eitaa logo
دلبرکده
6.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین روز مشاوره، با صحبت‌های فیروزه تمام شد. رؤیا، او را تا اتاق کناری همراهی کرد: _خانم بهادری این فرم‌ها رو باید همراه هم پر کنیم. دوتاش مال شماس. دوتا هم برای همسرتونه. _همسرم به هیچ وجه نه فرمی پر می‌کنه نه... خانم محسنی لبخند زد: _نه عزیزم نیاز نیست همسرتون پر کنه. من بهتون کمک می‌کنم با اطلاعاتی که از همسرتون دارید پرش کنید. فیروزه به فرم نگاه کرد. اطلاعاتی مثل قد و وزن و رنگ پوست و رنگ چشم و استخوانبندی و... خواسته شده بود. رؤیا دستی به شانه‌اش کشید: _اینا رو برا شناخت شخصیت و عواملی که روی شخصیت شما تأثیر داره، نیاز دارن. بعد از تکمیل فرم‌ها، به طرف ماشین رفتند. رؤیا دنده را روی یک انداخت و به فیروزه نگاه کرد: _یالا دختر تا برسیم خونه‌تون وقت داری ماجرای آشنا شدنت با مینا رو برام بگی. فیروزه سر تکان داد: _یادت هم نمی‌ره هیچی! هر دو خندیدند. *** چند ماه بعد از عقد امیر و مینا، یک پیام ناشناس برایم آمد: «سلام خانمم یه خیاط خوب می‌خواست، با اجازه شماره‌تون رو بهش دادم. فقط گرون حساب نکن. امیر» با دیدن اسم امیر چشمانم چهارتا شد. ناخودآگاه لبخند زدم. فهمیدم از من متنفر نیست. پیامش را جواب دادم: «خیلی کار خوبی کردی. قابل شما رو نداره!» چند ثانیه بعد، دینگ دینگ گوشی بلند شد: «می‌تونم زنگ بزنم؟!» بعد از جواب مثبت من، تلفن زنگ خورد. _سلام آب دهانم را قورت دادم: _سلام خوبین؟ _خداروشکر شما خوبین؟ با کنایه گفتم: _از احوال پرسی شما... مکثی کرد. خودم ادامه دادم: _آدرس رو می‌فرستم براتون. صبح عروس خانم رو بیاری کسی خونه نیست. دلم می‌خواست مثل او، با افتخار نام همسرم را بگویم. اما امید، سرم را پیش همه فامیل پایین آورده بود. _ممنون. اگر معذبی بهش بگو وقت نداری. حرفی را زدم که در دلم مانده بود: _من خیلی دوست داشتم جشن عقدتون بیام، اما... _اشکالی نداره. زنگ زدم یه چیزی بگم... _بفرما من و منی کرد: _من به مینا هیچی از گذشته نگفتم. منظورش را خوب فهمیدم: _نگران نباش. _نیستم. فقط خواستم بگم... اگه تا حالا نبودم به خاطر آرامش زندگی خودت بود. اما... من... تازه فهمیدم که... یعنی... اگر نیاز به کمک داشتی رو من حساب کن. فهمیدم چه می‌گوید: _ممنونم. همیشه دلم می‌خواست یه برادر بزرگ‌تر داشته باشم. _ببین من دوستای زیادی تو دادگستری دارم. می‌تونن کمک کنن تا حضانت بچه‌ات... هنوز نمی‌دانست که درد من چقدر بزرگ است: _نه. مسئله این نیست. _اگه تهدیدت کرده کاری می‌کنیم که... خواستم جریان طلسم مادرشوهرم را بگویم. صدای چرخیدن قفل در آمد: _ پارچه‌تون رو حتماً بیارید. حالا با هم یه مدل براش انتخاب می‌کنیم. _فیروزه... صدایش بغض آلود شد: _منو حلال کن! _خواهش می‌کنم. در خدمتم. آدرس رو براتون رو همین شماره می‌فرستم.