دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری109 #بیامید فیروزه حس کرد روح از تنش بیرون رفت. چند ثانیه به امید و سینا خی
#داستان
#فیروزه_خاکستری110
#روز_از_نو
سوز آنژیوکت او را به هوش آورد.
_خوبی؟ فرانک خواهرته؟ ده بار زنگ زد. مجبور شدم جواب بدم. گفتم بیان بیمارستان مفتح.
پرستار همینطور که پرده را کنار زد، ادامه داد:
_مأمور انتظامی میاد چند تا سؤال ازت میپرسه.
صورت مأمور را به یاد نمیآورد. از روی دکمهی به زور بسته شدهی روی شکمش او را شناخت.
_خوب هستین خانم شاهقلی؟! تسلیت میگم. مأمورم و معذور! میدونم تو شرایط خوبی نیستین اما برا تکمیل پرونده نیازه به چند تا سؤال پاسخ بدین.
فیروزه آب دهانش را پایین داد و منتظر سؤالات مأمور ماند.
_نام و نام خانوادگی...
به سؤالاتی که در مورد مشخصاتش بود، کامل جواب داد.
_وقتی که این حادثه رخ داد شما کجا بودین؟
فکر کرد... خواست بگوید: «توی اتاق پیش دخترم» یادش آمد بچهها نباید خانه باشند. تمرکز کرد. چیزی را گفت که در ذهنش ساخته بود:
_دَ دَستشویی بودم. یه یه صدای وحـشتناک اومد. وَ وقتی اومدم تو سالن دیـ دیدم...
نفس نفس زد:
_اُ افتاده بود رو میز... شیـ شیشهاش از قبل یه ترک داشت... همهاش خرد شده بود. مَـ من نمیدونم چی شد!
زیر گریه زد. مأمور پرسید:
_کس دیگهای خونه نبود؟!
خیلی سریع با گریه جواب داد:
_نخیر. بچهها خونه خواهرم بودن.
مأمور در فکر بود که سؤالات بیشتری بپرسد. یکدفعه پرده کنار رفت.
_فیروزه چی شده؟!
دو خواهر در بغل هم گریه کردند. مأمور بیخیال شد. فرانک به کل خانواده خبر داده بود. کمی بعد سر و کلهی امیر و مینا پیدا شد. عمو جمال آخر از همه رسید. با هم به خانهی فیروزه رفتند. فیروزه به همه همان چیزی را گفت که به مأمور انتظامی گفته بود. فرانک میدانست یک چیزی را پنهان میکند. با دیدن صحنه اتفاق، به شهنام نگاه کرد. شهنام چشمایش را روی هم گذاشت. فرانک لبش را گاز گرفت. رؤیا و شاهین با صورتی رنگ پریده رسیدند. رؤیا در بغل فیروزه گریه کرد. امیر رو به خانمها گفت:
_فیروزه رو ببرین تو اتاق. یه آب قندی چیزی بهش بدین. تا ما یکم اینجا رو جمع و جور کنیم. مینا جان یه لیست بنویسید از چیزایی که برای مراسم میخوایم. خانمها به تنها اتاق خانه رفتند. آقایان دست به کار تمیز کردن شدند. جمال با شهلا و بچهها آمد.
ستیا دم در، روی چشمهای مهدیا را گرفت. سینا با دیدن دوباره میز شکسته، چهار دست و پا شد و به گریه افتاد.
_عمو چرا بچهها رو آوردی آخه؟!
امیر قبل از همه سینا را بغل کرد. عمو جمال که فکرش را نمیکرد، با من و من جواب داد:
_خیلی التماس کردن که بیان. دختر تو هم که به ستیا چسبیده. بد کردم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که گریه سینا در بغل امیر بلند شد:
_من بودم، من. من کشتمش.
فیروزه با دیدن ستیا از جا پرید:
_اینا رو چرا آوردین اینجا...
با داد و بیداد به سالن برگشت. رنگ جمال سفید شد. فیروزه به سینا حمله کرد:
_مگه نگفتم خونه خاله بمونید. برا چی این دختر رو ورداشتی آوردی اینجا. هان با توام...
جمال برای جمع کردن گندی که زده بود به شهلا اشاره کرد. ستیا زیر گریه زد:
_من میخوام بمونم با مهدیا بازی کنم.
امیر رو به مینا گفت:
_بچهها رو ببر خونه خودمون.
ستیا خوشحال شد. جمال هم برای جبران دست سینا را گرفت:
_بیا تو هم بریم خونه خودمون اصلاً.
به محض رفتن جمال صدای زنگ بلند شد. شهنام داخل گوشی دربازکن گفت:
_جونم چیزی جا گذاشتین؟
_باز کن برادرِ امیدم.
فیروزه فریاد زد:
_چی کار میکنید پس چرا هنوز اینجا رو مرتب نکردین؟!
همه به هم نگاه کردند.
صدای در آهنی گوش خراش و تند تند بلند شد:
_باز کنید ببینم
آرزو و شوهرش به همراه ایمان داخل شدند. آرزو با دیدن خون روی زمین و میز شکسته جیغ کشید:
_این خون داداشمه؟!
به زمین چنگ زد و به صورتش کوبید:
_بمیرم برا داداش مظلومم! آی امیدم!
به طرف فیروزه برگشت:
_چی کارش کردی؟ هان؟!
بلند شد و به فیروزه حمله برد:
_آخرش کار خودتو کردی؟ کشتی داداشمو؟
گلوی فیروزه را گرفت:
_کثافت قاتل...
فرانک طاقت نیاورد. دستان آرزو را گرفت:
_چته دیونه شدی؟! ولش کن ببینم...
رؤیا هم به کمکش آمد:
_عزیزم این کار رو نکنید. همه عزاداریم.
_این عزادار نیست. این تو دلش عروسیه.
فیروزه هیچ نگفت. فقط گریه کرد. فرانک دهانش را باز کرد:
_احترام خودتو حفظ کن آرزو خانم.
امیر با شوهر آرزو صحبت کرد تا همسرش را آرام کند. شاهین با ایمان وارد بحث شد. آرزو دوباره جیغ زد. خودش را از دست رؤیا و فرانک آزاد کرد:
_هان چتونه اومدین مدرک جرم رو پاک کنین؟! فکر کردین میذارم داداشمو اینجوری خاک کنین.
برای فیروزه خط و نشان کشید:
_تا قاتلش رو نبرم بالا دار ول کن نیستم.
چشمانش را رو به فیروزه درشت کرد:
_خودم طناب دار رو دور گردنت میندازم. حالا ببین.
گوشی تلفن را برداشت و شماره صد و ده را گرفت:
_آغا اینا برادرمو کشتن؛ دارن مدرک جرم هم پاک میکنن. برسین به دادم...