دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری135 #خَلاص _حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای
#داستان
#فیروزه_خاکستری136
#رعد
در یک لحظه، ضربان قلبش را حس نکرد. انگار در زمان متوقف شد. بعد چنان قلبش به تلاطم افتاد که سعی کرد در سر و صدای آن، صدای مهرزاد را بشنود:
_شاید هم اشتباهم این بود که مادرم رو فرستادم. شاید بهتر بود که اول با خودتون صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. دیوونگی کردم. اما به خاطر این بود که بدونید چقدر پیش من ارزشمندید که به خودم اجازه همچین جسارتی رو ندادم.
بدون اینکه بخواهد از صدای او آرامش گرفت. سعی کرد مثل دیروز، سنگدل باشد. هیچ چیزی به ذهنش نرسید. صدای همکارش رشته افکار او را پاره کرد:
_چرا نمیشینی؟!
با دست اشاره کرد که بیرون میرود. مهرزاد همچنان شاکی بود:
_باشه میخواستین حقیقت رو به مادرم بگین؟! اما چرا اینجوری؟! شما که حافظ قرآنید به من بگید؛ کدوم اینا به حقیقت نزدیکتره؟! اینکه همسرتون در اثر یه حادثه فوت کردن یا اینکه شما اونو...
ادامه حرفش را خورد. صدای نفسش پشت تلفن آمد:
_انگاری خودتونم این دروغ رو باور کردین.
بالاخره فیروزه به حرف آمد:
_من نگفتم که اونو کشتم. فقط گفتم به جرم قتل زندان بودم. این که دروغ نیست.
_فکر نکنم قاتلهای زنجیرهای هم اینطوری در مورد خودشون توضیح بدن.
مهرزاد ساکت شد. مغز فیروزه تمام پاسخهایی را که برای مهرزاد کنار گذاشته بود، خط زد. خواست بگوید که الان سر کار است و نمیتواند بیشتر از این حرف بزند. مهرزاد پرسید:
_فقط به این سؤالم جواب بدین: چرا از من متنفرید؟!
انتظار این حرف را نداشت. با چشم زمین و آسمان را کاوید. انگار دنبال جوابی برای مهرزاد از آسمان و زمین بود. فکر کرد زودتر جواب برداشت غلط مهرزاد را بدهد:
_متنفر نیستم...
تمام چیزهایی که به ذهنش رسید، وحشتناک بودند:
_اتفاقاً... یعنی... اِم... شما...
بالاخره یک جمله مناسب پیدا کرد:
_من همه زندگیم رو مدیون شمام.
مهرزاد هنوز ساکت بود. فیروزه چیز دیگری برای گفتن نداشت. راه چارهای پیدا کرد:
_بِـ بَخـشید من الان کارگاهم. باید برم. بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم.
بعد از یک ثانیه سکوت، صدای مهرزاد درآمد:
_باشه. خداحافظ.
تا عصر، تمام دوختهای فیروزه، خراب شد. تمام تلاشش را کرد تا آخر کار به خوبی تمام شود. این بار با دقت سرآستین یک لباس را دوخت و جادکمه زد. سرکارگر بالای سرش ایستاد تا نخ را از سوزن چرخ جدا کند. لباس را بلند کرد تا همه ببینند:
_ببینید خانم بهادری چه شاهکاری دوخته.
همه کارگاه روی هوا رفت. چشمانش گرد شد. روی پاچههای شلوار، سرآستین و جادکمه دوخته بود. مجبور شد چند ساعت بیشتر بماند تا مقداری از عقب افتادگی امروز را جبران کند. موقع برگشت، هوا تاریک بود و سوز سرما زیاد. باد شدیدی میوزید و ابرهای سیاه آسمان را پر کرده بود. قبل از رسیدن، نم نم باران شروع شد. دم خانه از تاکسی پیاده شد. باد شدید کنترل چادر را برایش سخت کرد. چادر جلوی سر و صورتش را گرفت. تلاش کرد کلید را در کیفش پیدا کند. ماشینی پشت سرش ایستاد و چند بوق کوتاه زد. توجهی نکرد.
_فیروزه خانم.
در زوزهی باد از صدایی که شنید مطمئن نبود. کلید را در قفل چرخاند. حضور فردی را کنارش حس کرد. اینبار صدا کنار گوشش گفت:
_سلام
چادر را از صورتش کنار زد. مهرزاد در ساختمان را بست و با دست به ماشین اشاره کرد:
_بشینید تو ماشین لطفاً!
صدای رعد و برق بلند شد. باران با شدت روی سر و صورت آنها بارید. فیروزه به در ساختمان نگاه کرد. مهرزاد بابت دانههای درشت باران تند تند پلک زد:
_اگه آتیش هم از آسمون بباره تا حرفهام رو نشنوید، از اینجا نمیرم.
گوشه ابروهای فیروزه از ناچاری بالا رفت.
_نمیخواید که تو این وضعیت، صاحب خونهتون ما رو اینجا ببینه؟!
فیروزه لبهایش را به هم فشار داد و سوارِ هایمای مشکی شد. مهرزاد تختِ گاز از جلوی ساختمان سه طبقه دور شد.
_یه زنگ به خونه بزنید. ممکنه حرفهای من طولانی بشه.
موهای قهوهای او خیس و روی پیشانی پهن و بلندش افتاده بود. همیشه او را مرتب و اتوکشیده دیده بود. با ابروهای گره خورده گوشی را از کیفش درآورد.
بعد از تلفن، از اینکه در ماشین مهرزاد نشسته؛ عرق سردی روی پیشانیاش نشست. از شیشه کنارش به بیرون نگاه کرد. تصویر خودش را در شیشه دید. در کنارش تصویر مهرزاد بود. از آن طرف خلیج فارس، خودش را رسانده بود. فقط برای اینکه با او حرف بزند. در قلبش احساس گرما کرد.
_من از صبح هیچی نخوردم. اگه موافقید یه رستوران بشینیم.
فیروزه دستانش را به طرفین باز کرد:
_چی بگم؟! فعلاً که شما ساربانید.
مهرزاد لبخندی زد و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد.
@delbarkade