eitaa logo
دلبرکده
6.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدم که چطور چشمان مامان از حدقه بیرون زد. فکر کردم شاید بد نباشد حال امیر را بگیرم. _هر چی که اینا این مدت هوامو داشتن دریغ از یه نگاه و یه کلمه از امیر! مامان با افسوس گفت: _طفلی هنوز تو شوکه صدایم را بالا بردم: _از من عزادارتره؟! _امیر خیلی به بابات وابسته بود. سودی می‌گه اصلا سرِ شالی هم نمیره! از این حرف مامان تمام بدنم داغ شد. بلند شدم و پارچه گلدار را یه گوشه پرت کردم: _به جهنم! مامان صدایم کرد اما طاقت شنیدن حرف‌های هیچکس را نداشتم. چند روز بعد دوباره مادر امید تماس گرفت. مامان از پشت تلفن با کلافگی جوابش را داد: _یعنی فکر می‌کنید من با این سن دروغ می‌گم؟!... این چه حرفیه؟!... ما که زورش نکردیم حاج خانم خودش خواسته. تلفن را قطع کرد. خیلی جدی جلو رفتم. انگشتر گشاد امیر را جلوی مامان گذاشتم: _بیا اینو به خاله پس بده بغض گلویم را فشار داد: _من عروس خوش قدمی نَــبو... نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. مامان دنبالم آمد. _ چت شده دختر؟! اگه از این پسره خوشت میاد خب بگو چرا تعارف می‌کنی؟ با گریه گفتم: _از هیچکس خوشم نمیاد. حالم از همه به هم می‌خوره. فرانک و فهیمه با چشمان گشاد لای در اتاق به من زل زده بودند. فهیمه رو به مامان گفت: _ دیونه شده؟! سرم را از روی زانو‌هایم بلند کردم و داد زدم: _اصلا من روانی‌ام به تو ربطی نداره! مامان اشاره کرد که بیرون بروند. با تمام جانم فریاد زدم: _هیچکدوم‌تون رو دوست ندارم. من بابامو می‌خــــوام.... بابـــــــا... با فریادهای بابا، بابای من، همه به زجه افتادند. حالا روضه‌خوان من بودم و مادر و خواهرهایم گریه کن. آنقدر گریه کردیم که چشمه‌ی اشک‌مان خشک شد. تا دو روز به جز برای غذا و کارهای ضروری از اتاق بیرون نیامدم. فرانک و فهیمه فقط در صورت نیاز به اتاق رفت و آمد کردند و کاری به من نداشتند. روز سوم عمو جمال زنگ زد. _حاضر شو یه ساعت دیگه میام دنبالت. با بی میلی مانتو و روسری مشکی‌ام را پوشیدم و منتظر ماندم. از قبل می‌دانستم نتیجه‌ی این ملاقات یک جلسه نصیحت یا در حالت خوش‌بینانه یک گشت و گذار تفریحی برای عوض کردن حال و هوای من است. ربع ساعت مانده به آمدن عمو نزدیک بود زنگ بزنم و برای نرفتن بهانه بیاورم. حتی حوصله کلنجار با عمو را نداشتم. در ایوان نشستم و به پژوی بابا زل زدم. چند لحظه حس بودن او حالم را عوض کرد. خاطره‌ی روزی که از شمال با ماشین برگشتیم یادم افتاد. امیر پشت فرمان بود. به اصرار خاله من صندلی جلو نشستم. فهیمه و فرانک دست میزدن و شعر می‌خواندند: «ای یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا...» امیر زیر چشمی نگاهم می‌کرد و چشم و ابرو بالا می‌انداخت. آهی کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم. کاش آن روز همراه بابا و مامان با قطار به تهران برمی‌گشتم! در حسرت روزهای پایانی بابا اشک ریختم که صدای آیفون آمد. خودم را پشت در رساندم. عمو جمال با لبخند از پشت در ظاهر شد. با دیدن قیافه من اخم‌هایش درهم رفت: _اینا چیه پوشیدی؟! قبرستون که نمی‌خوام ببرمت. _سـ سلام. صدای امیر در همه وجودم پژواک شد. به مردی که از ماشین عمو پیاده شد نگاه کردم. در این دو هفته‌ای که ندیده بودمش چند سال پیرتر شده بود. نگاهش مثل غریبه‌ها بود. نمی‌دانم چند لحظه یا چند دقیقه به او زل زدم. ❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎@delbarkade