eitaa logo
دلبرکده
13.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهپور با دیدن من، چشم‌هاش را انداخت پایین. با صدای لرزانی گفت: _بفرمایید. خوش اومدین! نیش‌خندم را قایم کردم. با ناز سلام کردم: _چادری چی دارین؟ _برا کی می‌خواین؟ سرم را پایین انداختم: _خودم. طاقه‌های گل‌دار و زیبای چادری را پشت سر هم انداخت روی میز. شروع کرد به توضیح... چند ثانیه بعد، آرام تنم را سُر دادم و با برخورد به پیشخوان، روی زمین ولو شدم. شنیدم که شاهپور چند بار خانم صدایم کرد و بعد، از صدای پاهاش فهمیدم که به اتاق پشتی رفت. وقتی برگشت صدای نفس‌هاش را شنیدم. دوباره خانم صدایم کرد. کمی آب به صورتم پاشید که تکان خوردم. قبل از اینکه چشم باز کنم، آرام گفت: _ملکه خانم پلک‌هام را یواش باز کردم. تا به حال اینقدر بهم نزدیک نشده بود. وانمود کردم هول شدم: _وای ببخشید! چم شد؟! از جا بلند شدم. دستم را به پیشخوان گرفتم و نشان دادم که هنوز سرم گیج می‌رود. _آب نمی‌خواین؟ از بغل چشم نگاهش کردم و نفس‌زنان گفتم: _ممنون لیوان را از دستش گرفتم. _یه آبنباتی، شیرینی ندارید؟ دستپاچه به اتاق پشتی برگشت. سریع شیشه کوچک معجونم را از جیب سارافون بیرون آوردم. با یک بشقاب از خروس قندی و آبنبات پرچمی برگشت. یک خروس قندی برداشتم و توی دهانم گذاشتم. لیوان آب را به طرفش گرفتم و خیلی شمرده گفتم: _رنگ‌تون پریده کمی آب میل کنید. برای اولین بار در چشمانم نگاه کرد. اولین باری که دیدمش، چشم‌های خمارش دلم را برده بود. آب را سر کشید. کسی وارد مغازه شد. بدون خداحافظی از مغازه زدم بیرون. تا خانه دویدم. عمه آفت مهمان داشت. رفتم بالا. مامانی با کفگیر از آشپزخانه بیرون آمد. چشمان ریزش را گرد کرد: _کجا بودی تا حالا ورپریده؟! چارقدم را درآوردم. _تقویتی گذاشتن برامون. تندی پریدم توی اتاق. از پشت در دو تا روح سفید پریدند جلوم. همین کار را جلوی آبجی فرح کرده بودند، حتماً پس می‌افتاد. ملحفه‌ها را از سرشان کشیدم. افتادم دنبال‌شان. چند سال از هر دویشان کوچک‌تر بودم. با این وجود، عیسی یک پس گردنی ازم خورد و عباس اُردنگی. بساط خنده‌ به پا بود. توی حیاط دنبال هم می‌کردیم که دمپایی برداشتم و به طرف عیسی پرتاب کردم. جا خالی داد و همان موقع در باز شد. دمپایی از کنار گوش داداش عنایت گذشت. آغا این صحنه را دید. عیسی و عباس تر و فرز پا به فرار گذاشتند. برای آغا فرقی نداشت سر کی داد بزند: _اُهوی ذلیل مرده! سر جایم ماندم. داداش عنایت دست آغا را گرفت: _عیبی نداره آغا چیزی نشده که. بازی می‌کردن... آغا دست‌هاش را در هوا چرخاند. به حالت مسخره گفت: _هان فردا می‌خواد خواستگار بیاد از سر گرگم به هوا بازی خانم رو ببره سر خونه بخت. فهمیدم مامانی با آغا حرف زده. یکدفعه در زیر زمین باز شد. عمه از پله‌ها خودش را بالا کشید. لباس و گردنبند مخصوص کار تنش بود. دست به کمر داد زد: _هان آغا صفدر! چیه؟! صداتو انداختی تو سرت... مظلوم گیر آوردی؟ نکنه این بدبختم مثل من سر راهیه؟ آغا دستش را در هوا پرت کرد و صورتش را چروک: _برو بابا حوصله تو یکی رو ندارم. زیر لب غر زد: _هر چی می‌کشم زیر سر توئه. پله اول را بالا رفت. عمه ول کن نبود: _ لابد می‌خوای این یکی هم ترشی بندازی! آغا لااله‌الاﷲ گفت و از پله بالا رفت. داداش عنایت آمد کنارم. دستی به موهایم کشید: _از صبح اعصابش خورده. گریه نکنی ها. به چشم‌هاش زل زدم تا بداند قطره‌ای اشک در چشم‌هام نیست: _مگه من مامانی و آبجی فرحم. در بین نگاه هاج و واجش، رفتم سمت عمه. تا شب جلوی چشم آغا ظاهر نشدم. همه دراز به دراز خواب بودند. خودم را به خواب زدم تا آغا و مامانی بخوابند. آغا غرغرکنان داخل شد: _من نمی‌دونم این ته تغاری به کی بُرده؟ مامان هن هن کنان دنبالش داخل اتاق شد: _او روزی که گفتم دلت به حال این آفت نسوزه می‌شه آفت زندگی... آغا وسط حرفش پرید: _خیلی خب توام... می‌ذاشتم تو حلبی آباد بمونه هر روز آبروم رو مردم سر پشت بوم جار بزنن؟ _دارم بت می‌گم بهش درس می‌ده مرد. _ ول کن زن. اگه مردم فک می‌کنن با حرفای آفت مشکل‌شون رفع می‌شه خو بذار کار مردم راه بیوفته. تو این وامصیبتا که کسی به فکر درد مردم نیس... _باشه اصلاً تو درست می‌گی ولی هر چی آتیشه از گور این بلند می‌شه. _من نمی‌دونم این یکی چطور انقده بی‌حیا دراومده! مامانی من و منی کرد و بالاخره به حرف آمد: _چند روز پیش حاج آقا رو منبر گفت: «پول نزول...» صدای آغا یکدفعه بلند شد: _چقد ور می‌زنی سرم رفت! طبق معمول صدای گریه مامانی بلند شد.