🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃
کپشن تقدیم به قدیمی تر ها :
زیاده خرده نگیرید به ما دهه پنجاه و شصتی های طفلکی
حکایت ما،
حکایت آدم هایی ست که از پای سفره های ده دوازده متری ِ آبگوشت و کله جوش و اشکنه ی ظهر جمعه که چهار گوشه اش غلغله بود از فامیل نزدیک و آشنای دور، تبعید شدیم به پیتزای سرد و نان سیر بیات سق زدن ِ تنهایی پای اُپن.
سفره های دلخوشی مان یکی یکی جمع شد بی خبر.
خانه هامان تنگ تر شد هی!
آخرین سنگرمان شد مبل تک نفره ی رو به روی تلویزیونی که هیچ خانه ی سبزی تویش نبود.
ما یکباره و ناغافل، خواسته و نا خواسته، خالی شدیم از آدم ها، از هم، از گذشته، از هنوز.🍃💕
💕 @delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃 کپشن تقدیم به قدیمی تر ها : زیاده خرده نگیرید به ما دهه پنجاه و شصتی های طفلکی حکایت ما
🍃
سلام صبح زیباتون بخیر😍🌹
.
💕دلبرونگی💕
بهم گفت اول تو این عقدو بهم بزن تا من پا پیش بذارم....🍃🍃🍃🌹 شروع روایتی جدید متفاوت از دختری به نام
🍃🌸🍃
فاطمه بانو🍃🌸
خوش آمدید به کانال
سنجاق کانال چک شود،خاطرات زیبای اعضامون و عبرتهاشون رو بخونید 🍃🍃🙏🏻🌸
💕دلبرونگی💕
بهم گفت اول تو این عقدو بهم بزن تا من پا پیش بذارم....🍃🍃🍃🌹 🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
حبيب مشغول ماساژ دادن پاش شد و گفت این چه حرفیه. برو توی اتاقت بخواب دیگه منم همینجا کنار بخاری میخوابم.دل کندن ازش حسابی برام سخت بود. بی پروا رفتار میکردم و دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم ازت ممونم کسی تا حالا اینطوری به فکرم نبود و بهم محبت نکرده بود که تو کردی.حبیب لبخندی زد و دستی به صورتم کشید و گفت برو توی اتاقت بابات اینا ممکنه برگردن. بعد از این که براش رخت خواب اماده کردم به سمت اتاقم راه افتادم. به نور مهتاب خیره بودم و حرف های بابارو مرور میکردم. حق داشت حبیب پسر پاکی بود و هیچ فکر بدی توی سرش نبود. با تمام اون چشم پاکیش مطمئن بودم که بابا یکی از اتفاق های امشبو متوجه بشه حتما هر دومونو میکشه.اون آب پرتقالی که حبیب گرفت انگار معجزه بود و روز بعد حالم كامل خوب شده بود. شاید هم معجزه ی عشق بود که اونطوری سرحال شدم...وقتی از خواب بیدار شدم مامان اینا به خونه برگشته بودن و حبیب رفته بود. از اون روز رابطهی عاشقانه ی ما علنی شد. از خونوادم فقط به طلعت میتونستم اعتماد کنم و ماجرارو براش گفتم. طلعت خیلی از بابا میترسید و همش سفارش میکرد مراقب باشم که خدایی نکرده بابا چیزی نفهمه.روزها گذشت و وقت و بی وقت یا حبیب خودشو به بهونه ای به خونمون میرسوند یا من به بازار میرفتم و همدیگه رو میدیدم. بابا اصلا بهمون ایراد نمیگرفت و رو حساب خودش این صمیمیت بینمون صمیمیت به خواهر و برادر میدید.تا روزی که حبیب سرظهر برای گرفتن ناهار به خونه اومدحسابی اشفته بود و انگاری عجله داشت. مامان که متوجهی حالتش شده بود جلو رفت و گفت چی شده پسرم. حبیب با چشم های پر از اشک جواب داد خاله جون از شهرمون خبر اوردن مامانم زمین خورده و حال خوبی نداره.
💕@delbarongi💕
#سوال_اعضا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
خانوووما چک کردن گوشی همسر ممنوع❌
لطفا این اشتباهات واضح رو تکرار نکنید
روی هرچیحساس بشید بدتر میشه
شما اگه اعتماد داری به همسرت پس حساس شدن و شکاک شدن ممنوع ،بذارید حریم هاتون از بین نره 🍃🌸
سلام خدمت فاطمه بانو و اعضای خوب کانال میخواستم منم ازتون کمک بخوام ،من ۲۳ سالم و همسرم ۳۴ یه گل پسر دوساله هم دارم من کلا با همسرم مشکلی نداریم ولی جدیدا روی گوشیش حساس شدم ،آخه چند وقته نمیزاشت دست بزنم دوشب پیش هم رمز گوشی عوض کرده هر چی بهش میگم رمز بگوبهونه میاره تا چند ساعت پیش که باهم دعوامون شده بازم رمز نگفت ،بعدم میگه اینکار تو باعث شده من تو فکر این چیزا بیافتم ولی رفتار خودش باعث شده من حساس بشم الان هم قهر کرد از خونه بیرون رفت واقعا نمیدونم چه واکنشی باید بهش داشته باشم لطفا راهنمایی کنید ،ممنون ازکانال خوبتون ،تشکر 🍃
💕@delbarongi💕
🍃🍃🍃🍃🍃💕🍃💕🍃
زندگی زیباست ،
زندگی کوتاه ست....
خوش باش و
دمی به شادمانی گذران🍃💕
💕 @delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
خاطره ی زیبا از عروسی ...🍃🍃🍃🍃🌹 این مدل خاطره رو برای کی آرزو داری؟ .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
امشب جشن عروسیِ ما توی بهشت، بین الحرمین برگزار شد🥺❣️
مهمونای ویژه ی عروسیمون حضرت ارباب و عموعباس جان بودن، وَ کلی زائر که از هر گوشه ای شکلات میریختن روی سرمون😍🥺
.
توی خوابمم نمیدیدم که ارباب و قمر بنی هاشم برای جشن عروسیم تدارک ببینن و بخوان که خودشون عروسم کنه😭❣️
عجیب چسبید بهمون این جشن عروسی😭🥺😍
زندگیِ ما از این لحظه به بعد قطعا رنگ و بوی عجیبی میگیره...
بمونه به یادگار از جشن عروسیمون توی بین الحرمین،
بیستُ هشتم اسفندِ هزار چهارصد...
نیمه ی شعبانِ عراقی ها🍃💕
💕 @delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
تجربه ی اعضا🍃🍃🍃🍃🍃🌹 .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
سلام به فاطمه بانوی ماهم گفتین درمورد مدیریت مالی بگیم
۵سال بود عروسی کرده بودم هنوز مسافرت نرفته بودم
چرا؟
چون همسرممیگفت تنهایی سفر فایده نداره نمیام هزارتا اتفاق ممکنه بیوفته
بغضی حرفهاش رو قبول داشتم ولی بعضی ها رو نه چون ما دوست و آشنایی نداشتیم که باهامون بیاد سفر ،با خواهربرادرامونم رابطه ی خوبی نداشتیم....
ولی با پدرمادرهامون مشکلی نداشتیم که اونم خانواده من که اصلا پایه نیستن خانواده خودشم من دوست نداشتم ....
یه لحظه با خودم گفتم اگه بخوام لج بگیرم که تنهایی که همسرم نمیاد
ولی اگه با خانواده خودش برمهم کلیی خرج میمونه رو دستمون و ما واقعا باید پولهامون رو پس انداز کنیم
پس گفتم با خانواده میرم ولی کارت شوهرمو ازش برداشتم این شد که توی سفر ایراد هرچی هرکی گرقت همسرممیگفت کارتم دست زهراس اینطوری شد ک بعد از ۵سال سفر رفتم خوش همگذروندم درنهایت مدیریت مالی هم کردم و با ۵تومن تا شمال رفتیم برگشتیم
💕@delbarongi💕