خونه مامانت؟! فیروزه یکطرفه خندید: _این قضیه یه خوبی اگه داشت این بود که باعث شد امید یه قدم عقب بره و دوباره آزادیم رو بدست آوردم. رؤیا پایین مبل دراز کشید و منتظر شنیدن ادامه ماجرا شد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade