eitaa logo
دلبرکده
6.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
برعکس شب‌های دیگر امیر خانه‌ی ما خوابید. در آماده کردن صبحانه‌ به مامان کمک کردم. خاله با ساک لباس‌هایش، چادر به سر، از اتاق پذیرایی بیرون آمد. مامان به پیشوازش رفت: _خیر باشه! کجا به سلامتی؟ با چشمان پف کرده به مامان نگاه کرد: _خیلی زحمتت دادم خواهر. چند روزه از ننه خبر ندارم. میرم خونه جمال از اونجا هم ترمینال. مامان هاج و واج نگاهش کرد: _پس تکلیف این دو تا چی میشه؟! _تکلیف معلومه خاله امیر از حیاط پیدایش شد. خاله صورتش را از او گرفت. من از بین در آشپزخانه داخل رفتم. خودم را آنجا مشغول کردم. _خاله بازی که نیست تَقی به توقی می‌خوره می‌خواین بساط ما رو جمع کنین... مامان رو به امیر گفت: _حرف یه عمر زندگیه خاله _منم نگفتم بی‌گُدار به آب بزنیم. با چهارتا آدم مشورت می‌کنیم _آره حتماً هم تو به مشورت دیگران گوش می‌دی! بعد از این حرف خاله، صدای کسی درنیامد. از کنار سینک برگشتم. امیر روبرویم ایستاده بود. نتوانستم به چشمان شاکی‌اش نگاه کنم. استکان‌های شسته را در سینی چیدم. امیر به حرف آمد: _ازت انتظار داشتم پشت من وایسی. هیچ نگفتم. سینی را با استکان‌ها زمین گذاشتم. _دیشب تا صبح دارم فکر می‌کنم شاید نظر تو هم مثل اوناس! لب‌هایم را به هم فشار دادم. قوری را برداشتم. نگاهش نکردم. در استکان‌ها چای ریختم. _هیچی نمی‌گی؟! «نمی‌دانم» نوک زبانم بود که خودش گفت: _فقط نگو نمی‌دونم که اعصابم خراب میشه. همان‌جا روبرویم نشست. با صدایی که خواست فقط من بشنوم گفت: _فیروزه اونا منتظر یه ذره شک تو دل من و تواَن... من واقعا نمی‌دونم چطوری جلوشون دربیام درحالی که... مکثی کرد: _ببینمت... نکنه واقعا شک داری؟! شک داشتم و به اطمینان او غبطه می‌خوردم. _نمی‌خوای حرف بزنی؟! هنوز برای گفتن هیچ حرفی تصمیم نگرفته بودم که مامان و خاله وارد آشپزخانه شدند. _بیا حالا صبحانه‌تون رو بخورید، با هم حرف می‌زنیم. صبحانه را بدون هیچ حرف مربوطی خوردیم. خاله بلند شد: _ سفره‌تون پر برکت! خونه باغ بی‌صاحاب مونده. شالی هم که... هیچ! امیر نانی را که تازه برداشته بود، بدون لقمه کردن روی سفره گذاشت. نفس عمیقی کشید: _چند دقه صبر کن با هم می‌ریم. از حرف رفتن، قلبم از جا کنده شد. دنبال جمله‌ای گشتم تا او را نگه دارد. لباس‌هایش را عوض کرد و دوباره برگشت. صدای قلبم درآمد. نتوانستم نگاهش نکنم. اخم کرده و به سفره خیره شده بود. برجستگی گلویش جابجا شد: _من می‌رم. تو هم خوب فکرهاتو بکن. هر وقت مطمئن شدی بهم خبر بده. دهانم برای گفتن «امیر» باز شد که خاله آمد: _یه لیوان آب بده این قرصم رو یادم رفت بخورم.