eitaa logo
دلبرکده
6.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
_اول که شگوم داره عقد تو خونه جاری بشه. بعد هم من اصلاً از محضر خوشم نمیاد. _درسته خانم شاهقلی. فقط... در جریانید که... هنوز چند ماه بیشتر از... _خدا رحمت کنه آقا بهادری رو! خیال‌تون راحت؛ ما که قصد بزن و برقص نداریم. مادرها، سر مراسم عقد بحث می‌کردند و من از سردرد به خودم می‌پیچیدم. امید توجهش به رنگ زرد من جلب شد: _عوارض اون لعنتیه. _تو بیمارستان خوب بودم. لبخند بزرگی زد: _با مورفین خوب بودی عزیزم. بیشتر به من نزدیک شد: _دکتر بِت مسکّن نداده؟ _چرا ولی اصلا جواب نمی‌ده! یک لیوان آب ریخت. از جیب داخل کتش قرصی درآورد: _بیا این حالتو خوب می‌کنه. _چی هست؟! از آن خنده‌هایش کرد: _نگران نباش مگه من چیز بد بِت می‌دم؟! قرار بود تمام زندگی‌ام را با او شریک شوم. جمعه‌ی هفته‌ی بعد، قبل از آمدن عاقد، کنار امید نشستم. از شدت سردرد، به امید پناه بردم: _مـ می‌گم ازون مسکّن‌ها پیشت هست؟ آرزو و آزاده سفره‌ی ساده‌ای جلوی ما چیدند. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. مادر امید پشت سر ما ایستاد. زیر لب تند و تند چیزی خواند. *** _ یعنی مادرشوهرت طلسم برات گرفت؟! فیروزه آه بلندی کشید: _هی رؤیا جون دست رو دلم نذار... بدبختی‌های من یکی، دو تا نبود. صدای باز و بسته شدن در از سالن آمد. امید صدا زد: _کجایی؟ بدو بیا بینم. فیروزه به ساعت دیواری نگاه کرد: _خدا بخیر کنه! هیچ وقت قبل از ساعت شیش نیومده خونه. رؤیا دست و پایش را گم کرد. مانتوی تازه دوخته شده را از کنار چرخ خیاطی برداشت. فیروزه به طرف در رفت: _هول نکن الان می‌ره بیرون. هنوز ساسون‌های مانتو رو ندوختم. امید فندکی به سیگارش زد. بدون سلام به کیسه‌های خرید روی سکوی آشپزخانه اشاره کرد: _اینا رو واسه امشب دُرس کن. فیروزه کیسه‌های خرید را نگاه کرد. سه تا مرغ یخی یعنی ده، دوازده نفری مهمان داشت. لبش را کج کرد: _این همه آدم می‌خوای بیاری تو یه وجب خونه تا صُبـ... ادامه حرفش را خورد: _می‌خوای از اینجا هم بندازنمون بیرون؟! ابروهای امید درهم رفت: _بی‌خود کردن دستگیره در را گرفت: _سرت به کار خودت باشه. _پس من و بچه‌ها چی کار کنیم؟ لای در با سیگار زیر لبش گفت: _برین پیش فرانک. _فرانک؟ منتظر ادامه حرف فیروزه نشد. در را پشت سرش بست: _اونا که رفتن شمال خدا خیر نداده. بعد از رفتن امید به غر زدن ادامه داد: _واسه ما هیچ وقت پول نداره برا رفیقای نابکارش چند تا چند تا مرغ و کیلو کیلو برنج می‌خره... مغزش پر شد از کارهایی که باید انجام دهد. به اتاق برگشت. اخم‌هایش را باز کرد: _رؤیا جون راحت باش رفت. مانتو را برداشت. در فکر اینکه شب را کجا بگذراند، پشت چرخ نشست. _فیروزه جون یه چیزی بپرسم؟ نگاهی به رؤیا کرد و دوباره مشغول دوختن شد. _خاله سودی و امیر هم برا عقدتون بودن؟ _هان؟! نه بابا بهونه مریضی‌شو آورد. _چیزی شده فیروزه جون؟! بدون مقدمه گفت: _فکر نمی‌کنه من با یه دختر و یه پسر نوجوون شب کجا می‌تونم برم. رؤیا با شنیدن ماجرا فکری کرد: _خب شوهر من مأموریته. با هم بریم خونمون. _خدا از خواهری کَمِت نکنه! حالا یه فکری می‌کنم. _اتفاقا امشب عزا گرفته بودم برا تنهاییم. با اصرار رؤیا بالاخره فیروزه راضی شد. شام بزم امید را با هم پختند. ساعت از هشت گذشته بود که با سینا تماس گرفت: _امشب بابات مهمون داره من و ستیا داریم می‌ریم خونه خاله رؤیا تو هم پاشو بیا. _خاله رؤیا دیگه کیه؟! شما برید به فکر من نباشید _سینا کجا می‌خوای بری؟! _کارِت به من نباشه _این چه طرز حرف زدنه؟! _هوف... باز گیر داد... صدای بوق ممتد تلفن بلند شد. _نمیاد؟! با صورت وا رفته به رؤیا نگاه کرد: _چند وقته از کنترلم خارج شده نمی‌دونم با کی می‌ره با کی میاد. می‌ترسم! دست روی شانه‌ی فیروزه کشید: _نگران نباش! حتماً خجالت می‌کشه خونه من بیاد! ستیا با کوله پشتی و پیراهن گل‌دارش خنده به لب آمد: _مامانی بریم دیگه. رؤیا چشمانش برق زد. ستیا را بغل گرفت و بوسید. دم آپارتمان خودش، ستیا را زمین گذاشت. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade