eitaa logo
دلبرکده
6.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
تصمیمم را عوض کردم. در مسیر برگشت، با امید حرف نزدم. بیرون تاریک بود و مناظر زیبای منطقه دیده نمی‌شد. سرم را به صندلی تکیه دادم. چشمانم را بستم. در سرم هزار فکر آمد و رفت. امید سومین سیگار را کنار لبش گذاشت. تا برسیم یک بسته را تمام کرد. ماشین را کنار مسافرخانه پارک کرد. صندوق را بالا زد. زودتر از او وارد مسافرخانه شدم. کلید را تحویل گرفتم. روی آخرین پله‌ی طبقه سوم با مرد هیکلی روبرو شدم. انتظارش را نداشتم. بی‌اختیار جیغ کوتاهی زدم. با اخم از کنارش رد شدم. یکدفعه با صدای بلندگو قورت داده‌ای گفت: _آبجی با یه من عسل نمیشه قورتت داد... تا ما رو می‌بینی انگار لولو دیدی! کلید را با لرز به قفل زدم. جا نرفت. هنوز داد می‌زد: _دست و پات شل می‌شه وا می‌دی انگاری که الان می‌خورمت... مردی از اتاق کنار راه پله بیرون آمد: _آقا ما از دست شما آسایش نداریم؟! سرش داد زد: _باز تو زر زر کردی؟ برو تو سولاخت. مرد در را محکم بست. توانستم کلید را در قفل بچرخانم. ادامه داد: _بدو بدو نخورمت... قهقهه‌اش بلندتر از صدایش مسافرخانه را لرزاند. به در تکیه دادم و دست روی قفسه سینه‌ام گذاشتم. صدای خنده قطع شد. تق تق پشت سرهم در بلند شد. با عجله کلید را در قفل گذاشتم و دو دور چرخاندم. نفسم بالا نمی‌آمد. لبم را با دندان گاز گرفتم. آب دهانم پایین نرفت. _وا کن فیروزه بینم... از صدای امید آرام شدم. در را باز کردم. امید طوری داخل شد که در به کتفم کوبید. چشمانش را ریز کرد: _ای مرتیکه زاقارت چه گهی خورد؟! با چشمان از حدقه بیرون، کتفم را ماساژ دادم: _هیچی صورتش را به بیرون چرخاند: _نه داش یه گهی می‌خورد خودم شنیدم. مرد که سه تای امید هیکل داشت؛ متوجه حرف او شد. _چه زِری زدی اشکول؟! _زر رو که توی عن تیلیت زدی. _بیشین با... امید به طرفش حمله برد. یقه‌اش را چسبید. سرش را به پیشانی مرد کوبید. به سمت‌شان دویدم: _امید عزیزم ول کن. فریاد زد: _برو تو بینم یک قدم عقب رفتم. مرد هیکلی امید را به دیوار کوبید. جیغ کشیدم. مسافر اتاق کناری بیرون آمد. صاحب مسافرخانه با چند نفر دیگر رسید. به زور از هم جدایشان کردند. آستین و جیب پیراهن امید پاره شد. از دماغ و پیشانی‌اش خون می‌ریخت. دم اتاق، با گریه بازویش را گرفتم. دستم را پرت کرد. در اتاق را محکم بست. چشمانش قرمز و پر خون بود. وحشیانه روی تخت هولم داد. فریاد زد: _دیگه نبینم ازین غلطا کنی... گلویم را با دو دست چسبید: _می‌کشمت اگه بیبینم بدون من پاتو بیرون بذاری. قلم می‌کنم دو تا پاتو... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade