eitaa logo
دلبرکده
28.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🗣 امروز بی مقدمه میریم سراغ نهمین مورد: 9️⃣ منفی نگری تفاوت فرد منفی نگر با فرد ناامید این است که: شخص ، یک جایی یک اتفاقی افتاده،و بواسطه آن، یک پیشینه ی ذهنی داره که ناامید است، مثال : قبلا نتوانسته که فلان کار را انجام بدهد. اما در منفی نگری، اصلا هیچ پیشینه‌ی منفی‌ای در آن کار ندارد، اما باز این دوباره منفی بافی میکند. ❌نه! تو نمیتونی! ❌ من میدونم که تو نمیتونی! این صحبتها روح مرد رو نابود میکند. ⭕️ حالا اتفاقی شوهرنمیتواند یک کاری رو انجام بدهد، بعد خانوم میگوید: دیدی من گفتم! حالا ببین اگه من نگفتم! تا حالا چند بار اینگونه حرف زدیم ، اگر شخص مقابل طبع دم و صفرا باشد چند روز طول میکشد تا خود را بازسازی کند چه برسد به طبایع سودا و بلغم تازه گاهی اوقات با این طرز صحبتهایمان به کلی روح و روان شخص مقابل را به هم میریزیم. بیاییم ان شاءالله این مورد را هم از گفتگوهایمان پاک کنیم. موفق باشی بانوی مهر✅ ادامه دارد✍️..... 💖 @delbarkade 💖
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری7 #سینی_چای سینی چای در دستم می‌لرزید. تمام وجودم می‌لرزید. گلویم تنگ شده
در جمع کردن وسایل پذیرایی به فرانک و مامان کمک نکردم. به اتاق‌مان رفتم. بدون ترس از فهیمه، چادر گلدار را گوشه‌ی اتاق انداختم. خوشحال بودم که فهیمه امشب به خانه‌ی خاله رفت. بلوز و شلوار راحتی پوشیدم. رختخواب پنبه‌ای‌ام را از کمد دیواری سرتاسری برداشتم. سرم را زیر پتو بردم. حال بدی داشتم. فکر کردم چقدر بی‌انصاف هستند که برای این پسر به خواستگاری دختری مثل من آمده‌اند. شاید من اینقدر افتضاحم که فکر کرده‌اند به پسرشان می‌خورم! دنیا روی سرم خراب شد. لب‌هایم لرزید. ابروهایم درهم رفت. اشک چشم‌هایم خشک شده بود. از هال صدای بلند بابا آمد: _مگه تو شرط نکردی باشون فقط برا معارفه بیان؟! تلاش کردم صدای مامان را بشنوم اما بی‌فایده بود. _په چرا هی اصرار کردن برن حرف بزنن؟! بعد از پچ و پچ کوتاهی دوباره صدای بابا آمد. _بی‌خود... دلم خنک شد. همین که او ناراضی بود قلب من آرامش گرفت. فکر کردم دیگر نوبت به اظهار نظر من نمی‌رسد و همه چیز همین‌جا تمام است. خوشحال شدم که اولین خواستگار رسمی‌ام رد شد. دلم نمی‌خواست قبل از فهیمه ازدواج کنم. یعنی در واقع می‌ترسیدم! درِ اتاق باز شد. زیر پتو چشمانم را بستم. فرانک آرام صدا زد: _فیروزه... خوابیدی؟! قبل از اینکه تصمیم بگیرم چه کنم، فرانک پتو را از سرم کشید. _پاشو ببینم مسخره بازی درنیار. با همان چشم بسته، اخم کردم. لب‌هایم را به هم فشار دادم و هیچ نگفتم. _جریان چیه؟! بابا چقدر کُفریه! بلافاصله پرسید: _بدون هماهنگی گفتن با هم حرف بزنید؟! بدون اینکه منتظر جواب من بماند، گفت: _آخه این چه تیپی بود؟! دیگر نتوانستم سکوت کنم. _پیرهن قهوه‌ای سوخته با شلوار طوسی آخه؟! فرانک از عکس‌العمل یکدفعه‌ی من ساکت شد. به طرف او چرخیدم. _اونوقت خودش در حد مدیوم؛ لباسش در حد ایکس لارج. فرانک پوفی زیر خنده زد و گفت: _جای فهیمه خالی. حیف نموند این شاهکار خلقت رو ببینه! نیم خیز شدم و به آرنج چپم تکیه دادم. با چشمان گشاد گفتم: _فرانک باور کن این از اول اینطور نبوده؛ تو این چند روز آه فهیمه آبش کرده. از رو سایز لباسش معلوم بود. با این حرفِ من فرانک پهن زمین شد. دلش را گرفت و با کف دست دیگر به زمین کوبید. خودم هم خنده‌ام گرفت اما فکر دیگری ذهنم را مشغول کرد. _نه جدی مامان و باباش لاغر نبودن. حتی خواهرش هم. فرانک هنوز ریسه می‌رفت. ابروهایم را درهم کشیدم. _این خیلی عجیب لاغر بود. با صدای تق تق در نشستم. پاهایم زیر پتو دراز بود. مامان داخل آمد. با چشم گرد به فرانک نگاه کرد. _چته تو؟! نیم نگاهی به او کردم و لبخند زدم. پاهایم را جمع کردم تا مامان بنشیند. پایین تشک نشست. _خاله زنگ زده می‌گه چه خبر؟ منتظر ادامه‌ی حرف مامان شدم. در چشمانم زل زد و سرش را تکان داد. لب‌هایم را با زبان خیس کردم و شانه‌هایم را بالا دادم. مامان نیشخند زد. _خب نظرت؟! چشمانم گشاد شد و خیلی تند گفتم: _مگه حرف آخر رو بابا نزد؟! من چی باید بگم؟! دوباره لبخند زد. _بابات نظر خودش رو میگه و شما هم نظر خودت. شانه‌هایش را بالا برد. فرانک که خوابیده به حرف‌های ما گوش می‌داد، وسط پرید. _مامان فیروزه روش نمیشه ولی دلش پیش پسره... نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. _... گیر کرده... الان... خودِ... ش بهم... گفت. پایم را از زیر پتو دراز کردم و لگدی به شانه‌اش زدم. _اتفاقا خیلی به تو می‌اومد. نی قلیون و مداد سیاه. ابرویم را بالا دادم و به خاطر این تشبیه عالی‌ام لبخند پیروزمندانه‌ای زدم. فرانک اخم کرد و در جواب چند لگد پشت سر هم به من زد. _فعلا که عاشق تو شده... خـــــوشـــکلم. مامان با اخم بلند شد. _بسه دیگه. http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640 ❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬