دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 7 #ترس صدای آهنگ ضعیف تلفنِ شاهین، صحبتهایش را قطع کرد. چند لحظه بدون
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی8
#بازگشت
کلید را در قفل درِ آپارتمان چرخاندم. صدای زنگ تلفن آمد. کیفم را روی مبل انداختم.
_الو بفرمایید.
_سلام کجایی دختر؟
_سلام مینا جان
روی مبل کنار گوشی نشستم.
_تازه از مشاوره برگشتم.
_جدی! چطور بود؟
نفسم را بیرون دادم.
_فعلا فقط معارفه بود. عصر هم شاهین نوبت داره. ببینیم چی میشه.
_کار خوبی کردین.
صدای پیامهای گوشیام با وصل شدن به وای فای خانه پشت سر هم آمد.
_وای مینا نمیدونی پریشب قلبم ایستاد تا شاهین گفت نوبت مشاوره گرفته!
صدای خندهی مینا آمد.
_چه کارهایی میکنه شوهرت.
لبخند زدم و گوشی همراهم را دست گرفتم.
_آره بابا من خودم چند بار خواستم بهش بگم بریم مشاوره؛ حتی پارسال یه بار خودم رفتم اما چون فکر نمیکردم شاهین قبول کنه ولش کردم.
_عجب! خب یه بار امتحان میکردی اینهمه تو برزخ نمیموندی دختر.
_آره واقعا.
_راستی داشت یادم میرفت؛ این جمعه تولد مهدیا فراموشــ...
تلفن همراه در دستم لرزید و دو پیام پشت سرهم از R.noOor رسید.
چشمم روی نوار بالای صفحه خیره ماند.
دیگر صدای مینا را نشنیدم. بدون اینکه فهمیده باشم اوهومی گفتم و حرفش را تأیید کردم.
گوشی را روشن کردم.
_رؤیا گوشت با منه؟!
_هان؟ آره... نه.
_چی شد؟
به خودم آمدم.
_مینا جان من بهت زنگ میزنم باشه؟
_باشه عزیزم مزاحم نمیشم فقط خواستم جمعه تولد مهدیا رو یادآوری کنم.
_باشه گلم ممنون لطف کردی ببوسش.
بعد از کش و قوسهای خداحافظی، گوشی را روی میز کنار مبل گذاشتم. وارد پیج رضا فرزاد شدم.
«متأسفانه شما رو نمیشناسم!😅»
«اما خب میتونیم آشنا بشیم. 🤷♂»
ابروهایم درهم رفت. پیام دیگری آمد.
«اسم شما چیه؟🧐»
«من خودمو معرفی کردم اما شما نه!🙄»
گیج شده بودم. نمیدانستم چه باید بکنم. باز پیام داد:
«یوهو.... 💁🏻♂»
«هستی؟؟؟؟؟ 🤨»
تلفنم زنگ خورد. شاهین بود. فکر کردم نکند شاهین کسی را برای امتحان کردن من اجیر کرده. چند ثانیه، غرق در فکر، به صفحه گوشی نگاه کردم.
✍ادامه دارد...
@Delbarkade
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬